عصرگاه بود. تودههای ابر یکهو در آسمان پدیدار شده بودند. دختر جوان، توی اتاق کسالتبار و نیمهتاریک، روی خرتوپرتهای کنار پنجره نشست. اندکی بیقرار بود. پنداری در انتظارِ رویداد از پیشتعیینشدهای، مثلاََ یک ملاقات، غروب آفتاب یا فرمانی باشد.
آرامآرام انگشتان یک دست را پشت دیگری و فرورفتگیهای باریک لابلای خطوط میکشید و لب ورمیچید؛ عین حالت ابروها وقتی غمگین و رنجور در همشان میکشید. چشمها هم، بیتاب، اینسو و آنسو میشد. از کشتزارهای درسایة آن حوالی تا تپههای غربی و جاییکه خورشید باریکهای از نورش را انداخته بود، تا جنگلی که لحظهای ردِ زخمی سیاه را میماند و لحظهای دیگر پاتوقی دوستانه را. همه چیز مغشوش بود. اتاقی هم بود. کلیدهای سفید پیانو گاهگاه افسونی مینواختند و تمام تنش را، دقیقهای شاید، به آرامشی محض میکشاندند. اما این لحظه که میگذشت، باز آکنده از تردید، انگشتانش کاوشی کُند بر دستها را از سر میگرفت و بیقراری گریبانش را میچسبید.
همه چیز مغشوش بود. میخواست از آنجا برود؛ پیشتر و در طول بعدازظهر، صدها بار گفته بود: «میخواهم بروم، میخواهم بروم، دیگر نمیتوانم تحمل کنم.» هیچ تلاشی اما برای رفتن نکرده بود. در همان وضعیت مانده بود. ساعتها یکی پس از دیگری گذشته بود و به تنها چیزی که اندیشیده بود، این بود: «امروز میخواهم بروم. از اینجا خستهام. هرگز کاری نمیکنم. همه چیز مرده و گندیده است.»
بیاندک نشانی از شادمانی میگفت و فکر میکرد و گاه حتی، جوانب کار را که بررسی میکرد، جدی میشد: «چی با خودم بردارم؟ پیراهن آبی گلدارم را؟ بله. دیگر چی؟ دیگر چی؟» و بعد باز همه چیز شروع می شد: «امروز میخواهم بروم. کار دیگری ندارم.»
درست بود. هرگز کاری نمیکرد. صبحها دیر پا میشد، سر صبحانهاش هم کند بود. سر هر چیزی؛ مطالعهاش، رفوی لباسهایش، خوردنش، پیانونوازیاش، ورقبازی غروبها، رفتن به رختخواب. همه چیز کند بود. عمداََ، که روز پر شود. بله، درست بود. روز از پی روز میگذشت و او هیچوقت کاری متفاوت نمیکرد.
امروز اما اتفاقی میافتاد. ورقبازی عصرگاهی بس بود؛ همة آن عصرهای مثل هم و آن اعلان پدرش: «هیچوقت خوشدست نیستم. فکر کردم همة تکخالهایم را بازی کردهام. خیلی بد شد که!!» چیز دیگری نبود: «نلی ساعت ده شده. تختخواب!» و آن بالارفتن از پلهها با کندیِ تصورناپذیر. امروز او میخواست برود. کسی نمیدانست اما همین بود. سوار قطار شب به مقصد لندن میشد.
«میخواهم بروم. چی با خودم بردارم؟ پیراهن آبی گلدارم را؟ دیگر چی؟»
بهدشواری خزید بالای پلهها. تمام تنش خشک بود از نشستن. چه سالها که نشسته است و عین چوب خشکی قد کشیده! انگار که جلوی واکنشی تندوخشن را میگیرد، با حالتی عصبی، سرگرم بستن چمدانش شد. اول پیراهن آبیاش را پرت کرد تویش و بعد چیزهای دیگری که به ذهنش میرسید. درِ کیفش را بست. سنگین نبود. پولهایش را بارها شمرد. همهچیز روبهراه بود. همهچیز روبهراه بود. میخواست برود!
از پلهها پایین آمد و برای آخرین بار وارد اتاقِ حالا تاریک شد. از سالن غذاخوری تقتق فنجانهای چای میآمد؛ آن صدای خانگی ناهنجار و تحملناپذیر! گرسنه نبود. تا ساعت ده به لندن میرسید. خوردن بدحالش میکرد و بهتر بود منتظر بماند. قطار ساعت 6:18 رفته بود. دوباره نگاهی اتداخت: «الدن 6:13 ، اولده 6:18 ، لندن 7:53.»
گرم نواختن والس شد. آهنگی ملایم ورویایی. بومبوبوم، بومبوبوم، بومبوبوم. نتها با ترتیبی اندوهناک و احساسی میخزیدند بیرون. اتاق کاملاََ تاریک بود، بهزحمت کلیدها را میدید و همراه با آهنگ مدام تکرار میکرد: «اِلدن 6:13 ، اولده 6:18 ، لندن 7:53.» امکان ندارد اشتباه یا فراموش کنم.
همچنانکه مینواخت، فکر کرد: «دیگر هیچوقت این والس را نمیزنم. رنگ و بوی این اتاق را میدهد. آخرین بار است.» والس آرام و خیالانگیز به آخر رسید. دقیقهای در سکوت محض نشست. اتاق تاریک و رازآلود بود و حال و هوای والس دیگر مرده بود. بعد، از نو تقتق فنجانهای چای بلند شد و باز آن فکر برگشت: «میخواهم بروم.»
بلند شد و بیسروصدا بیرون رفت. باد شبانگاهی علفزار کنار جاده را تکان میداد و صدایی شبیه سایش نرم دستها میپراکند. صدای دیگری اما نبود. گامهایش سبک بود و هیچکسی نمیشنید. جاده را پایین میرفت و با خود میگفت: «دارد اتفاق میوفتد! بالاخره شد!»
«الدن 6:13 ، اولده 6:18 ، لندن 7:53.» سر چهارراه ایستاد تا سبکسنگین کند. فکر کرد اگر به الدن برود، کسی او را نخواهد شناخت. اما در اولده بیشک کسانی میشناسندش و پچپچه میکنند. پس به الدن میرود و مشکلی نخواهد بود. حالا هم مشکلی نبود. میخواست برود و رفتن رسیدن است.
سینهاش میتپید و گرم میشد. از شدت اشتیاق نفسنفس میزد. محتویات کیفش را از ذهن گذراند؛ فقط میتوانست «پیراهن گلدار آبی» را که اول از همه انداخته بود تویش و رویش را پوشانده بود، به خاطر آورد. اما مهم نبود. جای پولش امن بود. همه چیز در امن و امان بود. با این فکر آرامشی غریب مملؤ از صد حس و عقل یافت که در هر گام عمیق و عمیقتر میشد. دیگر هیچوقت نمیخواست آن والس را بنوازد. ورقبازی تمام شده بود. همهی آن دوران نفرتانگیز، تنهاییها، کندی و سرکوب تمام شده بود.
«میخواهم بروم!»
گرمش شد و لرزشی خفیف و خوشایند، چونان نوازش نسیمی شبانگاهی، کرختش کرد. حالا دیگر هراسی نداشت و بهجایش، وقتی که میاندیشید: «کسی باور نخواهد کرد که رفتهام. اما درست است. بالاخره میروم!» نوعی خشم و حتی درندهخویی بیرون میجهید.
چمدان سنگینتر میشد. گذاشتش روی علفها و لحظهای رویش نشست؛ درست مثل عصرگاهان و توی آن اتاق تاریک؛ حتی انگشتان دستکشپوش بر پشت دستها لغزید. یکیدو بخش از والس به ذهنش برگشت. . . آن پیانوی مسخره که صدای دگمة سُلش درنمیآمد! هیچوقت درنمیآمد. واقعاََ که مضحک بود. کوشید نمایی از لندن را در ذهن تجسم کند اما سخت بود و سرآخر باز تسلیم آن مویة قدیمی شد: «میخواهم بروم.» و اینبار بیشازپیش و از عمق جان مسرور شد.
در ایستگاه، تکچراغی روشن بود که سوسوی زردش، فقط تیرگی شب را بیشتر میکرد. بدتر اینکه هیچکس را نمیدید و توی آن خلوتیِ سرد، بیپشتگرمیِ صدای آشنایی، ضرب گامهایش را دنبال میکرد. در آن سیاهی، علايم راهنمایی دایرههایی سخت و سرخ بودند که پنداری هرگز تغییر نمیکردند. او اما بارها و بارها تکرار میکرد: «میخواهم بروم . . . میخواهم بروم.» و بعدتر: «از همه بیزارم. آنقدر تغییر کردهام که حتی خودم را نمیشناسم.»
بیصبرانه چشمانتظار قطار ماند. عجیب بود. برای اولینبار به ذهنش رسید تا زمان را دریابد. سرآستین کتش را عقب زد. تقریباََ ششونیم بود. سردش شد. تمام علايم بالای ریلها، حلقههای سرخشان را به رخ میکشیدند و دهانکجی میکردند. «ششونیم، البته، البته.» سعی کرد خودش را مجاب کند: «البته که تأخیر دارد. قطار تأخیر دارد.» اما سرما و دراصل ترس بیشتر و بیشتر شد و او دیگر ایمانی به آن کلمات نداشت . . .
در بازگشت، ابرهای بزرگ، پایینتر و دلگیرتر از همیشه بالای سرش شناور بودند. باد، آهنگی غمگین و سنگین مینواخت؛ چیزهایی که پیشتر نمیآزردش، حالا از شکست میگفتند و شوربختی و تلخکامیاش را پیشگویی میکردند. روحیهاش را از کف داده بود، سردش بود و خستهتر از آنی که حتی بلرزد.
در اتاق سراسر تاریک و خوابآور نشست و با خود گفت: «هنوز وقت هست. روزی خواهم رفت. روزی.»
خاموش ماند. در اتاق بغلی بازی ورق بهراه بود و پدرش یکهو نالید که: «فکر کردم تکخالم را باختم!» یکنفر خندید. دوباره صدای پدرش آمد:«هیچوقت خوشدست نبودم! هیچوقت خوشدست نبودم! هرگز!»
چندشآور بود! دیگر نمیتوانست تحمل کند! باید متوقفش میکرد! دیگر بس بود. و باز والس نواخت و با نوای خیالانگیز و احساسیاش گریست.
به خودش قوتقلب میداد: «هنوز وقت هست. خواهم رفت. روزی.»
و باز و باز والس نواخت. سر در گریبان، گریست و هی با خود تکرار میکرد:
«روزی! روزی!»