یک شب زمستانی دختربچهای مهربان به نام آلیس که همه او را دوست داشتند، پردههای پنجرهی اتاق خوابش را کنار زد ماه را دید که نیمی از آن در میان انبوهی از ابرها پنهان شدهبود و فقط چند ستاره در اطرافش میدرخشیدند و زمین، تاریک و سرد بود. درختها مانند سایههای بزرگ به نظر میرسیدند.
هنگامی که پرده را رها کرد و از پنجره روی برگرداند، دخترک مهربان با ناراحتی گفت: «پرندههای بیچاره! »
مادرش با لبخند پاسخ داد: «خدا مراقب همه آنهاست و برای هر پرندهای محل استراحت و سرپناه فراهم کردهاست، از جایِ آنها خبر دارند و میدانند که چگونه میتوانند پیدایشان کنند. بسیاری از آنها در زمستان اینجا نمیمانند، و به جنوب پرواز میکنند، جایی که هوا گرم و آفتابی است و درختها سبز و پربار هستند. »
کودک معصوم گفت: « خدا خیلی خوب است. » سپس او با دستهایی که بالا آوردهبود زانو زد و برای همه دعا کرد و از خدا خواست که اجازه دهد فرشتهها هنگام خواب از او مراقبت کنند.
هنگامی که در دنیایِ رویاهایِ خوشایندش غرق بود، مادرش به گرمی او را بوسید.
وقتی که صبح دوباره پردههایِ پنجرهاش را کنار زد، چشمانش با منظرهای از شگفتی و زیبایی روبرو شد!
برف باریدهبود و همه چیز لباس سفیدِ خیرهکنندهای پوشیدهبود.
در آسمان آبی صاف، کمی دورتر، خورشید در حال طلوع بود. هنگامی که پرتوهایش به مزرعهها و درختها و خانهها میافتاد، همه چیز میدرخشید ، انگار همه جای آنها را با الماس پوشاندهاند.
فقط برای مدت کوتاهی آلیس به این تصویر زیبا نگاه کرد، زیرا حرکت کوچکی، چشمهایش را به گوشهای از آستانه پنجره، در بیرون، کشاند و یک کبوتر، نزدیکِ شیشهی پنجره نشستهبود، سرش به پایین خم شده و تقریباً در میان پرهایش پنهان شدهبود و بدنش از سرما میلرزید.
اگرچه با چشمهای صورتی کوچکش به چشمهایِ آلیس نگاه میکرد ولی به نظر نمیرسید که از او بترسد.
آلیس با لحن مهربان و ترحم انگیز گفت: «پرنده عزیز و بیچاره ! »، پنجره را به آرامی باز کرد تا مبادا بترسد.
سپس عقب رفت و منتظر شد تا ببیند آیا پرنده وارد میشود یا نه؟
کبوتر، سرقهوهایاش را با کمی ترس بلند کرد و به این طرف و آن طرف چرخاند. بعد از نگاهکردن به اتاقِ آرام و راحت، از زمین پوشیده از برف دور شد و بیسر و صدا از آستانه داخل آن پرید. بعد روی پشتی صندلی پرواز کرد و سپس پایین، رویِ زمین رفت.
آلیس به آرامی گفت: « عزیزِ کوچولو»
سپس سریع لباس پوشید و از پلهها پایین رفت تا مقداری خردهنان برایش بیاورد و روی زمین بریزد. کبوتر آنها را برداشت کمی ترسیدهبود.
به محض اینکه همه آنها را خورد، به سمت پنجره برگشت و روی آستانه استراحت کرد، گلویِ زیبایش را باد کرد و از دوست کوچکش تشکر کرد.
بعد از اینکه به آفتاب صبحگاهی از میان بالهایش نگاهی انداخت، بهسرعت دور شد.
وقتی ناگهان پرنده رفت، آلیس احساس ناامیدی کرد، آهی کشید و گفت: « کوچولویِ عزیز و بیچاره اگر میدانست چقدر مهربان هستم، چقدر جایِ او اینجا امن است، چه غذایِ خوب و آب تمییزی به او داده میشود، پرواز نمی کرد. »
هنگامی که وقت صبحانه آلیس در مورد دیدن کبوتر گفت، همه به شکل خوشایندی غافلگیر شدند. آنها از کبوترها و کبوترهای چوبی صحبت کردند، پدرش یکی دو داستان خوب برای او تعریف کرد، که آلیس با آنها خوشحال شد.
بعد از صبحانه ، مادرش یک جلد کتاب از شعرِ زیبایِ «ویلیز» ،به نام «کبوتر کوچک» از کتابخانه برداشت و به آلیس داد تا آن را بخواند.
او خیلی زود همه آن را بهطور کامل حفظ کرد.
بارها و بارها در طول روز آلیس کنار پنجرهی باز میایستاد، یا به بیرون نگاه میکرد، به امید اینکه دوباره کبوتر را ببیند. رویِ بامِ خانهای دور، که برفهایش ذوب شدهاست، یا در آسمان، هر از گاهی یک پرنده را میدید. اما او نمیتوانست تشخیص دهد همان کبوتر سفید و قهوهای ای است که صبح به او پناه و غذا دادهاست.
اما درست قبل از غروب آفتاب، همانطور که کنار پنجره سالن ایستادهبود، از شادی گریهاش گرفت چون همان کبوتر را دید که رویِ پرچینِ حیاط نشسته بود و بهنظرش رسید که کاملاً تنها و رها شدهاست.
آلیس پنجره را بازکرد و سپس به آشپزخانه رفت تا مقداری خردهنان بیاورد. هنگامی که بازگشت ، کبوتر هنوز رویِ پرچین بود. صدایش كرد و دست خود را دراز كرد و مقداری خردهنان رویِ آستانه پنجره ریخت.
پرنده گرسنه بود و چشمهایش تیز بود و وقتی آلیس را دید بدون شک وعدهی غذاییِ خوبی را که صبح به او دادهبود به یاد آورد، خیلی سریع به سمت پنجره پرواز کرد، اما به نظر میرسید کمی ترسیدهاست.
وقتی شروع به برداشتن خردههایِ نان کرد، آلیس کمی عقبتر ایستاد. سپس او نزدیک و نزدیکتر شد، دست خود را که پر از خردهنان بود، دراز کرد و به محض اینکه کبوتر همه آنچه را که در آستانه بود، برداشت، بقیه وعده عصرانه خود را از دست آلیس گرفت.
هر از چند گاهی از خوردن دست میکشید و به دوست مهربانش نگاه میکرد، مثل اینکه میگفت: « ممنون برای شام خوبم، تو خیلی خوب هستی! »
وقتی او به اندازه کافی غذا خورد، کمی بغبغو کرد، سر زیبایش را خم کرد و بالهایش را بلند و پرواز کرد و دیگر بازنگشت.
در ابتدا آلیس ناامید شد، اما این حس به زودی از بین رفت، و فقط احساس لذت باقی ماند.
گفت: «خیلی دوست دارم او را ببینم و غذا بدهم اما میدانم که او در خانه خودش، با جایی مناسب برای خواب و غذای فراوان، بهتر از این است که تمام شب را در کولاک، رویِ آستانه پنجره بشیند. »
و سپس او شعرِ دلنشین «کبوتر شهر» را از کتابی که مادرش به او دادهبود، خواند.
او اینجاست ، و امیدوارم هر یک از خوانندههای کوچک من نیز آن را با قلبشان درک کنند؛
به سمت پنجرهام پرواز کن، ای کبوتر زیبا!
دیدارهای روزانه برانگیختهاند عشق مرا
پرندهی عزیزم! آمدنت را تماشا میکنم
و از تکان خوردنهای آرامِ گلویِ نرمت مینویسم
و شادیام زیاد است تا
جلب کنم برق چشمان مهربانت را
***
چرا روی لبهی گرم بام نشستهای
و جنگل را با آن همه برگهای تازه رها کردهای؟
چرا در خیابان گرم پرسه میزنی؟
وقتی خنک و مطبوعاند مسیرهای جنگلی؟
چطور تحمل میکنی کبوتر زیبا
سروصدایِ مردم و گرمیِ هوا را؟
***
تویی که پروبال داری
از چهره انسان ترسیدهای؟
با بالهایی که برای فرار داری
دوست داری در دام انسان باشی؟
ای «کبوتر مهربانی»
که نمادِ اعتماد و عشق شدهای
***
پرنده دلنشین، این هدیهی مقدسی است
که نامت با اولین کلمه کودکی بردهشدهاست!
از افکارِ خطرناکِ کودکی در شهر
مواجه خواهی شد با همه چیزهای ناآشنا و پرخطر
بال های براقات هستند بیشک
درخشانترین تصویرش از چیزهای متحرک
***
این بدشانسی نیست که به تو توجهشدهاست
توسط او که قلبت را عاقلانه رام کردهاست
تا ببرد عشق را به سمت درخشندگی و روشنیها
که دیگر از بین رفتهاست در این شلوغیها
میبینم در خواب گاهی
که به بالهایِ کبوتر میتابد نور فرشتهای
***
بیا به آستانه محقرم هنگامی که روشنایی روز هم
ترک میکند این صفحهای را که میخوانم
و بشوی در گودال آب، سینهات را
و آرام زمزمه کن موسیقی دلنشینات را
درسهای زندگی رامیشنوم و میبینم
در تو ای پرنده شیرینم