ترجمه داستان «میخانه» نویسنده «علی عباس حسینی»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilanii

علی عباس حسینی نویسنده و منتقد مشهور شبه قاره هند در 1895 در غازی پور متولد شد. وی در زمینه نمایشنامه نویسی، ترجمه و رمان نویسی نیز فعالیت می‌کرد اما شهرت وی بیشتر به سبب داستانهای کوتاه و نقد است. عباس حسینی در 1969 در لکنو درگذشت.

میخانه

در قسمت بالای یک آسمان خراش در جاده هریسون، خیابانی محبوب در کلکته، ست ناتومال مشغول آموزش نکات خاص تجارت را به چشم و چراغ خود چانومال بود. سر و وضع و لباس سیت صاحب، تراش چهره و گردی صورتش، پیچ و تاب کلمات او، خلاصه همه ظاهرش خاص بود. اما مبلمان اتاق نشیمن، صندلی‌ها، مبل‌ها، فرش‌ها، مجسمه‌های مرمری، تصاویر نیمه برهنه و پرده‌های ابریشمی روشن نشان از غرب گرایی داشت که بر سرهر سرمایه دار هندی سایه افکنده بود.

ساعت یازده شب بود. در جاده "ساعت خاموشی برق" بود، اتومبیل‌ها و اتوبوسها متوقف شده بودند. تاکسی‌ها و کامیون‌های نظامی به آرامی حرکت می‌کردند. درتمام فضا حس رخوت و سکوت وجود داشت، حسی درست مانند شبهای تاریک در مقبره‌ها و مرداب‌ها. این سکوت مرگبار بارها با دو صدا شکسته شد: یکی صدای جیغ مردم گرسنه در خیابان و دیگری صدای صفحه‌های گرامافون شباب بهو. چونومال بارها و بارها صدای خواننده‌ای خوش صدا را از اتاق همسرش شنید که می‌گفت ": «به امید دیدار» بی اختیار دلش می‌خواست پاسخ این آواز را لبیک گوید. او به سرعت داستان شرط بندی آن روز را تمام کرد و از روی مبل بلند شد و روی زمین نشست. او نمی‌خواست کسی را ناامید کند. معشوق او فقط پول بود. امید زندگی او نیز همان بود. سرفه‌های ملایمی کرد و دوباره توجه شانومال را جلب کرد. او با چشمانی خندان پرسید: «شغل جدید چطوره؟»

«کدومشون؟»

«همین صاحب تجارت خونه شدن» و مثل میمون خندید.

«آهان، در مجموع شصت هزار و پانصد و یازده روپیه تا امروز جمع شده و صد و پنجاه و پنج هزار و سیصد و چهارده روپیه دریافت شده.» در صدای او کمی هم بود. پتاجی به خاطر این حساب کتاب دقیق چانو چه خواهد گفت؟

چهره سیت بزرگ در هم ریخت. او گفت: «فقط سه برابر سود!» لحن بیانش واضح بود: «این بچه‌ها نمی دونن چطور تجارت کنن.»

تمام غرور چانومال از بین رفت بیرون آمد. او در دفاع گفت: «دیگه چکار کنم؟ به جز سند و پنجاب جای دیگه این پول صرف نمیشه و رسیدن به اونجا هزینه زیادی داره. بعدشم دلالا نصفش رو برمیدارن. رشوه از این جا و اونجا. یک چهارم به سختی پس انداز می شه.» در لحن صدایش چنان عصبانیتی وجود داشت که گویی هیچکس حق ندارد در این درآمد خالص سهیم باشد.

«چرا به بیهار و یوپی[1] نمی‌فرستی؟»

«بله، در حال حاضر یک معاملات جزئی تو بیهار وجود داره. اونجا جای خودش رو داره.»

«و یوپی؟»

«بله، همچین مکانایی در اماکن زیارتی بوده اما پانداوها[2] اجازه ورود خارجی‌ها را نمی دن.»

«خب من نگران سفرای تجاری بودم!» پیرمرد در مورد آسیبها و خسارات به بچه می‌گفت.

اما چانومال بی تجربه نبود. کلاغ بالغ شده بود. گفت: «بله، پول کجا بوده؟ واسه همین اونا توی یه دیگ بازی می کنن.»

«خب حالا چکار می‌کنی؟ بگیر بگیر حسابیه. حکومت نظامی جدیه.» چانو مال چشمانش را چرخاند و گفت: «بله، جنسا الان نمیشه خارج بشن. همون جا مصرف میشن.»

«چطور؟» این حتی به ذهن معلم هم خطور نکرده بود. شاگرد دهان خود را باز کرد و گفت: «بالاخره سربازای هندی ما کشور و خونه خودشون رو ترک کردن. وظیفه مردم کلکته است که سرگرمشون کنن.» پدر و پسر هر دو بلند خندیدند. در همان زمان، صدایی فریادی دردناک از خیابان آمد: «وای، دخترم برا یه مشت دونه مرده!» در آن سو آواز جدیدی از صفحه گرامافون بهو شنیده می‌شد: «بنوش تا از میخانه تلوتلوخوران برویم.» در چشم چانومال، خطی کج همچون شراب قرمز می‌چرخید. عجب چشمان عصبانی! مثل طنابی قرمز دور عروسک‌های سیاه! اگرآدم با دقت به آن نگاه کند، بدون خوردن شراب مست می‌شود. اما چقدر تکیده شده انگار گرسنگی کشیده است. چشمان آهویی، اما چهره کاملاً استخوانی! پس از سه هفته کامل دارو و رژیم غذایی، استخوان‌های خشک او کمی نرم شده بودند. وقتی چانو او را برای اولین بار برخلاف اصول و میل خود پذیرفته بود، چطور از عصبانیت و درماندگی لب‌هایش را می‌گزید و هنگامی که سیت می‌خواست به او شراب بدهد تا همه چیز را فراموش کند، با ناراحتی طوری لگد زد که بطری شراب قرمز غلتید و فرش را شرابی کرد و تا دور دست رفت. الکل و خون! «بنوش تا از میخانه تلوتلوخوران برویم.»

رشته خیالات چانومال توسط سیت بزرگ شکسته شد. آهی کشید و گفت: «سرپناه‌های خیریه من از ساختمانهای شما بهتر است!» چانومال خود را تاجر بهتری نسبت به پدرش می‌دانست: «چطور؟»

«اونجا، جلوی هر پایگاه، چهار من آرد بین گرسنه‌ها تقسیم می‌شه و اینجا تو خیابون پشتی غلات رو با قیمتای گزاف می‌فروشن.»

چنان خندید که دندانهای مصنوعی‌اش از جا درآمدند و سریع آن را با دستانش درست کرد.

«و چهار من آرد روزانه رایگان توزیع می شه. با این گرونی چه

 قیمتی می‌فروشی؟» چانومال یاد گرفته بود که حتی در عقب

 نشینی نیز به مبارزه ادامه دهد.

"وای نه! بچه شدی! اینجوری که خراب میشه؟ من ارزن قاطیش کردم. وگرنه گاو و گاومیش هم حتی نمیان سراغش!»

«با این حال، باید هزینه زیادی داشته باشه!" او هنوزمطمئن نبود که پیرمرد دارد او را بازی می‌دهد یا نه.

«اما به همین دلیل، یکی ده تا گرفت، کسی که قصد داشت روپیه برای برنج بگیره.»

«فردا چقدر هزینه داره؟» حالا همه چیزبرایش مسلم شده بود.

«آرد خراب سه سال پیش پانزده هزار بود. دو هزار تا سودش، سه هزار تا هم ارزنی که توش مخلوط شده. انگار واسه سه هزار مرد خرج شده. حدود ده هزار نفر از داخل چمنها بلند شدن. فکر کن فقط یه شخصی سی هزار نفر رو برای امور خیریه جمع کرده.»

«و ازش چقدر به دست آوردی؟» نشانه‌هایی از شادی و خوشبختی در این تحسین او وجود داشت چون تمام این درآمد به تنهایی به او تعلق می‌گرفت.

«اصل مال پنج میلیون بود. سه میلیون و سی و پنج هزار اضافه شد. قشنگ سه میلیون سود داد.»

سیت کوچک آهی کشید و گفت: «شش برابر سود!»

 

[1] از ایالات هند

[2] پسران پاندو از خدایان هند که خود را نیمه خدا می‌دانند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «میخانه» نویسنده «علی عباس حسینی»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692