داستان «نور آبی» نویسنده «جاکوب و ویلیام گریم» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

روزی روزگاری سربازی بود که سال‌ها صادقانه به پادشاه خدمت کرده‌بود، اما وقتی جنگ به پایان رسید، به دلیل جراحات فراوانی که داشت، دیگر نمی‌توانست خدمت کند.
پادشاه به او گفت: « می‌تونی برگردی خونه‌ات، دیگه بهت نیازی ندارم و پولی هم بهت نمیدم. چون به کسی مزد میدم که بهم خدمت کنه که تو دیگه نمی‌تونی. »

پس از آن، سرباز نمی‌دانست چگونه امرار معاش کند، با ناراحت راهی شد، تمام روز را پیاده رفت تا این‌که، عصر وارد جنگلی شد.
هنگامی که هوا تاریک شد، نوری را دید، به سمت آن رفت، به خانه‌ای رسید که جادوگری در آن زندگی می‌کرد.
به او گفت: « یه شب بهم جا بده تا یه چیزی بخورم وگرنه از گشنگی می‌میرم. »
« کی به یه سرباز فراری، چیزی میده؟ ولی بهت رحم می‌کنم، اگه چیزی رو که می‌خوام انجام بدی، این‌جا بهت جا میدم. »
سرباز گفت: « چی می‌خوای؟ »
« باید فردا همه باغمو بِکَنی. »
سرباز قبول کرد و روز بعد با تمام توانش کار کرد، اما نتوانست تا عصر تمامش کند.
جادوگر گفت: « می‌بینم که امروز دیگه نمی‌تونی تمومش کنی. اما یه شبه دیگه این‌جا نگهت میدارم درعوض باید چوبامم ببری و اونارو ریز ریز کنی. »
سرباز تمام روز را صرف این کار کرد و عصر جادوگر به او پیشنهاد کرد که یک شب بیشتر بماند.
« فردا فقط باید یه کار خیلی کوچیک واسم انجام بدی؛پشت خونه‌ام، یه چاه خشک قدیمی هست که نورم توش افتاده، رنگش آبیه و دیگه هم خاموش نمیشه، باید بری و اونو واسم بیاری. »
روز بعد پیرزن او را به چاه برد، داخل سبد او را درون چاه فرستاد.
سرباز نور آبی را پیدا کرد و به او علامت داد تا دوباره او را بالا بکشد.
جادوگر او را بالا آورد، اما وقتی به لبه نزدیک شد، دستش را دراز کرد و خواست نور آبی را از او بگیرد. سرباز متوجه نیت او شد و گفت: « نه، نورو بهت نمیدم مگه این‌که کامل بیام بالا و روی زمین باشم. »
جادوگر عصبانی شد، سرباز را دوباره داخل چاه انداخت و رفت.
سرباز بیچاره، بدون آسیب روی زمین مرطوب افتاد و نور آبی روشن شد، اما این چه فایده‌ای برایش داشت؟
به‌خوبی می‌دانست که نمی‌تواند از مرگ فرار کند. مدتی بسیار اندوهگین نشست، سپس ناگهان چیزی در جیش احساس کرد، پیپش را که هنوز نیمه پر بود، پیدا کرد. پیش خودش فکر کرد که این آخرین لذتش خواهد بود، آن ‌را بیرون آورد، با آن نور آبی، روشن و شروع به کشیدنش کرد.
وقتی دود در چاه پیچید، ناگهان کوتوله سیاهی جلویش ایستاد و گفت: « اربابم چی دستور میدین؟ »
سرباز کاملا متعجب گفت: « من چی دستور میدم؟ »
« باید هر کاری که دستور میدین، انجام بدم. »
سرباز گفت: « خب پس اول کمکم کن تا از این چاه بیام بیرون. »
دستش را گرفت و از یک گذرگاه زیرزمینی بیرون برد، اما سرباز فراموش نکرد که نور آبی را با خود ببرد.
در راه کوتوله گنج‌هایی را که جادوگر در آن‌جا جمع کرده و پنهان کرده‌بود به او نشان داد و سرباز به اندازه‌ای که می‌توانست با خود داشته‌باشد، طلا برداشت.
به کوتوله گفت: « حالا برو و جادوگر پیرو ببند و پیش قاضی ببرش. »
مدت زیادی نگذشت که جادوگر مانند باد از راه رسید، سوار بر گربه‌ای وحشی بود و از ترس فریاد میزد.
کمی بعد کوتوله آمد؛ « ‌همه چی تموم شد و جادوگر از چوبه دار آویزونه. اربابم دستور دیگه‌تون چیه؟ »
« فعلا هیچی. می‌تونی برگردی خونه، ولی اگه احضارت کردم، فوری ظاهر شو. »
« باید پیپتونو تو نور آبی روشن کنین، بلافاصله مقابل‌تون ظاهر میشم. »
پس از آن، ناپدید شد.
سرباز به شهری که از آن آمده‌بود، بازگشت. او به بهترین مسافرخانه رفت، لباس‌های زیبا سفارش داد و سپس به صاحب‌ آن‌جا گفت تا زیباترین اتاق را برایش مهیا کند. وقتی آماده شد، سرباز در آن ساکن شد، کوتوله را احضار کرد و گفت:« صادقانه به پادشاه خدمت کردم اما اون منو کنار گذاشت و گشنه رهام کرد، می‌خوام ازش انتقام بگیرم. »
« چی‌کار کنم؟ »
« آخر شب، وقتی که دختر پادشاه خوابه، این‌جا بیارش، باید مثل خدمتکار واسم کار کنه. »
« این کار برام آسونه اما برای شما خطرناکه و اگه مشخص بشه، براتون گرون تموم میشه. »
وقتی ساعت دوازده شد، در باز شد و کوتوله، دختر پادشاه را آورد.
سرباز فریاد زد: « فورا به کارات برس. جارورو بیار و اتاقو جارو کن. »
وقتی این کار را انجام‌داد، دستور داد به سمت صندلی‌اش بیاید، سپس پاهایش را دراز کرد و گفت:« چکمه‌هامو درآر. »
آن‌ها را به سمت صورتش پرت کرد و او را وادار کرد بردارد و تمییز و درخشان‌شان کند.
هر چیزی که به دختر پادشاه گفت، بدون مخالفت و با چشمانی نیمه‌باز، انجام داد.
وقتی خروس، اولین بانگ را زد، کوتوله او را به کاخ سلطنتی برد و در رختخواب خواباند.
صبح روز بعد وقتی شاهزاده بیدارشد، پیش پدرش رفت و به او گفت که خواب بسیار عجیبی دیده‌است؛ « با سرعت رعد و برق منو تو خیابونا بردن. به اتاق سربازی رفتم، مجبور شدم مثل یه خدمتکار، بهش خدمت کنم. اتاقشو جارو زدم، چکمه‌هاشو تمییز کردم و انواع کارای کلفتی‌رو واسش انجام دادم. اینا فقط یه خواب بود ولی به همون اندازه خسته‌ام، انگار واقعا همه اون کارارو انجام‌دادم. »
پادشاه گفت: « شاید رویا نباشه و واقعیت داشته‌باشه، یه پیشنهاد دارم؛ جیباتو یه سوراخ کوچیک بکن و توشون نخود بریز تا اگه دوباره بردنت، اونا بیرون بریزن تا یه ردی باقی بمونه. »
کوتوله کنارشون ایستاده‌بود و همه چیز را شنید، اما آن‌ها او را ندیدند.
شب، وقتی شاهزاده خوابید، دوباره او را بردند، نخودها از جیبش افتادند اما هیچ ردی از آن پیدا نکردند، زیرا کوتوله حیله‌گر، قبل از آن در هر خیابان مقداری نخود ریخته‌بود.
دوباره شاهزاده مجبور شد کار خدمتکار را انجام دهد تا موقع بانگ خروس.
صبح روز بعد، پادشاه نیروهایش را برای جستجوی مسیر فرستاد، اما بی‌فایده بود، زیرا در هر خیابان کودکان فقیری نشسته‌بودند، نخودها را برمی‌داشتند و می گفتند:« دیشب حتماً از آسمون نخود باریده. »
پادشاه گفت: « باید فکر دیگه‌ای بکنیم. »
و به دخترش گفت « وقتی میری بخوابی، کفشاتو بپوش و یکی‌شو جایی که می‌برنت قایم کن، هر جوری شده ما پیداش می‌کنیم. »
کوتوله این توطئه را هم شنید و شب هنگام که سرباز دوباره به او دستور داد که شاهزاده را بیاورد، ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: « هیچ راهکاری برای مقابله با این به ذهنم نمیرسه و اگه کفش خونه شما پیدا بشه اوضاع خیلی بدی پیش میاد. »
« چیزی که بهت میگمو انجام بده. »
و دوباره برای سومین شب، شاهزاده مجبور شد مانند یک خدمتکار کار کند، اما قبل از رفتن، کفش خود را زیر تخت پنهان کرد.
صبح روز بعد، پادشاه تمام شهر را به جستجوی کفش دخترش واداشت. در خانه سرباز پیدا شد و سرباز که به درخواست کوتوله از دروازه بیرون رفته‌بود، به زودی بازگردانده و به زندان انداخته‌شد.
موقع فرار، با ارزش‌ترین چیزهایی را که داشت، حتی نور آبی و طلا را فراموش کرده‌بود، فقط مقداری پول در جیبش بود.و اکنون با زنجیر، پشت پنجره سیاه چال ایستاده‌بود، که اتفاقی یکی از دوستان خود را در حال عبور دید.
ضربه‌ای به شیشه زد و وقتی این مرد بالا آمد به او گفت: « لطف کنی و بسته‌ای که تو مسافرخونه گذاشتم برام بیاری، منم در ازاش بهت پول میدم. »
دوستش به آن‌جا رفت و آنچه را که می‌خواست، برایش آورد.
به محض این‌که سرباز دوباره تنها شد، پیپش را روشن کرد و کوتوله را احضار کرد. به اربابش گفت: « نترسین، هر جا که شما را بردن، برین و هر کاری که خواستن، انجام بدین فقط نور آبی‌رو با خودتون ببرین. »
روز بعد، سرباز محکوم شد، قاضی او را به مرگ محکوم کرد.
هنگامی که او را برای اجرای حکمش، می‌بردند.
به پادشاه گفت: « فقط یه درخواست دارم. »
« اون چیه؟ »
« تو راه یه پیپ دیگه بکشم. »
« می‌تونی سه تا بکشی اما فکر نکن که می‌بخشمت و جون سالم به در میبری. »
سپس سرباز پیپش را بیرون آورد و با نور آبی روشنش کرد و به محض این‌که چند حلقه دود، بالا رفت، کوتوله با یک چوب در دست، آن‌جا بود و گفت:« ارباب من چی فرمان میدین؟ »
« قاضی نابه‌کار و پاسبانش را زمین بزن و به پادشاهی که باهام این‌طوری رفتار کرده، رحم نکن. »
آنگاه کوتوله مانند رعد و برق بر روی آن‌ها افتاد و به این طرف و آن طرف می‌پرید، و هر که با او برخورد می‌کرد، روی زمین می‌افتاد و دیگر جرأت تکان خوردن نداشت.
پادشاه ترسیده‌بود. درخواست بخشش کرد و برای این‌که زنده بماند، پادشاهی‌ و دخترش را برای همسری به او داد.

دیدگاه‌ها   

#1 جعفر 1402-04-13 18:17
داستان جالب و قشنگی بود فقط یه غلط املایی کوچک دیدم و اونم این که تو جمله «اما یه شبه دیگه این‌جا نگهت میدارم» شبه اشتباه هست و بجای ه باید کسره گذاشته بشه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نور آبی» نویسنده «جاکوب و ویلیام گریم» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692