روزی روزگاری سربازی بود که سالها صادقانه به پادشاه خدمت کردهبود، اما وقتی جنگ به پایان رسید، به دلیل جراحات فراوانی که داشت، دیگر نمیتوانست خدمت کند.
پادشاه به او گفت: « میتونی برگردی خونهات، دیگه بهت نیازی ندارم و پولی هم بهت نمیدم. چون به کسی مزد میدم که بهم خدمت کنه که تو دیگه نمیتونی. »