با خودش فکر کرد؛ « این دره، تمام این کشور مال من است، خانه من است، جایی که رویای آن را میبینم. و همه چیز به همان شکل است و چیزی تغییر نکردهاست، هنوز هم آب پاشها به صورت دایرهای روی چمنها میپاشند، شهر خوب، قدیمی، ساده ولی واقعی.
وقتی در امتداد خیابان قدم میزد، احساس خوشحالی کرد که دوباره در خانه است. همه چیز خوب و عادی بود، بوی زمین، غذا، دود، هوای مطبوعِ تابستانیِ درهء پر از گیاههای درحالِ رشد، انگور در حالِ رشد، هلوها رسیده و بوته خربزه با طعم شیرین همیشگی.
نفس عمیقی کشید و بوی خانه را وارد ریههایش کرد و از درون لبخند زد.
گرم بود. سالها بود که حسش به زمین را اینقدر درست و واضح احساس نکردهبود. حالا حتی نفس کشیدن هم لذتبخش بود.
پاکی هوا آن لحظه بیشتر شد بهطوریکه در طول راه رفتن، نعمت بودن، راهرفتن، داشتن عقل و زنده بودن بر روی زمین را احساس کرد.
با شنیدن صدای یک آب پاش چمن، با خودش فکر کرد؛ «آب، طعمِ آب خانه، آب خنکِ دره، تشنگی، و آن آب که با آن میتوان سیراب شد و زیباییِ زندگی را درک کرد. »
پیرمردی را دید که شلنگِ آب را روی گلهای شمعدانی گرفتهبود، تشنگیاش باعث شد به سمت او برود.
آرام گفت: «عصر بخیر. میتوانم کمی آب بخورم؟ »
پیرمرد در حالی که سایه بزرگش در برابر خانه بود، بهآرامی چرخید تا به چهره مرد جوان که شگفت زده و خوشحال بود، نگاه کند.
گفت: «بله، بفرمایید. » سپس شلنگ را به دستِ مرد جوان داد.
پیرمرد گفت: «آب بسیار خوبی است، این آبِ دره سنواکین[1] است؛ حدس میزنم بهترین است. آب در فریسکو[2] بیمارم میکند. مزهای ندارد. و در لسآنجلس، آب طعمی شبیه روغن کرچک دارد. نمیتوانم بفهمم چطور بسیاری از مردم سالها در آنجا زندگی میکنند. »
در حالی که پیرمرد صحبت میکرد، به صدای ریختن آب از شلنگ گوش میداد، که با فشار روی زمین میریخت.
به پیرمرد گفت: «موافقم! آبِ ما بهترین آب روی زمین است. »
سرش را دوباره خم کرد و شروع به خوردن آب کرد.
طعم دلچسب آب او را شگفت زده کرد و در حال نوشیدن فکر کرد؛ «خدایا این عالی است. »
میتوانست آب خنکی را که به رویش میپاشید، احساس کند، او را خنک و سرحال میکرد.
در حالی که به نفسزدن افتادهبود، سرش را بلند کرد و به پیرمرد گفت: «ما، مردم دره خیلی خوش شانسیم. »
دوباره سرش را روی آب خم کرد و دوباره شروع به خوردن کرد و و از خوشحالی با خودش خندید.
گویا سیراب نمیشد و هر چه بیشتر میخورد، طعم آب برایش بهتر میشد و بیشتر میخواست بخورد.
پیرمرد شگفت زده شد و گفت: « حدود دو لیوان آب خوردی. »
هنوز در حال خوردن آب بود ولی میتوانست حرفهای پیرمرد را بشنود، و دوباره سرش را بلند کرد و گفت: «حدس میزنم اینطور باشد، بدون شک طعم خوبی دارد. »
دهانش را با دستمال پاک کرد، در حالی که شلنگ را در دست داشت، همچنان میخواست بیشتر بخورد.
تمام دره در آن آب بود، تمام شفافیت، همه اصالت، همه خوبی ها و سادگی و واقعیت آنجا بود.
پیرمرد گفت: «عجب! حتما تشنه بودی. چند وقت بود که آب نخوردهبودی؟ »
جواب داد: « دو سال، یعنی دو سال است از این آب نخوردهام.
اینجا، در خیابان ۷ در شهر روسیه به دنیا آمدم. میدانید، دو سال در سرتاسر اقیانوس آرام جنوبی در حال سفر بودم و تازه برگشتم. خیلی خوب است که برگشتم چرا که اینجا را دوستدارم. می روم کار پیدا کنم و همینجا بمانم. »
دوباره خم شد و شروع به خوردن کرد.
سپس شلنگ را به پیرمرد داد.
پیرمرد گفت: « خیلی تشنه بودی، تا بهحال کسی را ندیدهام که اینهمه آب بخورد. حتما حالا با خوردن این همه آب حالت خوب است. »
به راه رفتن در خیابان ادامه داد و برای خودش زمزمه میکرد، پیرمرد به او خیره شدهبود.
مرد جوان فکر کرد؛ «از بازگشت خوشحالم. بزرگترین اشتباهی که انجام دادم، برگشتن از این راه بودهاست. »
هر کاری که انجام دادهبود یک اشتباه بود و این یکی از اشتباههای خوب بود.
از سان فرانسیسکو به جنوب آمده بود بدون اینکه حتی به رفتن به خانه فکر کند، به این فکر کرده بود که تا مرسد[3] برود، مدتی در آنجا توقف کند و سپس برگردد، اما ماندنش در اینجا خیلی طولانی شدهبود.
ایستادن در بزرگراه با لباس های شهری و بدون کرایه سوار ماشینها شدن، برایش لذتبخش بود.
شهرهای کوچک را یکی پس از دیگری پشت سرگذاشتهبود، و ساعت هفت شب در خیابانهای شهر خود قدم میزد.
عالی بود و بسیار سرگرم کننده؛ و آبِ اینجا، بینظیر بود.
او از شهر خودش دور نبود و میتوانست یکی دو ساختمانی که از همه بلندتربودند را ببیند، ساختمان گاز و برق اقیانوس آرام، که همه با چراغ های رنگی روشن شده بودند، و یکی که بلندتر بود ولی قبلا آنرا ندیدهبود. فکر کرد؛ «جدید است، زمانی که نبودم آنرا ساختهاند. همه چیز باید درحال پیشرفت باشد. »
به خیابان بعدی پیچید و به طرف داخل شهر راهافتاد.
اینجا عالیتر از آنجایی است که برگشتهبود، به نظر میرسید، دور، زیبا، کوچک و بسیار واقعی است، یک شهر کوچکِ واقعی، مکانی برای زندگی، اقامت، ازدواج، داشتن خانه، بچه، کار، و همه چیزهای خوب دیگر.
هوای دره و آب و وجود این مکان، زندگی راحت در دره، سادگی مردم، این تمام چیزی بود که میخواست.
در شهر همه چیز یک شکل بود: نام فروشگاهها، مردمی که در خیابانها راه میرفتند، و عبور آهسته ماشینها. پسرهایی که سوار ماشین بودند و سعیمیکردند دخترها را سوار کنند. مثل همیشه بودن و چیزی تغییر نکردهبود.
چهرههایی را دید که میشناخت، افرادی که نامشان را نمیدانست، و سپس تونی روکا، دوست قدیمیاش را دید که در خیابان به سمت او میآمد، و دید که تونی او را شناخت.
ایستاد و منتظر بود تا تونی کنارش بیاید.
مثل ملاقاتی در خواب بود، عجیب و تقریبا باورنکردنی.
رویای این را دیدهبود که هر دوی آنها از مدرسه فرار میکنند تا به شنا، بازار محلی بروند، و دزدکی وارد سالن تئاتر میشوند.
و حالا دوباره اینجا بود، یک آدم بزرگ که آرام و بیخیال راه میرود و یک پوزخند ایتالیایی دلپذیر دارد.
خوب و خوشحال بود که اشتباه کرده و برگشتهاست.
ایستاد و منتظر بود تا تونی بیاید، لبخند زد ولی نمیتوانست حرف بزند.
دو پسر با هم دست دادند و سپس به شوخی شروع به زدن یکدیگر کردند، با صدای بلند میخندیدند و به هم بدوبیراه میگفتند.
تونی گفت: «کدام گوری بودی؟ » و با مشت به شکم او زد و بلند خندید.
گفت: «دوست قدیمی، دوستِ خوبِ قدیمی، خدا جونم، خوشحالم که دوباره میبینمت. فکر کردم شاید تا این الان مرده باشی، لعنتی چه کار میکردی؟ »
او به مشت بعدی جایخالی داد و ضربهای به سینه دوستش زد.
به ایتالیایی بدوبیراه گفت و از کلمههایی استفاده کرد که تونی سالها پیش به او آموختهبود و تونی هم به زبان روسی.
گفت: «باید به خانه بروم. کسی نمیداند اینجا هستم.
باید بروم و ببینمشان، مشتاق دیدن برادرم، پل هستم. »
لبخندی زد و راه افتاد.
آنها دوباره ساعتهای خوبی با هم خواهندداشت.
آنها حتی ممکن است دوباره مثل روزهای کودکی به شنا بروند.
«چقدر خوب که برگشتم. »
با قدم زدن در فروشگاهها، به فکر خرید یک هدیه کوچک برای مادرش افتاد. یک هدیه کوچک باعث خوشحالی خانم مسن میشود.
اما او پول کمی داشت و همه چیزهای خوب گران بودند.
فکر کرد؛ «بعداً چیزی برایش میخرم. »
از خیابانها عبور کرد، به خیابان 7 رسید.
چند دقیقه دیگر او دوباره از درِ کوچکِ قدیمی به خانهشان میرفت. مثل همیشه؛ مادر، پدر، سه خواهر و برادر کوچکش در خانه هستند، آنها زندگی سادهای دارند.
یک خانه، تا خانه خودشان فاصله داشت، قلبش تند میزد.
ناگهان احساس بدحالی و ترس کرد، چیزهایی در مورد محلِ زندگیاش که همیشه از آن متنفر بود، وچیزهای بد و ناخوشایند را فراموش کرده بود.
اما او همانطور که به خانه نزدیک میشد، آهسته تر حرکت میکرد.
حصار افتاده و کسی آن را درست نکردهبود.
خانه ناگهان بسیار زشت به نظر رسید، و تعجب کرد که چرا پدرش به خانهای بهتر در محلهای بهتر نقل مکان نکرد؟
با دیدن دوباره خانه، تمام گذشتهاش را بهیادآورد، تمام نفرتش از آن برگشت، و دوباره حس اشتیاق دوری از آن و رفتن به جایی که نمیتوانست بفهمد کجا، به سراغش آمد.
شروع به فکرکردن، کرد، به همان چیزهایی که در کودکی فکرمیکرد، به نفرت عمیقی که از کل شهر داشت، به دروغگویی، بیرحمی، حماقت مردمش، تهی بودن ذهنشان، و به نظرش هیچوقت نمیتواند به چنین جایی برگردد.
آب؛ بله خوب بود، عالی بود. اما چیزهای دیگری هم بود
جلوی خانه آهسته راه میرفت، طوری به آن نگاه میکرد که انگار غریبه است، احساس بیگانه بودن و بیربط بودن با آن میکرد، با این حال احساس میکرد که خانه است، جایی که خوابش را دیده است، جایی که هرجا میرفت، عذابش میداد.
میترسید کسی از خانه بیرون بیاید و او را ببیند، چرا که میدانست اگر او را ببینند ممکن است فرار کند.
با این حال، میخواست آنها را ببیند، حضور آنها را احساس کند، حتی آنها را ببوید، آن بویِ قدیمیِ تندِ روسی را حس کند، اما غیرقابل تحمل بود.
از شهر متنفر شد، راه افتاد و به گوشهای رفت. آنجا زیر چراغ خیابان ایستاد، گیج و ناراحت بود، میخواست برادرش پل را ببیند، با او صحبت کند، بفهمد در ذهنش چه میگذرد، چطور اینجا مانده و گرفتارش شدهاست. احساسِ زمانی را که همسن برادرش بود، بهخوبی بهیاد داشت و امیدوار بود که بتواند به برادرش نصیحت کند که چگونه با درسخواندن از احساس یکنواختی و ناخوشایندی جلوگیری کند.
فراموش کردهبود که بعد از صبحانه چیزی نخوردهاست، ماههاست که خواب میبیند از غذاهای مادرش میخورد درحالیکه پشت میز قدیمی آشپزخانه نشسته و او را بزرگ و جدی و عصبانی نسبت به خود میدید. مادرش دوستش داشت، اما چهره عصبانیاش اشتهایش را کور کردهبود.
فکر کرد در گوشه ای منتظر بماند. اگر برادرش برای قدم زدن از خانه بیرون برود، میتواند او را ببیند، صدایش کند و و به زبان روسی با او صحبت کند.
سکوت دره پریشانش کرد و عشق به خانوادهاش را از دست داد و او هم مثل دره شکل یکنواختی به خود گرفت.
ولی هنوز هم نمیتوانست از خانه دور شود. از گوشهای میتوانست آن را ببیند، و میدانست که میخواهد وارد شود و در میان آنها و بخشی از زندگیشان باشد. میدانست این همان کاری است که ماههاست میخواهد انجامش دهد، در بزند، مادر و خواهرانش را در آغوش بگیرد، در طبقههای خانه راه برود، روی صندلیهای قدیمی بنشیند، روی تختش بخوابد، با پدرش صحبت کند، سر میز، غذا بخورد.
و حالا در مدتی که نبوده چیزی را فراموش کردهبود، چیزی واقعی اما ناخوشایند در آن زندگی که به سرعت ظاهر شد، همه چیز را، ظاهر و معنای خانه، شهر و کل دره را تغییر داد، و همه را ناخوشایند و غیر واقعی کرد و باعث شد ""آرزو"" کند برود و دیگر برنگردد.
او هرگز نتوانست برگردد او هرگز نمیتواند دوباره وارد خانه شود و زندگی خود را در جایی که ترک کرده بود، ادامه دهد.
در کوچه بود، از حصار بالا رفت و در حیاط قدم زد.
مادرش گوجه فرنگی و فلفل کاشته بود و بوی گیاهان در حال رشد برایش غلیظ و تند و بسیار غمگین بود.
چراغی در آشپزخانه روشن بود و او آرام به سمت آن حرکت کرد و امیدوار بود که بعضی از آنها را بدون اینکه دیدهشود، ببیند.
نزدیک خانه رفت، به سمت پنجره آشپزخانه، و به داخل نگاه کرد، میز و اجاق گاز قدیمی و خواهر کوچکش مارتا را دید که ظرفها را میشست و پشتش به او بود.
و همه این چیزها آنقدر غمانگیز به نظر میرسید که اشک از چشمهایش جاری شد، سیگاری از جیبش درآورد.
یک کبریت را آرام به ته کفشش کشید و سیگار را روشن کرد، دودش را فرو داد و به خواهر کوچکش در خانه قدیمی که جزئی از یکنواختی آن شهر بود، نگاه کرد.
همه چیز بسیار آرام، بسیار واضح، بسیار غم انگیز به نظر می رسید. اما او امیدوار بود که مادرش وارد آشپزخانه شود. می خواست دوباره به او نگاه کند.
میخواست ببیند دوریاش او را خیلی تغییر دادهاست یا نه؟
آیا هنوز آن نگاه عصبانی را خواهد داشت؟
بهخاطر اینکه پسر خوبی نیست، برای اینکه سعی نمیکند مادرش را خوشحال کند، عصبانی شد. اما میدانست که این غیرممکن است.
برادرش پل را دید که برای نوشیدن آب وارد آشپزخانه شد، و یک لحظه خواست نام پسر را فریاد بزند، همه چیزهای خوب، تمام عشقش نسبت به برادرش، به سمتش هجوم آوردند. اما خودش را کنترل کرد، نفس عمیقی کشید و لبهایش را محکم به هم فشرد.
در آشپزخانه، پسر گمشده، گیج و زندانی به نظر میرسید.
به برادرش نگاه کرد، آرام آرام شروع به گریه کرد.
دیگر ""آرزو""ی دیدن مادرش را نداشت.
ممکن بود آنقدر عصبانی شود که دست به کار احمقانهای بزند.
آرام در حیاط قدم زد، از حصار بالا رفت و داخل کوچه پرید.
از آنجا دور شد، غم و اندوه او را فرا گرفت.
وقتی به اندازهای دور شد که دیگر صدایش شنیده نمیشد، شروع به گریه کرد، عاشقانه آنها را دوست داشت و از زشتی و یکنواختی زندگی آنها متنفر بود.
احساس کرد باید با عجله از خانه دور شود، از مردمش، در تاریکی شب به تلخی گریه میکرد، گریه میکرد چراکه نمیتوانست کاری کند...
۱)یک دره در ایالات متحده آمریکا است که در کالیفرنیا واقع شدهاست.
۲شهری در ایالت کلرادو کشور ایالات متحده آمریکا است.