* تقدیم به استاد عزیز، مهربان و دلسوزم جناب " سیاوش ملکی " بزرگوار
دیرا واکسی بود و یه پسربچه کم سن وسال که وقتی خیلی کوچیک بوده پدرش رو از دست میده و حالا با مادر و خواهرش تو یه زاغه زندگی میکنه.
دیرا پسربچه سختکوشی بود. بعد از مدرسه نزدیک یه سالن سینما مینشست و برای تأمین هزینههای زندگی کفشهارو واکس میزد.
یه روز که هوا خیلی گرم بو، زیر یه درختی نشسته بود و داشت پولهای اون روزش رو میشمرد و یه آهنگ مشهور رو آروم برای خودش میخوند که صدای یه رهگذر رو شنید که میگفت: " یه دزد همین الان از طلا فروشی فرار کرد. "
دیرا شمردن پولهاش رو رها کرد و سریع تو جیبش گذاشت و از رهگذر پرسید؛ " کِی؟ کجا؟ "
"همین الان، یه گردنبند طلا دزدید و و تونست فرار کنه. اونها میگن ریش داره." رهگذر اینهارو گفت و به راهش ادامه داد
دیرا تصمیم گرفت به طرف طلا فروشی بره تا چیزهای بیشتری در مورد دزدی بفهمه اما یه مشتری سراغش اومد.
"پسر، کفشهای منو خوب واکس بزن عجله هم نکن"، داشت به ساعت مچیاش نگاه میکرد و اینهارو به دیرا میگفت
مشتری کت و شلوار آبی پوشیده بود و کراوات قرمز داشت. مثل مردهای ثروتمند بود.
دیرا فوری نشست تا کفشهاش رو واکس بزنه، ولی هنوز ذهنش درگیره دزدی بود. مرد اول کفش چپش رو روی تخته گذاشت. پسر با پارچه زرد گرد و خاک کفشهاش رو سریع پاک کرد. بعد در یه قوطیرو باز کرد، یه کمی از واکس رو برداشت و با فرچه روی کفش مالید. تو کارش فرز بود. واکس رو مالید و شروع کرد به برق انداختن کفش.
از گوشه چشمش دو تا پلیس رو دید که دارن نزدی میشن. خیلی دوست داشت ازشون درمورد دزدی بپرسه، اما به نظر رسید که مشتری از کوره در رفته. دادی زد و یه نگاه سریع به پلیسها انداخت و گفت: "هی پسر احمق! کارت رو خوب انجام نمیدیها، کفشهای منو تا وقتی که برق بزنن واکس بزن، پنج دقیقه دیگه فیلم شروع میشه."
دیرا ترسید و پیش خودش فکر کرد؛ "اون باید مرد قدرتمندی باشه. ممکنه از من به پلیس شکایت کنه." پس همه توجهاش رو روی واکس زدن گذاشت.
مرد پای دیگهاش رو روی تخته گذاشت.
"عجله کن بچه! فقط دو دقیقه دیگه مونده تا فیلم شروع بشه"
دیرا با خودش گفت: "خندهدارهها! یه کم پیش عجلهای نداشت، اما حالا خیلی عجله داره و هنوز چند ثانیه نگذشته اونوقت میگه دو دقیقه دیگه فیلم شروع میشه."
دیرا به سرعت گرد و خاک کفش رو پاک کرد و یه کم واکس بهش زد. همانطور که داشت اون را با پارچه برق مینداخت، فهمید یه چیزی از پشت کفش بیرون زده.
همین که کفش چپ تموم شد، دیرا گفت: " کفش دیگه، آقا".
دیرا تعجب کرد و پیش خودش فکر کرد که چی میتونه باشه؟ سرش را خم کرد تا دقیقتر نگاه کنه.
"خدای من"
وقتشه پسر! به مرد گفت تا پاش رو از روی تخته برداره.
دیرا هنوز داشت با پارچه کفش رو برق مینداخت، در حالی که مرد برای دادن دستمزد دنبال کیف پولش میگشت.
پسر به سرعت بندهای کفشهاش رو به هم بست و بدون گرفتن سکهای که مرد تو دستش داشت بلند شد.
همانطور که به سمت پلیس میدوید، میتونست صدای مرد رو بشنوه که فریاد میزد، "پسرهی حرفگوشنکن، من تو رو میگیرم!"
اما چه اتفاقی میافته؟
مرد وقتی که میخواست راه بره با صورت زمین خورد، در حالی که داشت برای بلند شدن تلاش میکرد، دیرا با اون دو تا پلیس برگشته بود، اونها مرد رو گرفتن.
بله، اون مرد، دزد گردنبند بود! گردنبند طلا تو کفشاش و ریشاش تو جیباش پیدا شد. اونو به کلانتری بردن.
البته، از دیرا بخاطر هوشیاریاش تقدیر شد. و از پلیس و جواهرفروش هم جایزه گرفت. مدرسهاش هم بهخاطر شجاعتش یه مدال بهش دادن وتشویقش کردن. ■
دیدگاهها
دیدن اولین ترجمهء چاپ شده از شما، به قدر کافی
شادی بخش و مایهء افتخار بود و هست.
با همین داستان، ثابت کردید که مترجم تراز اولی
خواهید شد، شاید با ربعِ زمانی که من دود چراغ
خوردم تا بتوانم لقب غرورآمیزِ "مترجم" را بدست
بیاورم. مثل همیشه به هوش شما غبطه خوردم.
بازهم یادآوری میکنم که نقطهء قوت و قدرت اصلی
شما چیزی است که شوربختانه مترجمان بسیاری
از این کیفیت حیاتی عاری هستند: "فارسی درست
و سالم".
از لطفتان در نخستین سطر و دادن لقب "استاد"
که بی شک لایقش نیستم،به بندهء کمترین،
بسیار سپاسگزارم.
منتظر خواندن ترجمه های بیشتر و بهتر ازتان،
هستم.
تندرست و دلشاد باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا