داستان «آخرین تماس» نویسنده «تی . اف . ترنر» مترجم «سمیه آمارلوئی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

somayeh amarlooei

تلفن همراه مادربزرگ  پر بود از آدم های مرده وقتی که پیدایش کردم. فکر می کنم همه چیز در طی زمان به همین جا ختم می شود. حالا من هم یکی توی گوشی ام دارم، هر چند که همیشه اینطور نبوده.

دو هفته پیش شروع شد. مامان من را کشاند به گلدن هارت تا مادربزرگم را ملاقات کنم و چند قلم وسیله ای را که لازم داشت تحویل بدهد. البته ما می دانستیم که ماندنش طولانی نخواهد بود. می دانید، گلدن هارت یک مرکز مراقبت موقت نبود؛ نه، از آن روز ها خیلی می گذشت. گلدن هارت آسایشگاه بود، و از زمانی که مادربزرگ به آنجا رفت، تغییر قابل توجهی در او حس می شد. کلماتش نا امیدتر و کمتر خوش بینانه بود. در عین حال، مامان دوست داشت که تظاهر کند، طوری رفتار کند که انگار مادربزرگ هنوز درحال مبارزه است. فکر می کنم اینطوری برایش راحت تر می شد. فکر می کنم برای من هم راحت تر شده بود.

ما رسیدیم و گفتگوی معمول مان را شروع کردیم. مادربزرگ پرسید مدرسه چطور بود، و من در مورد مدرسه گلایه کردم و او به من گفت روزگارشان را  سیاه کن و بعد در مورد پرستارها گلایه کرد، و بعد مامان پرید وسط حرف تا از شغلش شکایت کند. این برای ما صحنه ای عادی بود؛ سه نسل که همدردی و تاسف آنها را به هم پیوند داده بود.

معمولاٌ اتاق مادربزرگ، علیرغم تلاش برای آراستنش با گیاهان و نقاشی هایی از قایق های بادبانی، خشکی و سردی محیط درمانی را با خود داشت. اما آن روز حس متفاوتی داشت.  وسط یک روز پاییزی بود، و نور ملایم آفتاب که از میان پرده ی حصیری باز نفوذ می کرد، انرژی گرمی به وجود می آورد. اتاق همین یک  پنجره بزرگ را داشت که  به حیاط کوچک پر از گلی مشرف بود، و بیرون آن پایین، ساکنان گلدن هارت با خانواده های ملاقات کننده شان می نشستند.

مامان گفت: «اون بیرون هوا خوبه، اینطور نیست مامان؟»

« بله، خوبه.»

مامان پرسید: « دوست داری کمی تو حیاط باشی  قبل از اینکه ما بریم ؟»

مادربزرگ گفت: "«اوه، بله، من واقعاٌ دوست دارم تا وقتی شما اینجایید سیگاری بکشم.»

« اونها نمی ذارند اینجا سیگار بکشید، می ذارند جین؟ »

من سرم را تکان دادم.

مادربزرگ این بار آشفته گفت: « آه، اونها اهمیتی نمی دن.»

 بعد رو به من کرد و پرسید: « تو به من یه سیگار میدی، درسته؟ »

 چشمان مامان مانند پیکان هایی روی من باریک شده بودند. موضوع سیگار کشیدن، موضوع مداومی برای ما بود. مامان می خواست مطمئن شود که مادربزرگ تا حد امکان طولانی عمر می کند، و من احساس می کردم که اگر قرار است بمیرد، پس بگذار این زن سیگارش را داشته باشد.

من گفتم: « من هیچی ندارم، خودم هم دارم سعی می کنم ترک کنم. »

مادربزرگ قبل از اینکه مامان وسط حرف بپرد گفت: « خجالت بکش دختر، مزخرف تحویلم میدی.»

مامان  دستش را به کیفش  رساند و گفت: « مامان، ما برایت یک تلفن همراه  اوردیم. نگاه کن، تا وقتی اینجایی می تونی با دوستات تماس بگیری. شماره ی من و جین هم از قبل توی گوشی هست. »

مادربزرگ از روی بدگمانی نگاهی به تلفن انداخت. « من چه نیازی به اون دارم؟ »

«خب، جین که همیشه تو  مدرسه  ست ، و من هم که مشغول کار هستم، پس فکر کردم شاید بخوای با کسی صحبت کنی. می دونی؟ اینجا کسل کننده میشه. من دفترچه تلفن رو هم  اوردم. »

مادربزرگ به دفترچه تلفن نگاه کرد، و بعد رویش را به سمت پنجره برگرداند.

« مامان، حالت خوبه؟ می خوای جین بهت کمک کنه که مخاطبین ات رو تنظیم کنی؟ »

مامان رو به من کرد: « جین، به مادربزرگت کمک کن.»

مادربزرگ گفت: « خوبه، این کار رو می تونیم بعداٌ انجام بدیم. »

اتاق ساکت بود، و مامان شروع کرد به ور رفتن با انتهای پیراهنش. وقتی که گوشی و دفترچه رو پایین تخت می گذاشت گفت: « من باید برم پایین به حسابداری. برمی گردم. جین، پیش مادربزرگت بمون، باشه؟ »

من سرم را تکان دادم  و مادربزرگ به خیره شدن به بیرون از پنجره ادامه داد. مامان که رفت، من به طرف تخت مادربزرگ رفتم. دفترچه تلفن را  برداشتم و به طرفش گرفتم. رویش را برگرداند و سرش را تکان داد. دفترچه را پایین گذاشتم و به بیرون نگاه کردم.

گفتم: « روز خوبیه، اینطور نیست؟ » مادربزرگ جوابی نداد، بنابراین من دستم را به طرف جورابم بردم و از داخلش سیگاری بیرون آوردم. گفتم: « میخوای بریم بیرون؟ من به کسی چیزی نمی گم اگه شما نگید. »  و سیگار را در هوا تکان دادم. چشمان مادربزرگ درخشیدند، و دهانش به خنده ای باز شد. ما راهمان را به سمت طبقه پایین و به طرف حیاط در پیش گرفتیم، آنجا ما گوشه ی کوچک دورافتاده ای با پرچین بزرگی که دید کارکنان را سد می کرد، پیدا کردیم. وقتی که مطمئن شدیم باد به سمتی دور از ساکنان دیگر آنجا می وزد، سیگارهایمان را روشن کردیم و با هم حرف زدیم.

مادربزرگ دو هفته بعد هنگام شب فوت کرد. من به گلدن هارت رفتم تا وسایلش را بردارم که تلفن همراهش را پیدا کردم، و فوراٌ احساس گناه کردم. در تمام آن مدت، من یک بار هم با او تماس نگرفته بودم. به امید آنکه او حداقل با برخی از دوستانش صحبت کرده باشد، دفترچه تلفنش را چک کردم و متوجه چیز عجیبی شدم.

مادربزرگ تمام مخاطبین اش را به گوشی همراهش منتقل کرده بود، حتی شماره های دوستان و اقوامی که پیش از او فوت کرده بودند. در حقیقت بیش از نیمی از مخاطبین تلفن همراه او مرده بودند. من گیج شده بودم. چرا او خودش را به زحمت انداخته بود که شماره کسانی را ذخیره کند که هیچ راه دسترسی به آنها نداشت؟ با چک کردن تاریخچه تماسش، تماس آخری که گرفته بود و شب قبل از مرگش رخ داده بود، من حتی شگفت زده تر هم شدم.

این تماس، که نیم ساعت طول کشیده بود، با پسرش بود، دایی من، که پنج سال پیش درگذشته بود. من مبهوت بودم. چرا با این شماره تماس گرفته بود؟ امیدوار بود صدای چه کسی را آنطرف خط بشنود؟ با کنجکاوی، روی تخت نشستم و با نگرانی شماره را گرفتم.

تلفن زنگ خورد. و سپس، صدای ضعیفی از آن سو آمد. «  شماره ای که گرفته اید خارج از سرویس است.   لطفاٌ قطع کنید.»  به دنبالش دیواری از پارازیت. من احساس کردم خالی شدم، و روی تخت دراز کشیدم، جایی که پیش تر مادربزرگ دراز کشیده بود. من به پارازیت گوش دادم، و فکر کردم که شاید این آخرین چیزی است که او شنیده بود. این وزوز الکتریکی، بی نهایت ناخوشایند، بی نهایت غم انگیز. با خودم فکر کردم، اگر با من تماس می گرفت، جوابش را می دادم؟ خود این سوال باعث شد احساس بدی پیدا کنم. این پارازیت، ادامه داشت، و به نظر می رسید که بلند و بلند تر می شود، تا به حد صدایی کر کننده  برسد و کل اتاق را دربرگیرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آخرین تماس» نویسنده «تی . اف . ترنر» مترجم «سمیه آمارلوئی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692