• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • ترجمه نمایشنامه «کَت و اِلیزا» نویسنده «آن ماری هِیلی»؛ مترجمان «هستی حجت و نگارین هوشمندنیا»

ترجمه نمایشنامه «کَت و اِلیزا» نویسنده «آن ماری هِیلی»؛ مترجمان «هستی حجت و نگارین هوشمندنیا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hasti hojat negarin hooshmandnia

شخصیت ها: کَت و اِلیزا

کت و الیزا، خانۀ کت

کت: خیلی خوشحال شدم که امروز بهم زنگ زدی. خیلی وقت بود ندیده بودمت...چقدر پیر شدی.

الیزا: تو هم خیلی پیر شدی.

کت: من فقط دو سال ازت کوچیک ترم.

الیزا: ولی پیرتر بنظر می آیی.

کت: تو هم همین طور. (مکث)

الیزا: امروز به خودم گفتم که باید زنگ بزنم. بعد حرف خودم را گوش کردم. تاحالا به خودت گوش کرده‌ای، کت؟ از چیزهایی که میشنوی شگفت زده میشوی.

کت: اگر تو به خودت گوش نکنی، کی به تو گوش میکند. این درسی هست که از زندگی گرفتم.

الیزا: اما منظورم این است که، هیچکس نمیخواهد به درس تو گوش کند. (مکث)

کت: چارلز چطور است؟

الیزا: اوه خوب است... مالی نیست، اما بعداً یک آدم خاص میشود. من روی آینده‌اش سرمایه گذاری کرده‌ام.

کت: برایم سوال بود که این روز ها چیکار میکنی.

الیزا: لوید چطور؟

کت: فکر کنم. خب... ما داریم سعی میکنیم یک خانواده تشکیل بدهیم. من و لوید.

الیزا: منم گاهی به تشکیل خانواده فکر میکنم.

کت: اما الیزا! تو من را داری. من همیشه خانوادۀ تو باقی خواهم ماند.

الیزا: البته. ولی شاید من بخواهم خانوادۀ خودم را داشته باشم.

کت: من هم همینطور. اینطوری بهتر خواهد بود.

الیزا: برای داشتن خانوادۀ خودت خوب خواهی بود. تو همیشه در تصاحب کردن چیزها خوب بودی.

کت: من دوست دارم چیزهای مختلف داشته باشم. اما نه اینکه لزوماً آنها را تصاحب کنم.

الیزا: اما بچه‌ها. تو در تصاحب بچه‌های خودت خیلی خوب خواهی بود.

کت: واقعاً اینطور فکر میکنی؟

الیزا: بله! وقتی بچه‌ها روی پاهایت می‌نشینند دیگر نمیخواهند بلند شوند. خیلی بانمک است.

کت: همین است که من را مصمم‌تر کرده است. فکر کردم که اگر بچۀ یکی دیگر آنقدر دوست دارد روی پاهایم بنشیند، ببین بچۀ خودم چقدر دوست خواهد داشت. آن موقع بود که فهمیدم باید مادر شوم.

الیزا: دقیقاً...البته گاهی بچۀ خودت نمیخواهد روی پاهایت بنشیند. دیده‌ام که بعضی بچه‌ها اینطورند.

کت: بچۀ تو اینطوری میشود.

الیزا: آره... تو واقعاً اینطور فکر میکنی؟

کت: چیز بدی نیست.

الیزا: اینکه بچه‌ای داشته باشم که میخواهد از من فرار کند؟

کت: اینکه یک بچۀ فعال داشته باشی. بچه‌ای که سریع‌تر رشد میکند. دیروز یکی را دیدم که عضله داشت. این چیز خیلی خوبیست.

الیزا: مادر بهم گفت که تو اینطور بودی.

کت: جدی؟ من عضله داشتم؟

الیزا: در سن خیلی کم. فکرکردم خودت میدانستی.

کت: نه اصلاً این را دربارۀ خودم نمیدانستم.

الیزا: من و مادر همیشه درباره‌اش صحبت میکردیم... شاید نباید بهت میگفتم.

کت: مادر دیگر چی گفت؟

الیزا: مادر را که میشناسی. خیلی حرف‌ها داشت که بزند. (مکث)

کت: فکر میکنم که خیالش راحت بود که تو هیچوقت از بچه‌دار شدن صحبت نمیکنی.

الیزا: خودش این را گفت؟

کت: کلمات دقیقش را یادم نیست.

الیزا: اما گفت که خیالش راحت است که من هیچوقت درباره بچه‌دار شدن صحبت نمیکنم؟

کت: این چیزیست که او گفت. (مکث)

الیزا: کت تو فکر میکنی من مادر بدی میشوم؟

کت: نه نه اصلاً. من فقط فکر میکنم که تو نباید مادر بشوی.

الیزا: چارلز هم دقیقاً همین را به من گفت.

کت: الیزا تو نباید اجازه بدهی او با تو این گونه صحبت کند.

الیزا: خوب است که آدم حرفش را بزند. ما مثل تو و لوید نیستیم. از دعوا کردن لذت میبریم.

کت: من و لوید هم دعواهای بزرگی داریم... دیشب ماکارونی را روی زمین ریخت.

الیزا: قابلمه را یا فقط ماکارونی؟

کت: فقط ماکارونی. اما خب خام بود برای همین سر و صدا ایجاد کرد. مطمئنم که همۀ همسایه‌ها شنیدند. خجالت آور بود.

الیزا: درک میکنم. من و چارلز هم دیشب همین داستان را داشتیم. او چیزی پرت نکرد اما در را روی صورتم بست.

کت: من دیشب به لوید گفتم که اگر لباس‌های کثیفش را جمع نکند، تا صبح زنده نخواهد ماند.

الیزا: من دیشب به چارلز گفتم که حامله‌ام.

کت: چی؟ (مکث)

الیزا: من قرار است بچه دار بشوم.

کت: من همین الان به تو گفتم که بچه میخواهم.

الیزا: خب ما هر دو میتوانیم بچه داشته باشیم.

کت: من نمیخواهم همزمان با تو بچه داشته باشم. (مکث) تبریک میگم. (مکث) به مادر گفته‌ای؟

الیزا: تو اولین نفری هستی که میداند.

کت: البته که اول به من گفتی.

الیزا: تو به مادر گفتی؟

کت: چی را؟

الیزا: درباره بچه‌ت.

کت: من بچه ندارم.

الیزا: ولی قرار است داشته باشی.

کت: نمیخواهم چوپان دروغ گو باشم.

الیزا: این چوپان دروغگو بودن نیست. اینکه بگویی چیزا را میخواهی، تو را چوپان دروغگو نمیکند. و کت، تو همیشه آنچه را که میخواهی بدست میاوری.

کت: آره بدست میاورم، مگه نه؟ من میخواهم پس بدستش میاورم.

الیزا: چی جلویت را گرفته است که... (مکث)

کت: یک سری مشکلات وجود دارد.

الیزا: اوه نه. تو مشکل داری.

کت: نه. من نه.

الیزا: لوید؟

کت: آره.

الیزا: من فکر میکنم که لوید آدم واقعاً خوبی است.

کت: آره هست. خیلی خوب است. (مکث)

الیزا: ممنونم.

کت: برای چه؟

الیزا: که به من گفتی.

کت: خواهش میکنم. (مکث)

الیزا: شاید بتوانی کاری بکنی.

کت: ما داریم سعی میکنیم. منظورم این است که یک کاریش میکنیم. اما ممکن است یک مدت وقت ببرد.

الیزا: و من کنارت هستم.

کت: البته. من میتوانم هر وقت که میخواهم با کسی صحبت کنم، به تو زنگ بزنم. با کسی جز لوید.

الیزا: خوب است که آدم کسی را داشته باشد تا با او درباره کسی که معمولاً هم صحبتش است، صحبت کند.

کت: نمیخواهم چیز بدی دربارۀ لوید بگویم. (مکث) عقلم کجا رفته. من میتوانم کنار تو و بچه باشم.

الیزا: البته.

کت: بیا الان دربارۀ بچۀ تو صحبت کنیم.

الیزا: فکر نمیکنم ایدۀ خوبی باشد.

کت: دختر میخواهی یا پسر؟

الیزا: برای تو دردناک خواهد بود.

کت: آره خب... اما مهم نیست.

الیزا: و اتفاق خیلی خوشحال کننده‌ای هم نیست.

کت: تو از این اتفاق خوشحال نیستی؟

الیزا: نه راستش.

کت: آها.

الیزا: برای همین من و چارلز با هم دعوا کردیم.

کت: اما تو همه چیز را بیرون ریختی و خودت را خالی کردی.

الیزا: ما همیشه اینکار را میکنیم. ما همه چیز را درباره هم میدانیم.

کت: این را هم میدانستی که او بچه نمیخواهد؟

الیزا: وقتی بهم گفت فهمیدم.

کت: الیزا... دلت بچه میخواهد؟

الیزا: نمیدانم. تو چی فکر میکنی؟

کت: من از کجا باید بدانم، چی در سر توست.

الیزا: نه اینکه من به چی فکر میکنم. نظر تو چی است؟ بنظرت فکر خوبیست؟

کت: الیزای بیچاره.

الیزا: چرا گفتی "الیزای بیچاره"؟

کت: چون تو همیشه همینی. حتی بعد از گذشت این همه سال هنوز هم نیاز داری من به تو بگویم چیکار کنی.

الیزا: تو خوب بلدی چیکار کنی.

کت: همیشه برایم سوال بود که اگر من نبودم که صبح‌ها تو را بیدار کنم، چه میکردی. جلوی چارلز هم همینطور رفتار میکنی؟

الیزا: کت. فقط تو باعث میشی که من اینطوری رفتار کنم.

کت: من مجبورت نمیکنم کاری کنی. اگر این کار را میکردم، اوضاع زندگیت آنقدر بهم ریخته نبود.

الیزا: واقعاً فکر میکنی زندگی من داغون است؟

کت: آره... ولی نمیخواهم ناراحتت کنم.

الیزا: پس چرا همیشه من را ناراحت میکنی؟

کت: تو خودت، خودت را ناراحت میکنی.

الیزا: من فکر میکردم تو مسئولی.

کت: مشکل در اصل این است که تو شروع به گوش دادن به حرف‌های خودت کردی.

الیزا: مشکل اصلی این است که تو همیشه به من حسادت میکردی.

کت: الیزا من هیچوقت به تو حسادت نکردم. (مکث)

الیزا: خب خیالم راحت شد. (مکث) حتی یک کوچولو هم حسادت نمیکنی. حتی به چارلز؟

کت: نه. (مکث)

الیزا: الان نمیدانم که باید با خودم چیکار کنم.

کت: منظورت چیست؟

الیزا: تمام زندگیم، هر کاری کردم فقط بخاطر این بود تا نظر تو را جلب کنم.

کت: متاسفم که نتیجه نداد، الیزا.

الیزا: عیبی ندارد. منظورم این است که میدانم تو تلاشت را کردی.

کت: من سعی کردم. همین الان هم دارم تلاش میکنم.

الیزا: اصلاً برای تو مهم است که من دارم بچه‌دار میشوم؟

کت: الیزا، من به بچه‌دار شدنت اهمیت میدهم.

الیزا: شاید نباید بچه‌دار بشوم.

کت: نه! (مکث) میتوانم به شکمت دست بزنم؟

الیزا: معلوم است که میتوانی. (مکث) میدانی از امشب به بعد قرار است همه چیز خوب باشد. بین ما. بالاخره. (کت دستش را روی شکم الیزا میگذارد) تو حس نمیکنی؟

کت: هممم... (کت سرش را روی شکم الیزا میگذارد)

الیزا: منظورم این است که تو فکر نمیکنی همه چیز دارد بالاخره بین ما عوض میشود؟ (مکث)

کت: چرا. چرا حس میکنم، الیزا. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه نمایشنامه «کَت و اِلیزا» نویسنده «آن ماری هِیلی»؛ مترجمان «هستی حجت و نگارین هوشمندنیا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692