لئونورا کَرینگتن (نقاش و نویسندۀ سوررئالیست انگلیسی)
یک روز غروب، درحال عبور از خیابانی کمعرض یک طالبی دزدیدم. میوه فروش، که پسِ سبزیجات و پشتِ میوههایش خُف کردهبود، چنگ انداخت و بازویم را گرفت.
_ خانم... چهل سالِ آزگاره که چشمانتظار همچین موقعیتی بودهم... چِل ساله که پشت اون کُپه پرتقال کمین کردهم بلکهم یکی به یاد و میوه کش بره...برای این کارمم فقط یه دلیل دارم.. میخوام حرف بزنم.. میخوام با یکی حرف بزنم و قصهمو براش تعریف کنم... اگه نمیخواین گوش بدین میدمتون دست پلیس.
گفتم: "سراپا گوشم."
مرد که همچنان بازویم را چسپیده بود به راه افتاد و مرا هم به دُمبال خودش از میان تلِّ میوه و سبزیها به اعماق مغازهاش کشاند. از دری رد شدیم و واردِ اندرونی شدیم که اتاقی بود با یک تختخواب و زنی که بر رویش دراز کشیده بود؛ زن بیحرکت بود و احتمالاً مُرده.
به نظرم آمد که زن میبایست مدت زمان زیادی آنجا بوده باشد چرا که تخت را علفهای بلندی برگپوش کرده بود. میوهفروش با اشاره به زن گفت: " هرروز آبیاریش میکنم" و غرق در افکاری عمیق ادامه داد:
_ الان چهل ساله که نمیتونم تشخیص بدم زنده است یا مُرده... نه جُمب میخوره.. نه حرف میزنه.. نه چیزی میخوره.. و چهل ساله که اوضاع همین بوده... ولی چیز غریبی که تو کَتِ هیشکی نمیره اینه که بدنش هنوز گرمه... اگه باور نمیکنین خوب چشاتونو وا کنین.
مرد گوشهای از پوشش روی تخت را کنار زد و من چشمم افتاد به مقدار زیادی تخممرغ و چندتایی هم جوجه که تازه سر از تخم بیرون آورده بودند. مرد گفت:
_ ملاحظه کنین... اینجا جاییه که من جوجهکِشی راه انداختهم... البته تخممرغ تازه هم میفروشم.
در دو کنجِ روبروی تخت نشستیم و میوهفروش قصه گفتنش را شروع کرد.
_ خاطرخواهشم و خیلی برام عزیزه... جدی میگم.. همیشه عاشقش بودهم.. خیلی زن تودلبرویی بود... پاهای کوچیک و سفیدتر و فرزی داشت.. میخواین ببینین؟
گفتم: "نه."
آهی از تهِ دل کشید و ادامه داد:
_ الغرض... خیلی خوشگل و تَرگُل وَرگُل بود.. موهای من بوره... ولی اون.. اون موهای مِشکی معرکهای داره.. مثِ شَبَق سیاهه موهاش... حالا دیگه جفتمون موهامون سفید شده.. باباش خیلی باحال بود... تو دِه یه عمارت داشت پدرش... استیک برّه جمع میکرد توی کلکسیونش... اینجوری بود که باهم آشنا شدیم... آخه من یه نیروی خدادادی دارم... میتونم فقط با نیگاکردن به یه تیکه گوشت.. آبش رو بخار کنم و گوشته رو خشک کنم... آقای «پوشفوت».. یعنی پدره... تعریفمو شنیده بود و ازم خواست که برم خونهاش و استیکهاش رو براش خشک کنم که نگندن... «اَگنِس» هم که دخترش بود وُ... درجا عاشق هم شدیم.. دستِ همو گرفتیم و رفتیم از اونجا.. با یه قایق زدیم به دل «رودِ سِن» ... من پارو میزدم.. اَگنس بِم گفت "اونقدر خاطرِتو میخوام که فقط به خاطر تو نفس میکشم"... منم عین همین جمله رو بِش گفتم... به گمونم عشق منه که تا همین حالاشم گرم نیگرش داشته... رَدخور نداره که اون مُرده اما گرماهه هنوز که هنوزه هست تو وجودش.
مرد که به جای نامعلومی در دوردستها خیره شده بود، در بیخبری از زمان و مکان ادامه داد:
_ سال بعد... سال دیگه اونجا گوجهفرنگی میکارم... اگه محصول خوب از آب درنیاد... از تعجب دوتا شاخ بالاسرم سبز میشه... شب شد... نمیدونستم شب عروسیمون رو کجا صبح کنیم... اگنس رنگش پریده بود... از خستگیش بود که مث گچ
سفید شده بود... بالاخره بعد از اینکه پاریس رو پشت سر گذاشتیم... لب رود.. چشمم خورد به یه کافه.. پهلو گرفتم و قایق رو بستم به اسکله... رفتیم توی مهتابی منحوس و تاریک کافه... فقط دوتا گُرگ و یه روباه دوروُ بَرمون پرسه میزدن... دیگه هیشکی نبود... احدی اونجا نبود.. در زدم.. هی در زدم... با مشت میزدم رو در ولی افاقه نکرد و همچنان توی اون سکوتِ سنگین باز نشد و بازش نکرد کِسی... تمام توانم رو تو گلوم جمع کردم و فریاد زدم "اگنس خسته اس... اگنس نا نداره"... آخِرش کلّۀ یه عجوزه توی قاب پنجره پیداش شد... گفت " دست از سرم بردارین.. چرا نمیذارین بخوابم... من اینجا کارهای نیستم... صاحاب اینجا اون روباههاس"... یهو اگنس پِقی زد زیر گریه... چارهای نبود جز اینکه یه راست برم سراغ روباهه... چندبار بِش گفتم "اتاق خالی دارین؟ جایی برای خواب دارین؟"... سنگ به حرف اومد.. صدا از روباهه درنیومد... نمیتونست حرف بزنه... ناغافل دیدم سرِ عجوزههه داره از پنجره میاد پایین.. از بارِ قبل پیرپاتالتر... به یه تیکه طنابِ باریک بسته شده بود... گفت "با گُرگا حرف بزن.. من هیچکارهام... بیزحمت مزاحمِ خوابم نشو"... فهمیدم که این پیرزنِ پیزوری خُلوضع و دیوونهاحواله... واسه همین دیگه باهاش بحث نکردم که جیغ و ویغ نکنه... اگنس هنوز داشت گریه میکرد... چندبار دور و اطرافِ ساختمون رو گشتم و سبک سنگین کردم که راهی پیدا به شه کرد و رفت تو... عاقبت یه پنجره رو تونستم بازکنم و از اونجا رفتیم تو... پا رو زمینِ سفت که گذاشتیم متوجه شدیم که اومدیم توی آشپزخونه... یه آشپزخونه بود با سقف خیلی بلند... توی اون مطبخ یه فِرِ خیلی بزرگ بود که از حرارت زیاد آتیشش داغ بود و روی اون فِر یه سری سبزی و صیفیجات داشتن خودشون رو میپُختن... توی یه کاسۀ بزرگِ آبِ جوش هی بالا پایین میپریدن و ورجهفُروجه میکردن... گمونم براشون یه جور بازی بود... تماشای این صحنه برای ما هم سرگرمکننده بود... اگنس و منم تا تونستیم خوردیم و دلی از عزا درآوردیم... سیر که شدیم همونجا کفِ آشپزخونه دراز کشیدیم که بخوابیم... اگنس رو من بغل کردم ولی پلک رو هم نذاشتیم... توی اون مطبخ کوفتی.. هر جور چیزی که بگید بود... هر جک و جونوری که بگین اونجا بودش... یه بُر موش سرشون رو از سوراخاشون آورده بودن بیرون و با صدایی جیغ و جیگرخراش آواز میخوندن... انواع و اقسام بوهای گند و نامطبوع.. به صورت مداوم و پشتِ سرِ هم رها و بعد پخش میشد.. اونجا پُر بود از دریچه... دریچههای عجیب غریب که هوا رو میکشیدن تو... فکرمیکنم که همون دریچههای لعنتی بودن که کارِ اگنسِ طفلی منو ساختهن... چون از اون شب به بعد دیگه هرگز حالش خوب نشد.. دیگه خودش نشد... از اون سَرانه به بعد بود که هرروز کم و کمتر حرف میزد...
آنقدَر اشک در چشمانِ میوهفروش جمع شده بود که جلویِ دیدش رو گرفته بود؛ من هم از فرصت استفاده کردم و طالبی خودم را بغل کردم و از آنجا پا به فرار گذاشتم. ■
دیدگاهها
فوقالعادهست کارهاتون جناب ملکی بزرگوار
تو کل مدت خوندنش به قدری به دلم نشسته بود که میگفتم کاش یه رمان طولانی بود....خسته نباشین
منتظر کارهای بعدیتون هستم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا