بن گفت: «هر بار که پیانو میبینم هیجان زده میشوم. »
اِما پرسید: «واقعا؟ چرا؟ »
بن گفت : «نمیدانم، با رفتن به این فروشگاه و امتحان کردن پیانویی که در آن کنج است، مشکلی نداری؟ »
اِما گفت: «میتوانی بنوازی؟ »
بن گفت: «اگر اسم کاری را که انجام میدهم، بتوانی نواختن بگذاری. »
«چه کار میکنی؟ »
بن گفت: «خواهی دید. »
به فروشگاه رفتند، به سمت پیانوی کوچکی که در کنج بود.
اِما متوجه لبخند او شد، با خودش فکر میکرد که چیزهایی در موردش میداند و او را میشناسد ولی ناگهان متوجه شد که نمیشناسد.
بالای پیانو ایستاد و نگاهش کرد. چیزی که اِما تصور میکرد این بود که او احتمالاً صدای پیانو را خوب شنیدهبود و آن نوع موسیقی را دوست داشت و هر بار که یک کیبورد و پیانو میدید موسیقی را به یاد میآورد و تصور میکرد که کاری با آن دارد.
از بن پرسید: «می توانی بنوازی؟ »
بن به اطراف نگاه کرد به نظر میرسید کارمندها مشغول بودند.
گفت: « نمیتوانم. »
اِما دید که دستان او بی سر و صدا مانند یک نوازنده واقعیِ پیانو به سمت کلیدهای سفید و سیاه میرود، و به دلیل احساسی که موقع انجامش داشت، بسیار غیرعادی به نظر میرسید.
اِما احساس میکرد او کسی است که مدت زیادی است خودش را میشناسد ولی کسی است که بقیه برای شناختنش زمان طولانیتری نیاز دارند.
او باید کسی باشد که میتواند پیانو بنوازد.
بن چند آکورد [1] آرام نواخت. هیچکس نیامد تا تلاشکند چیزی به او بفروشد، بنابراین، همچنان ایستاده، شروع به انجام کاری کرد که گفته بود، نواختن نیست.
خوب، او میدانست که فوق العاده است.
او فقط سی ثانیه نواخت سپس به اِما نگاه کرد و گفت: «به نظر خوب است. »
اِما گفت: «فکر میکنم فوقالعاده است. »
بن گفت: «منظورم کاری نیست که کردم. منظورم پیانو است، خود پیانو. صدای خوبی دارد، به خصوص برای یک قطعه کوچک. »
یک کارمند میانسال آمد و گفت: «سلام، حالتان چطور است؟ »
بن گفت: «سلام، این معرکه است. »
«این یک ساز بسیار محبوب است. البته میتوانی برای مدت بیشتری آنرا بنوازی. »
او متوجه شد که بن میخواهد آنرا بیشتر امتحان کند.
گفت: «ادامه بده، آن را بیشتر امتحان کن. »
بن گفت: « نمینوازم. »
« من شنیدم. »
«نمینوازم. حتی نمیتوانم یک یادداشت را بخوانم. »
کارمند گفت: «برای من خیلی خوب به نظر میرسید. کمی دیگر بنواز. برای هیچ کس ناخوشایند نیست. »
نیمکت را هل داد و بن نشست و شروع به انجام کاری کرد که میگفت نواختن نیست.
حدود پانزده یا بیست ثانیه با آن ور رفت و بعد چیزی شبیه یک ملودی پیدا کرد و دو دقیقهای آنرا ادامهداد.
قبل از اینکه موسیقی را تمام کند آرام و غمگین شد، نواختن پیانو، برای خودش بیشتر از همه خوشایند بود. بعد از نواختن دستکشید و بلندشد.
«متشکرم، کاش میتوانستم آنرا بخرم. »
«قابل شما را ندارد. »
بن و اِما از فروشگاه بیرون رفتند. در خیابان، اِما گفت: « بن! درموردش چیزی نمیدانستم. »
«در مورد چی؟ »
«در مورد شما»
«چهچیزِ من؟ »
«که اینطور هستی. »
«وقت ناهارم است. شب زمانی است که دوست دارم به داشتن پیانو فکر کنم. »
به رستوران کوچکی رفتند و پشت میزی نشستند و ساندویچ و قهوه سفارش دادند.
اِما پرسید: «کی نوازندگی را یاد گرفتی؟ »
بن گفت: « هرگز یاد نگرفتهام. هر جا پیانو ببینم، امتحانش میکنم. از بچگی این کار را میکردم. »
به اِما نگاه کرد و لبخند زد. زمانی که بالای پیانو ایستاد و به کیبورد نگاه کرد، لبخند زد. اِما احساس کرد که خیلی خوشحال است.
بن گفت که بیپولی، انسان را از بسیاری از چیزهایی که فکر میکند باید از نظر حقوقی داشته باشد، دور نگه میدارد. »
اِما گفت: « بله همینطور است. »
بن گفت: «تا اندازهای خوب است، و از طرف دیگر آنقدرها هم خوب نیست. در واقع، وحشتناک است. »
دوباره به اِما نگاه کرد، به همان شکل، و همانطور که بن به او لبخند میزد او هم لبخند زد.
اِما متوجه شد مثل پیانویی بود که بن میتوانست ساعتها نزدیکش بماند ولی احساس کرد خیلی اغراق کردهاست.
آنها رستوران را ترک کردند و پایینتر به سمت مغازهای که اِما در آن کار میکرد، رفتند.
بن گفت: «بهامید دیدار »
«بهامید دیدار بن »
او به سمت پایین خیابان و به داخل فروشگاه رفت. به هر حال او میدانست که یک روز پیانو و هر چیز دیگری را که بخواهد، خواهدخرید.
(1 به اجرای سه یا بیشتر نتهای موسیقی به صورت همزمان" آکورد" یا chord میگویند.