داستان «معجون دوم» نویسنده «جان کالیِر» مترجم «سیاوش ملکی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

siavash maleki2

آلن آستِن، با ترس و تَلواسه‌ی یک بچه‌گربه‌، از پلکان بسیار تاریک و پُرصدای خانه‌ای در خیابان پِل بالارفت و هنگامی که پا روی پاگردِ انتهای پله‌ها گذاشت، زمانی دراز، در آن ظلمات، چشمهایش را چرخاند و گَرداند تا سرانجام اسمی که دُمبالش می‌گشت را روی یکی از درها دید که به صورتی مبهم و نه چندان آشکار نوشته شده بود.

درست طبق چیزی که به او گفته شده بود درِ قفل‌نشده را فشار داد، در باز شد و رفت داخل. متوجه شد که درون اتاقکی است که تنها مُبلمانش یک میزِ معمولیِ آشپزخانه است و یک صندلیِ جُمبانِ پایه‌کَمانی بعلاوه‌ی یک صندلی معمولی. روی یکی از دیوارهای کثیفِ اتاق که به رنگ زردِ تیره بود، دو ردیف رَف به چشم می‌خورد و بر رویِ رفها کم تا بیش دوجین بطری و شیشه‌یِ دهن‌گُشاد گذاشته شده‌بود.

پیرمردی روی صندلی پایه‌کمانی نشسته بود و روزنامه میخواند. آلن بدون گفتن کلامی، کارتی که به او داده‌ بودند را به پیرمرد داد. پیرمرد مؤدبانه گفت:

- بفرمایین بشینین آقای آستن... از آشناییِ با شما خوشوقتم.

آلن پرسید:

- این حقیقت داره که شما معجونهای مخصوصی دارید که... اِ... آمممم... معجزه میکنه؟

پیرمرد پاسخ داد:

- دوست عزیز... محصولات من اونقدری گسترده نیست انواعش... من مُسهِل یا دارویِ دندون‌درد نمی‌سازم که... ولی همون چندجوری هم که درست می‌کنم، متنوع هستن و هرکدومش یه کاربرد خاص داره. گمون نکنم محصولات من و تأثیرشون رو بشه جزوِ داروهای معمولی تعریف و طبقه‌بندی کرد.

آلن گفت:

- خُب... واقعیت اینه که...

پیرمرد در حالی‌که دستش را به سمت یکی از بطری‌های روی رف دراز کرده‌بود، میانِ حرفش دوید:

- این یکی مثلا... این مایع عینِ آب بی‌رنگه... میشه گفت مزه هم نداره... توی قهوه... شیر... شراب یا هر نوشیدنی دیگه که ریخته بشه هیچ‌جوره حس نمیشه... حتا با روشهای امروزه‌یِ کالبدشکافی هم نمیشه تشخیصش داد.

آلن که ترس به جانش افتاده بود، با صدای بلند گفت:

- منظور شما اینه که این سمّه؟

پیرمرد بی‌تفاوت گفت:

- اگه به مذاقتون خوشتر میاد... بگین مایعِ پاک‌کننده... زندگیِ آدمای زیادی به پاک‌سازی نیاز داره... اسمشو بذارین لکّه‌پاک‌کن... پاک شید لکه‌های لعنتی... ها؟.. گم شید لکه‌های چسپنده‌یِ برجسته...

آلن گفت:

- من این‌جور چیزا رو لازم ندارم.

پیرمرد گفت:

- شاید همین‌طور باشه... می‌دونین قیمت این چنده؟ یه قاشقِ چای‌خوری که البته کافی هم هست... پنج هزار دلار... بی‌چَک و چونه پنج‌هزارتا... نه یک پِنی کمتر و نه بیشتر...

آلن دل‌نگران پرسید:

- امیدوارم همه‌یِ معجون‌هاتون به این گرونی نباشه.

مردِ پیر جواب داد:

- ابدا دوست من... نه... مثلا معجونِ عشق همچین قیمتی نداره و بابتش اونقدری نمی‌گیرم... آخه جوونهایی که مشتریِ معجون عشق هستن پنج‌هزارتاشون کجا بود؟.. خیلی به ندرت پیش میاد یه جوون اونقدر پول داشته باشه... چون اگه پولدار بودن دیگه به معجون نیازی نداشتَن.

آلن گفت:

- خوشحالم که این حرفهاتون رو می‌شنوم.

پیرمرد گفت:

- من اینجوری به قضیه نگاه می‌کنم... وقتی یه مشتری میاد و چیزی می‌خواد... با همون یه قلم جنسی که بهش میدی رضایتش رو بدست بیار... شک نکن بار بعدی که به یه چیز دیگه نیاز داره... برمیگرده پیشِت... حتا اگه معجونِ دوم گرونتر از اولی باشه... که هست... لازم باشه برای به دست‌آوردنِ پولش پس‌انداز می‌کنه حتا.

آلن گفت:

- پس شما واقعا معجون عشق هم می‌فروشین؟

مرد پیر که دستش را به طرف بطریِ دیگری دراز کرده بود، گفت:

- اگه معجون عشق نداشتم که در مورد باقی چیزا نبایست اون‌همه وراجی می‌کردم برات... این‌جور چیزها رو فقط به کسی میشه گفت که توی یه موقعیتی قرار گرفته که ناگزیره حرفهای تا اون‌حد محرمانه رو پیش خودش نیگرداره و لو نده.

آلن گفت:

- اون‌وقت این معجونها که... اثرشون... موقت... موقتی...

پیرمرد گفت:

- هان؟ نه... اثرشون اَبدیه و همیشه باقی می‌مونه... اونجوریَم نیست که هرازگاهی تأثیرش خودشو نشون بِده و باز خُنثا شِه... جوری نیست این معجون که طرف ویرش بگیره بدجور و باز شوقش کم بشه... گرچه ممکنه گاهی اشتیاق طرف رو ببره بالاتر... که می‌بَره... به وفور هم میبَره... تا ابد می‌بَره... قابل مقاومت هم نیست این شوق و شور...

آلن که تلاش می‌کرد قیافه‌اش نشانی از بی‌علاقه‌گی، نسبت به این جزییات در خود داشته‌باشد        گفت:

- ای دریغ! البته خیلی زیادی شگفت‌آوره!

مرد پیر گفت:

- جَمبه‌یِ معنوی قضیه رو هم باید در نظر داشته باشین بِهرحال.

آلن گفت:

- دارم... صدالبته که دارم.

پیرمرد گفت:

- معجزه‌ی معجون عشق اینه که... اونایی که بی‌علاقه و بی‌تفاوت هستن نسبت به کسی که عاشقشونه، جای اون بی‌تفاوتی رو فداکاری می‌گیره و خودشون رو وقف طرف می‌کنن... قیافه‌گرفتن و حتا بیزاری جای خودشو به پرستش و عشق و احترام میده... به مقدارِ خیلی خیلی کم از معجون رو به خوردِ بانوی جوان بده... توی آب پرتقال... سوپ... یا هر نوشیدنیِ

دیگه‌ای که بریزی طعم و مزه‌اش رو حس نمی‌کنه... وقتی که خورد... این دخترخانوم هرچقدر هم که سرحال و سردماغ و سربه‌هوا هم که باشه... به‌کُل عوض میشه... دخترک دیگه از دارِ دنیا هیچی نمی‌خواد جز خلوت... اونم فقط با تو.

آلن گفت:

- سخته برام باورکردنش... اون عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادنه.

پیرمرد گفت:

- ایشون این‌جوری نمی‌مونه... چون نگران دخترکانِ زیباروییه که ممکنه تو رو از چنگش درآرَن.

آلن که از خوشحالی از خود بیخود شده بود، با صدایی بلند گفت:

- یعنی حسودیش میشه واقعا؟!.. اونم بخاطر حفظ من؟!

- بله... اون میخواد که تمومِ دنیات بشه... همه کِس و کارت باشه.

- همین حالاشم تموم دنیای منه... فقط گیرِ کار اینه که براش مهم نیست... مهم نیستم...

- اهمیت میده... فقط کافیه که این معجون از گلوش پایین بره... اون‌وقت با شوق و ذوق اهمیت میده... تو تبدیل میشی به تنها دلخواه و دلخواسته‌اش تویِ زندگی.

آلن فریاد زد:

- فوق‌العاده‌اس!

پیرمرد گفت:

- بعد از خوردن معجون... اون میخواد هر کاری که می‌کنی رو خبر داشته باشه ازش... هر اتفاقی که در طول روز برات می‌اُفته... مو به مو میخواد بدونه... هر لحظه که بری تو فکر میخواد بفهمه به چی داری فکر می‌کنی... دلیل لبخند لحظه‌ای و یهوییت رو میخواد بهش بگی... بهش بگی چرا تو فکری و غمگین هستی.

آلن بلند گفت:

- این یعنی عشق!

مرد پیر گفت:

- بعله... بماند که با چه وسواسی حواسش بِهت هست!.. بهت اجازه نمیده خودتو خسته کنی... جلو باد و سرما بشینی... غذاتو تا ته نخوری... اگه یک ساعت دیرکُنی ترس و استرس مثل خوره به جونش میُفته. با خودش هزارجور فکر و خیال می‌کُنه... فکر میکنه به قتل رسیدی... یا لُعبتی دلربا دلت رو بُرده و داری وقتت رو با اون میگذرونی.

آلن صدا بلند‌کرد که:

- حتا نمی‌تونم دایانا رو این‌شکلی تصورش کنم!

پیرمرد گفت:

- تخیل و تصور رو رهاش کن... با این‌حال... از اونجایی که همه‌جا زنهای اغواگر و جذاب هست... اگر بعدها بر حسب اتفاق یا خود خواسته، دچار اشتباهی، لغزشی، خطایی شدی... نیازی نیست که نگران باشی... اون آخرش می‌بخشَدِت... بی‌شک و تردید لطمه می‌خوره بهش، ولی تو رو خواهد بخشید... آخِرش.

آلن با اطمینان گفت:

- همچین چیزی اتفاق نمی‌اُفته.

مرد پیر گفت:

- صدالبته که نه... ولی اگر هم اتفاق افتاد نگران نباش... هرگز ازت طلاق نمی‌گیره... معلومه که نه... خودشم هرگز کاری نمی‌کُنه که تو... نه اینکه بخوای طلاقش بدی... نه... حتا احساس نگرانی و ناراحتی بهت دست بِده.

آلن پرسید:

- و قیمتش... قیمت این معجون معجزه‌گر چنده؟

پیرمرد گفت:

- اونقدری نمیشه دوست عزیز... نه به قدر و قیمت اون معجون دوم که توافق کردیم اسمش لکّه‌پاک‌کن باشه اگه درست خاطرم مونده باشه. اون پنج‌هزارتا قیمتشه... بی‌چَک و چونه... یه پِنی کمترم نمیدم... کسی که خواهان اونه باید خیلی مُسِن‌تر از تو باشه... تا بتونه از همچین جوهری برای خودش بخره... اون آدم باید برای پولش کلّی پس‌انداز کرده باشه.

آلن گفت:

- قیمت معجون عشق چی؟

پیرمرد که داشت کشویی را از میز آشپزخانه بیرون می‌کشید و شیشه‌ی کوچکی تقریبا تیره‌رنگ و کدر را بیرون می‌آوَرد، گفت:

- آهان... این... قیمتش فقط یک دلاره.

آلن همان‌طور که پیرمرد را در حال پُرکردن شیشه نگاه می‌کرد، گفت:

- نمی‌دونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم... من مدیونتونم.

مرد پیر گفت:

- من دوست دارم به مشتریام خدمت کنم... چون اونام سالها بعد باز برمی‌گردَن پیشم... وقتی که وضع مالیشون بهتره و چیزای گرونتری ازم میخوان... اینم خدمت شما... تردید نکن که کار می‌کُنه و جواب میده بهت.

آلن گفت:

- بازم ممنون... خداحافظ.

پیرمرد گفت:

- خداحافظ... تا دیدارِ بعدی... ●

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «معجون دوم» نویسنده «جان کالیِر» ترجم «سیاوش ملکی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692