داستان «فرشته‌ای در لباس مبدل» نویسنده «تی.اس.آرتور» مترجم «سیدابوالحسن هاشمی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

Seyed abolhasan hasheminejad

تنبلی ،فساد،زیاده روی ،اثر فلاکت بارشان را گذاشته بودند ، جسم  سرد وبی روح مادر، هنوز در میان بچه های رنجدیده اش افتاده بود. او در حالت مستی در آستانه در افتاده و پیش چشم بچه های کوچک وحشت زده اش مرد بود.

مرگ سرچشمه اشتراکات بشریمان را تحت تاثیر قرار می دهد. این مادر تحقیر شده ومورد تمسخر قرار گرفته بود. هر مرد و زن و بچه ای دردهکده او را از روی خشم متهم می کرد. حالا چون حقیقت مرگش با لحنی ملایم دهان به دهان می گشت، شفقت جای عصبانیت واندوه اتهام را گرفته بود.همسایه ها شتابان به کلبه قدیمی خرابه ای می رفتند که او در آنجا ایمنی بیشتری نسبت به محل جان پناه برای گریزاز گرمای تابستان و سرمای زمستان احساس می کرد. بعضی خلعت مناسب برای خاک سپاری جسد وبرخی غذا برای سه بچه  نیمه گرسنه آورده بودند . البته، جان، بزرگترین پسر، دوازده ساله،لاغر ، قادر به امرار معاش با هر مزرعه داری بود. کیت بین ده و یازده سال داشت دختر زرنگ و فعالی که  اگر خوب مراقبت می شد ساختن هر چیز ماهرانه ای برایش ممکن بود.مگی کوچکترین بچه ،نومیدانه مریض بود.دوسال قبل، از پنجره خانه اش افتاد وستون ققراتش مجروح شد.از آن پس نمی توانست از تختش پایین بیآید مگربا کمک بازوان مادرش .

حالا«با بچه ها چکار باید کرد؟» سوال بزرگی بود. مادرکه زیر خاک رفته و برای همیشه آنسوی دلواپسی ونگرانی روستاییان است. اما بچه ها نباید گرسنه رها شوند. مزرعه دار جونز،بعد ازملاحظه موضوع وصحبت در باره آن با همسرش گفت :« جان را قبول می کند.حالا که مادرش در میان نیست با او رفتار خوبی خواهد داشت.» خانم الیس هم که قبلا از دختر همسایه مراقبت کرده بود ، نتیجه گرفت انتخاب کتی  می تواند برای او خیرباشد. هرچند برای استفاده زیاد چندین ساله، خیلی جوان است.

خانم الیس گفت :« می دانم،می توانم  خیلی بهترعمل کنم . اما چون بنظر می رسد کسی تمایل به گرفتن او ندارد ، از روی وظیفه، باید این کار را انجام دهم.هر چند انتظارمشکل با این بچه را دارم؛ چون موجود تربیت شده ای نیست.عادت دارد کار را بروش خودش انجام دهد.»

اما هیچکس نگفت مگی را قبول می کند . نگاه های دلسوزانه به قیافه رنگ پریده وضعیف اومی افتاد و افکاربا حکایتش آشفته می شد. مادران لباسهای دور انداختنی را می آوردند و لباسهای کثیف وکهنه او را می بردند. به او لباسهای تمیز می پوشاندند.چشمهای غمگین وچهره بیماراین بچه کوچک قلبهای بسیاری را تحت تاثیر قرار می داد.وحتی برای ورود به آنها ضربه می زد.اما هیچکس قلبش را برای گرفتن او باز نکرد.چه کسی بچه اسیر تختخواب را می پذیرد؟

از مرد خشنی سوال شد « با مگی چه باید کرد؟» گفت :«ببریدش به نوان خانه .» هیچکس  نمی خواهد خود را با او بزحمت بیآندازد.

یکی جواب داد : «نوان خانه برای بچه مریض و نا امید جای غمگینی است.»

دیگری که به آرامی صحبت می کرد گفت : «برای بچه تو یا من ؟ اما این بچه تغییر خوبی را تجربه خواهد کرد. باید تمیز نگه داشته شود،غذای سالم بخورد ومعالجه شود که این خود بیشتر از آن چیزی است  که می توان راجع به شرایط گذشته اش  گفت.

دلیلی دراین  بود، اما راضی نمی کرد. روز بعد از مرگ روز خاک سپاری بود .چند تن از همسایه در کلبه رقت آوربودند اما هیچکس گاری حمل جسد که بقایای بی حرمت او را به مقبره فقیرانه می برد، دنبال نکرد. جونزکشاورز ، بعد از اینکه تابوت را بیرون آوردند ، جان را در واگنش گذاشت و دور شد.راضی از اینکه سهم خود را انجام داده است. خانم الیس با عجله تمام با کیت صحبت کرد: با خواهرت خدا حافظی کن ؛ بچه ها را در حالی که گریه می کردند قبل از اینکه لبهای آنها بسختی بهم برسد در یک وداع گریان دور کرد. دیگران هم عجولانه رفتند .یعضی ها نگاهی به مگی انداختند و بعضی دیگربا عزمی راسخ از نگاه کردن به اوخودداری کردند.تا اینکه همه رفتند. او تنها ماند! جو تامسن چرخساز ،درست آنسوی آستانه خانه ،مکث کرد . و به زن بلک اسمیت، که عجله داشت همراه   بقیه روستاییان برود، گفت:

«رها کردن او در این حالت کار بی رحمانه ایست»

زن بلک اسمیت جواب داد : «پس او را به نوان خانه ببر.  باید آنجا برود. دراین حال نا گهان دور شد وجو، را پشت سر رها کرد.

مرد در حالت گیجی چند لحظه ای ایستاد؛بعد برگشت .و دوباره به داخل کلبه رفت. مگی با تقلای درد آوری خود را در وضعیت راست قرار داده روی تخت نشسته بود. چشمها را به دری دوخته بود که بیرون از آن همه رفته بودند. وحشت مبهمی درچهره سفید و لاغرش نمایان بود.

اوفریاد زد:« آه ،آقای  تا مسون ، درحالیکه  نفس می گرفت گفت . مرا تنها اینجا رها نکنید.»

جو تامسون چرخساز، با وجود اینکه ظاهرا خشن بود قلب مهربانی داشت . در بعضی موارد بسیار مهربان بود .بچه ها را دوست می داشت و خوشحال می شد که به مغازه اش بیآیند. برای بچه های  روستا سورتمه وگاری می ساخت و تعمیرمی کرد بدون پیش نویسی از  شش پنی های جمع شده اشان.

در حالیکه به سمت تخت می رفت و روی بچه خم می شد با لحن مهربانی جواب داد:« نه عزیزم  نباید اینجا تنها رها شوی. »بعد تقریبا با مهربانی زنانه ای او را در ملافه های تمیزی که برخی همسایه ها آورده بودند پیچید و با دستهای قویش او رابلند کرد و به فضای بیرون درمیان دشت که مابین کلبه و خانه اش قرار داشت برد.

 همسر جو تامسون، نه بچه داشت ونه خلق و خوی منزهی . خیلی هم مشتاق فدا کاری جهت کامیابی دیگران نبود. جو، عمیقا درمورد خوش آمد گویی در هنگام ورودش به منزل مردد بود. خانم تامسن،  اورا از پنجره دید که نزدیک می شود. در چند قدمی در، با عصبانیت با او برخورد کرد.جو،در این هنگام در باغ را باز کرد و وارد شد. بار ارزشمند ش را با خود به باغ آورد و احساس می کرد باید همینطور باشد .درحالیکه بچه مریض را با دست هایش به سینه می فشرد گستره ای ازمهربانی از وجود او بیرون زد و به احساسات جو، نفوذ کرد. حالا پیوندی چون ریسمان به دورهردوی آنها پیچیده شده بود و عشق در زندگی آنها شکوفا می شد.

خانم تامسن با تندی پرسید آنجا چه داری؟

جو،احساس کرد بچه از جا پرید وبه سمت او عقب کشید .جوابی به همسرش نداد جز با نگاهی که دفاع می کرد و اخطار می داد. گفت:« برای توضیحات، لحظه ای صبر کن و آرام باش.» و رد شد. مگی، را به اطاق کوچکی در طبقه اول برد. او را روی تخت دراز کرد. بعد برگشت. در را بست و رو در روی همسرترش رویش  در راه رو بیرون ایستاد .

«تو آن بچه مریض را که بخانه نیاوردی !» در لحن خانم جو تامسن، عصبانیت و شگفتی موج می زد. صورتش گرگرفته بود.

جو، گفت :«فکر می کنم بعضی اوقات قلب خانمها از سنگ است.» جو تامسون، هر وقت که همسرش برسر موضوعی گر می گرفت، معمولا ازاو دور می شد،با جدیت سکوت می کرد و مبارزه نمی کرد.بنا بر این شگفت بود که همسرش حالا با چهره ای با ثبا ت وچشمانی مصمم روبرو می شد.

«قلب زنان به اندازه قلب مردان آنقدر سنگ نیست!»

جو،با فراستی سریع ، در یافت که برد باری قاطع، همسرش را تحت تاثیر قرار داده است و فورا باخشمی واقعی جواب داد: «هر چه که باشد، هر زنی درتشیع جنازه چشمها یش را پیوسته  از چهره بچه مریض برمی گرداند. و وقتی گاری حامل جنازه مادرنزدیک می شد ،  با عجله دورمی شد و او را در کلبه قدیمی با خورشیدی که یک ساعت در آسمان نبود، تنها می گذاشت.

خانم تامسون پرسید : «جان و کیت کجا بودند؟»

کشاورز جونز، جان، را توی واگنش انداخت و رفت . کیت با خانم الیس، به خانه او رفت.اما هیچ کس این بچه مریض را نخواست. فریاد این بود:« بفرستینش به نوان خانه.»

«چرا نگذاشتی برود، بعد برای چه او را به اینجا آوردی؟»

جو گفت: « خودش نمی توانست به نوان خانه برود. باید کسی او را می برد.دستهای من به اندازه کافی برای این کار قوی بود.»

همسرش پرسید :«بعد چرا نگهش داشتی؟ چرا اینجا ایستادی؟»

چون آماده نیستم به دستورهای احمقانه ادامه دهم . اول باید نگهبانان را دید بعد کسب اجازه کرد.

مخالفتی در این مورد نیست.

با بی صبری رام نشدنی پرسید:«چه موقع نگهبانان را خواهی دید؟»

فردا.

چرا تا فردا عقب انداختی ؟ فورا برای اخذ اجازه برو. امشب کلا از این کاردست بر دار.

چرخساز با لحن گیرایی که همسرش را خیلی رام کرد،گفت:«جین» من بعضی اوقات کتاب مقدس رامی خوانم وگفته های زیادی راجع به بچه های کوچک می یابم ؛می یابم که چگونه ناجی، مریدان را ملامت کرد که چرا آنها را نپذیرفته اند. چگونه آنها را درآغوش گرفت و دعا کرد. گفت:« چگونه کسانی که به آنها حتی یک فنجان آب سرد دادند بدون پادش نخواهند ماند.  حالا، تنها یک شب، نگه داشتن این بچه کوچک بی مادر و  مهربان بودن با او و زندگی راحتی برای او فراهم کردن برای ما کار زیادی نیست .

صدای مرد قوی خشن می لرزید. سرش را برگرداند طوری که چشمهای خیسش دیده نشوند.همسرش تامسن، جوابی نداد اما احساس لطیفی در قلبش جریان یافت .

جو،گفت:«جین، با مهربانی به او نگاه کن  با مهربانی با او حرف بزن به مادر مرده اش، به تنهایی،به  درد وغمی که می بایست در تمام زندگی آینده اش باشد، فکر کن. نرمی قلبش شیوایی ناخواسته ای به لبهایش داد.

خانم تامسن جوابی نداد، اما فعلا به سمت اطاق کوچکی برگشت که شوهرش به مگی اختصاص داده بود. در راباز کرد به آرامی داخل شد.جو، که دید حالش تغییر کرده  به دنبالش نرفت  واحساس کرد بهترین اینست که او را با بچه  تنها بگذارد. بنا بر این به مغازه اش رفت که نزدیک خانه اش بود.با  تاریکی غروب دست از کارکشید .نوری که از میا ن پنجره های اطاق کوچک می درخشید اولین چیزی بود که دربرگشت به خانه توجه او را جلب کرد. نشانه خوبی بود. راه ،به این پنجره ها منتهی می شد؛ وقتی به مقابل آنها رسید نتوانست جلو خود را بگیرد؛ مکث کرد تا به داخل نگاه کند. بیرون، حالا به اندازه کافی تاریک بود که او را از دید محفوظ نگه دارد. مگی با چراغی که کاملا روی صورتش قرار داشت کمی راست روی با لش نشسته بود .خانم تامسون هم کنار تخت نشسته با بچه صحبت می کرد اما پشتش به پنجره بود طوریکه قیافه اش از چهره مگی دیده نمی شد.

بنابر این جو، می بایست خصوصیت رابطه آنها را درک کند .او دید چشم آن بچه بطور مصممی به همسرش خیره شده است . هر از گاهی، چند کلمه ای گویی در جواب، از لبهایش بیرون می آمد. قیافه اش غمگین ومهربان بود. اثری از تلخی و درد در اوندید. هر نفس عمیقی برای جو، تسکینی در پی داشت.  مثل این بود که بار سنگینی از روی قلبش برداشته می شد.

جو،هنگام داخل شدن فورا به اطاق کوچک نرفت .گام سنگینش  نزدیک آشپز خانه  همسرش را تا حدی شتابان از اطاقی که با مگی بود بیرون آورد. جو، فکر کرد بهتراست نزد بچه نرود. وهیچ نگرانی در ارتباط با او نشان ندهد.

ازهمسرش پرسید:« شام چقدردیگر آماده می شود؟»

خانم تامسن گفت: خیلی زود وشروع به آماده کردن آن کرد. هیچ خشونتی در صدایش نبود.

جو،بعد از اینکه گرد و خاک کار را از دست و صورتش شست. آشپز خانه را ترک کرد.و به اطاق خواب کوچک رفت. یک جفت چشم بزرگ براق از روی تخت سفید به او نگاه می کرد. به او با مهربانی ، قدر دانی و تمنا نگاه می کرد. قلبش از سینه بیرون زد ! وبا حرکت سریعتری به ضربان آفتاد! جو، نشست و برای اولین بارپیکرلاغر زیر نورچراق را به دقت بررسی کرد. چهره ای جذاب و پراز شیرینی بچگانه دید که درد و رنج نتوانسته بود او را از بین ببرد.

جو،همینطور که می نشست و دستهای کوچک و لطیف اورا در دستهایش نگاه می داشت گفت:«اسم تو مگی است؟»

«بله قربان » صدایش به سیمی ضربه می زد که صدای زیرموسیقی را به ارتعاش درمی آورد.

 «خیلی وقته که مریض هستی؟»

«بله قربان .» چه بردباری شیرینی درصدایش بود!

«دکتر تو را دیده است ؟»

«می دید.»

«اما اخیرا نه؟»

«نه قربان.»

«درد داری؟»

«امروز صبح وقتی که مرا با خود آوردید پهلویم درد گرفت  و پشتم آسیب دید.»

 «بلند کردن یا حرکت دادنت تورا آزار می دهد؟»

«بله قربان.»

«حالا پهلویت درد نمی کند؟»

«نه قربان.»

«خیلی زیاد درد می گیرد؟»

«بله قربان. اما از وقتی که روی این تخت نرم هستم درد نکرده است.»

«تخت نرم احساس خوبی دارد؟»

«آه بله قربان !» چه رضایتی آمیخته با قدر دانی درصدایش بود!

خانم تامسن ، در حالیکه کمی بعد به درون اطاق نگاه می کرد،گفت:« شام حاضر است.»

جو، نگاهش را از چهره همسرش به چهره مگی انداخت . اوجو را درک کرد و جواب داد:

«می تواند صبرکند تا ما تمام کنیم .بعد من چیزی برای اومی آورم که بخورد.» کوششی از جانب خانم تامسن برای نشان دادن بی تفاوتی بود. اما شوهرش او را ازمیان پنجره دیده بود و فهمیده بود که سردی را ازسر گرفته است. جو، تا بعداز نشستن سر میزصبر کرد ، تا همسرش ازابتدا با موضوع  درافکار هردوی آنها آشنا شود . اما همسرش در آن مورد دقایق زیادی سکوت کرد. جو، همان احتیاط راحفظ کرد .سر انجام همسرس با تندی گفت :

« قصد داری با این بچه چکار کنی؟»

جو، که گویی از پرسش او شگفت زده شد بود. گفت :«فکر کردم متوجه حرف من شدی که او قراراست به نوان خانه برود.»

خانم تامسن،نسبتا بخاطر لحظات صوتی با تعجب به شوهرش نگاه کرد. بعد چشمش را پایین انداخت سرشام دوباره به موضوع پرداخته نشد.درپایان ، خانم تامسون  یک تکه نان را برشته کرد. آن را با شیر   و کره نرم کرد. یک فنجان چای هم به آن اضافه کرد. آنها را برای مگی برد. میز کوچک را گرفت  آنها را روی آن گذاشت.در این حال بچه گرسنه با تمام لذت آنها را خورد.

خانم تامسن که می دید غذا را با چه اشتیاقی می خورد؟ پرسید:« خوب است؟ .»

بچه با فنجان چای در دستش مکث کرد وبا نگاه قدر دانی جواب داد که احساسات کهنه انسانی را که چندین سال در قلبش خوابیده بود به زندگی نو بیدار می کرد.

خانم جو تامسن، صبح روز بعد هنگام صبحانه که جو می بایست پایین می رفت ونگهبانان نوان خانه رادر مورد مگی می دید، در جواب اظهارات همسرش گفت :یک یا دو روز دیگراو را نگه خواهیم داشت خیلی ضعیف و بی پناه است.

 جوگفت : «نگه داشتن اوبا حالتی که توداری خیلی مشگل است.»

 «دختر بیچاره ! من نگران یک روز دو روز نیستم.»

جو،نه آنروز،نه روز بعد و نه روز بعد از آن هم نگهبانان نوان خانه را ندید. در حقیقت،اواصلا آنها رادر خصوص داستان مگی ندید. چون خانم جو تامسن ،هرچه زودتر،کمتراز یک هفته،بااین فکرمی رفت که درآسایشگاه اقامت کند ودرنتیجه مگی را به آنجا بفرستد.

 بچه مریض و در مانده چه نورو برکتی به خانه جو تامسن  چرخساز،آورد.چرخساز بیچاره! خانه اش مدتی طولانی تاریک و سرد ونکبت بار بوده است . تنها به این دلیل که همسرش از عشق و مراقبت جز برای خودش چیزی نمی دانست. زخم خورده ،عصبی، بد خلق و درپریشانی ذاتیش خود آزاربود .                        حالا شیرینی این بچه مریض که همیشه با عشق، بردباری و قدر دانی به او نگاه می کرد ؛برای روحش چون عسل بود. وهمسرش اوراعلاوه بر بازوانش در قلبش نگه می داشت. .طفلی ارزشمند. چون برای جو تامسن،  در تمام همسایگیش مردی پیدا نمی شد که مانند او روزانه ارزشمند ترین شراب زندگی را بنوشد.فرشته ای با لباس مبدل ، بچه ای مریض،درمانده و بیچاره به خانه اش آمد واطاقهای افسردگی اش را با آفتاب عشق پرکرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فرشته‌ای در لباس مبدل» نویسنده «تی.اس.آرتور» مترجم «سیدابوالحسن هاشمی نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692