در تمام هفته باران شدیدی میبارید و آن صبح نیز از این قاعده مستثنی نبود. من و بچههای عمو، راجت، سومنت و نالینی، آرام و قرار نداشتیم چرا که برای گذراندن تعطیلات تابستانی به خانه مادربزرگمان آمدهبودیم. موقع خوردن صبحانه، فکر کردم، اگر هوا بد نبود، روی تپه ها میدویدیم.
مادر بزرگ به پسر کوچکش گفت: «آرون عجیبه که هیچوقت نمیتونی وسیلههاتو پیدا کنی! فکر میکنم یه روح همیشه دنبالت میاد. »
من و نالینی سرمان را پایین انداختیم و نیشخند زدیم.
عمو آرون در دانشگاه ریاضیات خواندهبود و در دنیای خودش زندگی میکرد. دنیای پیچیدهای که در آن همه چیز، یک مسئله بزرگ ریاضی بود.
به محض اینکه صبحانه تمام شد، راجت آرام گفت: « هیچی نگو و بیا اتاقمون. »
نگاهی به سومنت انداختم به نظر میرسید از چیزی بسیار هیجانزده است. همانطور که به سمت اتاقمون میرفتم به این فکر کردم که قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ برای فهمیدنش، مجبور نبودم زیاد منتظر بمانم.
به محض اینکه به اتاق رسیدم سومنت فریاد زد: «حدس بزن چی شده؟ یه فکر عالی دارم، دیدی مادربزرگ به عمو گفت که یه روح همیشه دنبالش میاد؟ چرا ما اون روحه نشیم تا کلی بهمون خوش بگذره؟ »
یک لحظه تصور کردم لباس سفید پوشیدهایم و همه از ترس زهرترک شدهاند. نه نه شدنی نیست. در کوتاه ترین زمان لو میرفتیم و چنان تنبیه میشدیم که تمام عمر آن را به خاطر میآوردیم.
« این شدنی نیس. »
« چرا نیس؟ »
« البته که هس »
« اَه ضدحال نباش دیگه! »
وقتی به آنها توضیح دادم که چرا شدنی نیست، کمی ساکت شدند.
راجت گفت: « اما خیلی فکر خوبیه و حیفه همینطوری رهاش کنیم. »
نالینی که از همه کوچکتر بود گفت: « من موافقم. ولی فقط عمورو بترسونیم، نمیتونه حدس بزنه که کار مائه. »
وقتی تصمیم گرفتهشد که عمو آرون قربانی شوخیهایمان شود، وقت را تلف نکردیم.
بعد از صبحانه، عمو معمولاً حمام میکرد. اغلب عینک خود را روی میز توالت میگذاشت. سومنت مامور انجام این کار شد. حدود پانزده دقیقه بعد صدای دادوبیداد را شنیدیم.
« میدونم که رو میز توالت گذاشتمش. »
مادرم که موهایم را میبافت سرش را تکان داد و گفت: «فک نمیکنم این پسر هیچوقت جایه چیزی یادش بمونه. » مادرِ راجت گفت: « خدا میدونه این بار چیو گم کرده. »
نمیدانم چطور توانستم جلوی خندهام را بگیرم.
مادربزرگ گفت: « من دنبالش نمیگردم، خودت پیداش کن. »
«میدونی که خودم نمیتونم پیداش کنم. وقتی نمیبینم چجوری دنبال عینکم بگردم؟ »
جواب تند عمو را شنیدم. خیلی خندهدار بود.
بیصبرانه منتظر بودم کار مامام تمام شود، با یک روبان پایین موهای بافته شدهام را بست.
«بذار برم و کمکش کنم. » و سپس به سمت اتاق عمو دویدم.
سومنت و نالینی آنجا بودند و دنبال عینک میگشتند، در حالی که عمو روی تختش نشسته و گیج
و سردرگم بود.
سومنت فریاد زد: «باور می کنی! اینجا رویه جاکفشیه. »
مادربزرگ گفت: « جای خوبی واسه گذاشتن عینکه. »
مادربزرگ همه کشوهای میز را نگاه کردهبود، به سرعت از اتاق بیرون رفت و عموی بیچاره را که معترض بود از صبح هرگز به جا کفشی نزدیک نشده است را به حال خود رها کرد.
بعد نوبت راجت بود. او تصمیم گرفت دفترچهای را که عمو در آن مسائل ریاضی خود را حل میکرد، پنهان کند.
صبح روز بعد عمو همه را که در خانه بودند ساعت پنج و نیم بیدار کرد.
یک راه حل احتمالی برای مسالهای که شب قبل روی آن کار میکرد به ذهنش رسیدهبود. اما دفترچهاش را پیدا نمیکرد.
ما به دنبال آن بودیم. هر چند کسی آن را پیدا نکرد. چند ساعت بعد وقتی عمه یخچال را باز کرد، آنجا بود. بعد از ظهر، وقتی در اتاق خود بودیم، به راجت تبریک گفتم: « دمت گرم، عجب جایی قایمش کردهبودی. »
اما راجت چندان راضی به نظر نمیرسید. در واقع، او نگران بود. گفت: « فکر نمیکنین که دیگه به اندازه کافی اذیتش کردیم؟ »
نالینی و من با هم جیغ زدیم؛ « نه، نه »
نالینی با لحنی ملامتگر گفت: « حالا که خودت انجام دادی راجت نمیخوای بذاری بقیه کارشونو بکنن؟ نفر بعدی منم. نظرتم اصلا برام مهم نیس »
سومنت گفت: « ببین فک نمیکنم کسی باور کنه که یه روح همه این کارارو کرده، همه معتقدن عمو حواسپرته، میخواین بیاین با یکی دیگه شوخی کنیم. »
گفتم: « بله، و اینجوری دیگه عموی بیچارهرو اذیت نمیکنیم. وقتی امروز کسی به حرفش گوش نکرد، حس بدی داشتم، همه فک میکنن قبل از خواب، آب خورده و دفترچهشو تو یخچال جا گذاشته. »
راجت گفت: « بذارین یه پیشنهاد بدم. »
بهآرامی نقشهاش را برایمان توضیح داد. هیچ مشکلی در آن وجود نداشت همه مطمئن بودند که کاملا متوجه شدهاند. تمام تلاشم را کردم که آن شب بیدار بمانم، اما به زودی پلک هایم افتاد. درحالی که به خواب میرفتم، فکر میکردم چگونه نالینی بیچاره، که باید نقشه را اجرا میکرد، بیدار بماند.
وقتی از خواب بیدار شدم، به نظر میرسید که همه همزمان با هم صحبت میکنند.
صدای مادرم را شنیدم که میگفت: « خیالاتی شده. »
پدر نالینی گفت: « داستانهای تخیلی زیادی میخونه واسه همین فکر میکنه که یه روح دیده. »
« چه خوب! پس نالینی موفق شده. »
سریع به سمت اتاق عمو که صداها از آنجا میآمد، دویدم.
نالینی در آغوش مادرش دراز کشیدهبود و گریه میکرد.
سومانت که پشت سرش ایستاده بود به من نگاه کرد و چشمکی زد. با خودم گفتم او وظیفه خود را به خوبی انجام دادهاست.
نالینی با هقهق گفت: « مامان بهت میگم دیدمش، سفید بود و درست همونجا، نزدیک اون پنجره وایستادهبود. خیالاتی نشدم، باور کنین من نبودم. »
عمه سرش را نوازش کرد و او را بوسید: « نه عزیزم، تو نبودی. »
عمو تازه شروع به صحبت کردهبود: « تا حالا همچین چیز مسخرهای نشنیدهبو.... »
اما عمه با نگاهی او را ساکت کرد.
نقشه کشیدهبودیم که نالینی شب مادرش را بیدار کند و بگوید که یک روح دیده است. بعد از آن هر شوخیای که انجام دهیم، فکر میکنند که کار روح است.
این نقشه به لطف بازی نالینی به بهترین شکل اجرا شد.
وقتی که من، سومنت و راجت در اتاقمان دور هم جمع شدیم، بسیار هیجان زده بودم. نالینی خواب بود.
گفتم: « حالا نوبت منه. چرا زیر تخت کسی قایم نمیشیم و رختخوابشو برنمیداریم؟ »
راجت در حالی که سرش را تکان میداد، گفت: « خیلی راضی نیستم».
« برام مهم نیست که شما اونو تایید میکنین یا نه، نوبت منه و من این کارو میکنم. میرم زیر تخت مادربزرگ قایم میشم. »
من از گوش دادن به اعتراضات آنها خودداری کردم. همه آنها ضدحال بودند.
بعد از اینکه مامان به خواب رفت، یواشکی فرار کردم چ زیر تحت مادربزرگ رفتم.
ناگهان صدایی، کنارم شنیدم. برگشتم و یک شکل مبهم کنارم دیدم.
صدایم را پایین نگه داشتم و گفتم: « سومنت! چرا اومدی اینجا؟ »
راستش را بگویم، خیلی احساس خوبی نداشتم. خیلی ترسیدهبودم.
هیچ یک از ما در تمام روز اجازه نداشتیم نالینی را ببینیم، زیرا عمه اصرار داشت که او شوک بدی داشتهاست.
تعجب کردم که آیا او واقعاً یک روح دیدهاست؟ نه، سرم را تکان دادم، البته که نه، چیزی به نام روح وجود ندارد. من از دیدن سومنت خوشحال شدم، اگرچه نمیخواستم به آن اعتراف کنم.
گفت: « ما میخوایم لذت ببریم، نه؟ »
با خودم فکر کردم خندهداره است که صداها در شب خیلی متفاوت به نظر میرسند.
آرام پرسید: « خیلی سرگرم کنندهاس، اول پتوشو بردارم؟ »
عصبانی شدهبودم و حوصله پایین آوردن صدایم را نداشتم، گفتم: « نه، خودم این کارو انجام میدم! تو عینکو قایم کردی و الان نوبت منه. »
مادربزرگ بیدار بود؛ « کیه؟ چه خبر شده؟ »
سومنت از خنده ترکید.
چرا ساکت نمیشد؟ خندهاش ادامه داشت؛ « تو گیر میفتی و من فرار میکنم. »
نمیتوانستم شنیدههایم را باور کنم! قبل از اینکه بچرخم و به او لگد بزنم، فرار کردهبود! چه بر سرش آمده بود؟
اینگونه بود که من گرفتار شدم و کل داستان صبح روز بعد پخش شد. فقط نالینی به داستان دیدن یک روح پایبند بود. ترجیح میدادم مجازاتی که بعد از آن انجام شد را به یاد نیاورم. به خاطر سومنت بود چرا که او انکار میکرد که با من زیر تخت مادربزرگ بودهاست.
نزدیک بود با عصبانیت به سمتش حمله کنم.
« چرا مجبور شدی منو لو بدی؟ به راحتی میتونستم فرار کنم. چرا این کارو کردی؟ »
« من اونجا نبودم! تو رختخوابم، خوابم بردهبود. اصلا چرا باید همچین کاری بکنم؟ »
نگران به نظر می رسید؛ « میدونی، فکر میکنم یه روح اینجاس. وقتی نالینی میگه یه چیزی پشت پنجره دیده، دروغ نمیگه، ببین.... »
راجت حرفش را قطع کرد: « یه چیزی هس که همهتون باید بدونین. من دفترچه رو تو یخچال نذاشتم. نمیدونم چجوری رفته اونجا! زیر تشک مامان قایمش کردهبودم. »
ناباورانه به راجت خیره شدم. علی رغم تمام تلاشم، صدایم می لرزید؛ « احمق نباش، شاید یادت نیس. »
سومنت گفت: « میخواستم بهتون بگم که منم عینکو روی جاکفشی نذاشتهبودم. اونو تو کشوی پایین میز توالت قایم کردهبودم. وقتی روی جاکفشی دیدم، نمیتونستم باور کنم. »
به هم خیره شدیم من اولین کسی بودم که توانستم حرف بزنم. با تتهپته گفتم: « ما اَ اَ اَحمقیم، هی هی هیچی وجود نداره. »
حرفهایم حتی برای خودم قانعکنندهنبود. به سختی صحبتم را تمام کرده بودم که صدایی سکوت را شکست. باهیجان ولی از فاصلهای دور میگفت: « ما پنج نفر لذت بردیم، نه؟ »
« یعنی ما خیالاتی شدهبودیم؟ »
سالها از آن ماجرا میگذرد ولی هنوز برایم عجیب است.