تقدیم به تمامی حافظان سلامت :
داور وسط روی من خم شده و با باز کردن تک تک انگشتان جمع شده ، شمارش را شروع کرد :
_یک ، دو ، سه ، ...
فریاد ملتمسانه پسرم به گوش رسید :
_ بابا ! تورو خدا بلند شو ! تو باید اونو از پا در بیاری ، پاشو بابا !
داور به عدد هفت که رسید ، سر و شانه هایم را از کف تشک جدا کردم و در حالیکه پاهایم دراز بود ، نشستم . دانه های عرق، مانند نهری نازک ، روی گردن و سینه ام جاری شد . گیج بودم. کنج دهانم شوری میزد . نمی دانم خون بود یا عرق که در آن رسوخ کرده بود. داور شمارش را متوقف کرد . چشمان پرسشگرش را به من دوخت و با لحنی مهربان پرسید :
_ میتوانی ادامه بدهی ، یا تمام کنم ؟!
از جا جستم . نگاهی به رقیب انداختم که به طناب لرزان رینگ تکیه داده بود و فاتحانه به من خیره شده بود .دست کشها را با هم ساییدم و سرم را به نشانه تایید ، تکان تکان دادم. با حرکت دست ، اورا به جلو خواند. بین ما ایستاد. یک دستش را وسط قرار داد و فریاد کشید :
_ بوکس !
بدون اینکه از او چشم بر دارم ، رقص پایی کردم . مشت چپم را در امتداد صورت ،کمی به جلو برده و راست را به صورتم جفت کردم. ضربه ای بی هدف به سویم زد. سرو صورتم را کمی به عقب کشیدم . دستها و شانه هایم را تکان تکان دادم و من هم همین کار را کردم . او هم با گارد بالا ، سرش را به عقب کشید. با رقص پا ، نیم دوری زدم. او هم در جهت چرخش من ، چرخید . تماشاچیان که اغلب بستگان و دوستانم بودند ، از پشت نایلون سفید سرتاسری ، یک صدا مرا تشویق می کردند. گوشه رینگ گیر افتادم. یک آپارگاد راست به چانه ام زد. گیج شدم و به طناب تکیه دادم. نزدیک بود لرزش طناب ، تعادل مرا بر هم بزند ، ولی هر طوری بود ، خودم را حفظ کردم .با دست کشها تمام صورتم را پوشاندم و با آرنج ها ، شکمم را پوشش دادم. جلوتر آمد که کار را تمام کند ، ولی زنگ پایان راند اول به دادم رسید. داور با فریاد استپ گفت . با دستهایش ما را از هم جدا کرد و گوشه های رینگ را نشان داد . به سختی خودم را به کوچ رساندم و هن هن کنان ، روی صندلی نشستم. لباس یک دست سفیدی بر تن کرده و گوشی پزشکی از گردنش آویزان بود. با ماسکی چند لایه ، صورتش را پوشانده بود به طوری که فقط چشمهای آبی اش ، از پشت عینک سفید معلوم بود. طرفین حوله ای را با دو دست گرفت و مرا باد زد. عرق گردن و شانه هایم را با آن خشک کرد. بطری کوچکی را میان لبهایم گذاشت و قدری از آن را نوشیدم. دهانش را جلوی گوشم گذاشت و گفت :
_ مخلوط آب لیمو ، عسل و گلابه ، یادت باشه ، اون لعنتی با یک ناک دان از تو جلو تره . باید در این راند ، ناک اوتش کنی . همه ی این تماشاچیان ، منتظر پیروزی تو هستند. حالیت شد چی گفتم ؟!
سرم را به نشانه تایید ، تکان تکان دادم و او هم ادامه داد :
_ نقطه ضعف اون ، گارد چپشه ، راست مستقیم را نشان بده ، وقتی گاردش به هم ریخت با یک هوک چپ و یا آپارگاد ، کار را تمام کن. حالیت شد چی گفتم ؟!
بازهم سرم را تکان تکان دادم . اسپری کوچکی را در دهانم فشرد و گفت :
_ اکسیژن خالصه ، واسه ریه هات خوبه ، پاشو یا علی (ع) !
زنگ آغاز راند دوم نواخته شد و داور وسط رینگ ایستاد. با چند گام بلند ، خودم را به او رساندم. دستهایش را به سرو گردن ماها کشید. جلوی دستکشهایمان را فشرد . یک دستش را میان ما دو تا دراز کرد و آمرانه فریاد کشید :
_ بوکس !
هردو تا ، رقص پا کنان ، همدیگر را ورانداز کردیم . مشت چپش را به سویم حواله کرد. سرم را کنار کشیدم. و این بار من یک گام به جلو بر داشتم . گارد چپش قدری پایین بود. مشت راست را در امتداد نیمه راست صورتم نگه داشتم و هوک چپم را به گیجگاه راستش کوبیدم . یک قدم عقب رفت و به طناب رینگ تکیه داد . برای لحظه ای ، هر دو دست را در طرفین و روی طنابها آویزان کرد.تا جلو رفتم ، سریع آنها را بالا برد و با گاردی جدید ، صورتش را پوشاند . صدای ملتمسانه پسرم را شنیدم :
_ بابا تورا به خدا تمامش کن ...
کوچ هم از گوشه رینگ فریاد کشید :
_ حریفت گیج شده ! نذار جون بگیره . برو تو شکمش و گاردش را به هم بریز ! برو نترس!
شانه هایم را کمی به چپ متمایل کردم و با فریاد ، مشت راستم را میان دنده های سینه اش کوبیدم . به جلو خم شد و با آرنجهایش آنجا را پوشاند .گارد صورتش پایین آمد . رقص پایی کردم و چپ مستقیم را روی چانه اش نشاندم . فریادی کشید . اینبار هوک راستم را به گیجگاهش کوبیدم . چشمهایش بسته شد . آپاردگاد چپ را روی چانه اش کوبیدم . لثه محافظ دندانهایش، روی تشک افتاد. هردو دستهایش آویزان شد و مانند مگسی امشی خورده ، بی حال و بی حس ، به سویم خم شد . با چند گام تند ، به عقب بر گشتم . با صورت روی تشک افتاد . صدایی بلند شد و دیگر بر نخاست. صدای سوت تماشاچیان ، ممتد شد . نور فلش های دوربین ها همه جا را نورانی کرده بود. داور با یک دست مرا کنار زد. روی او خم شد و با انگشتان دست ، شمارش را شروع کرد :
_ یک ، دو ، سه...
سالن از شوق در حال انفجار بود. دستهایم بی حس و نفسم به شمارش افتاده بود . هرچی اسم اولیا و انبیا را بلد بودم ، یکی یکی ، صدا زدم تا او دیگر بلند نشود. . تماشاچیان با داور ، هم صدا شدند و بقیه اعداد را با او شمردند :
هشت ، نه ، ده ، تمام !
غریو شادی ، گوشخراش شده بود. داور برخاست. دست ها را به نشانه پایان مبارزه به طرفین تکان تکان داد. و به جایگاه مخصوص دیگر داوران نگاهی انداخت . زنگ پایان مسابقه نواخته شد . داور در دو جهت مخالف ، دست مرا به نشانه پیروزی بالا برد. کوچ دوان دوان به سوی من آمد . با شوق مرا در آغوش گرفت. ماسکی چند لایه روی صورتم گذاشت و بندکهای آنرا دور گوشهایم قرار داد . مرا روی شانه هایش نشاند و داخل رینگ دوری زد و گفت :
_ بگردمت مرد ! بالاخره اونو ناک اوت کردی.یادت باشه ، دیگه بدون ماسک بیرون نیایی .