در زمانهای بسیار پیش از این زن بیوهای با دو دخترش زندگی میکردند. دختر بزرگش "ماروکلا" یادگار همسر اوّلش بود درحالیکه "هلن" را از همسری که اخیراً مرحوم شده بود، داشت.
زن بیوه دختر کوچکترش "هلن" را بسیار دوست میداشت گواینکه اصولاً از فقارت و یتیم داری خوشش نمیآمد. او خودش را زیباتر از دخترانش میدانست لذا قرار گرفتن در چنین شرایط دشواری را شایستۀ خویش نمیدید.
دختر بزرگش "ماروکلا" نظر موافقی دربارۀ زیبائی بیوه زن نداشت. او به هیچوجه درک نمیکرد که چرا نامادریاش از دیدن او این چنین ناراحت و عصبانی میگردد.
نامادری دشوارترین کارها را به "ماروکلا" میسپرد. "ماروکلا" اتاقها را تمیز مینمود، آشپزی میکرد، ظرفها را میشست، خیاطی را بر عهده داشت، ریسندگی و بافندگی میکرد، علوفۀ دامها را تدارک میدید، شیر گاوها را میدوشید و هر کمکی که دیگران از او طلب میکردند، دریغ نمیورزید.
امّا در این میان، هیچ کاری به "هلن" محوّل نمیشد و او عهده دار هیچ مسئولیتی در امور خانه نبود درحالیکه بهترین لباسها را میپوشید و به انواع تفریحات و سرگرمیها میپرداخت.
"ماروکلا" هیچگاه از وضع موجود شکوه و شکایتی نداشت. او در مقابل سرزنشها و بدخلقیهای نامادری و خواهر ناتنیاش با تبسّمی بر لبانش پاسخ میداد و چون برّهای مطیع شکیبائی پیشه میکرد امّا رفتارهای متین و محبت آمیز وی نه تنها هیچگونه تأثیر مثبتی بر نامادری و خواهرش نمیگذاشت، بلکه بر کارهای ستمگرانه و ترشروئی های آنها نسبت بر "ماروکلا" میافزودند.
"ماروکلا" هر روز رشد میکرد و بیش از پیش زیباتر میگردید درحالیکه "هلن" با گذشت زمان زشتتر و بد خلق تر میشد و بدین ترتیب منفور دوستان و همسایگان واقع میگردید.
نامادری دلش میخواست، هر چه زودتر از دست "ماروکلا" خلاص شود زیرا بخوبی میدانست، تا زمانیکه "ماروکلا" در خانه باشد، هیچگاه خواستگاری برای "هلن" پیدا نخواهد شد.
گرسنگی، انواع سختیها، محرومیتها، بدرفتاری و سوء استفادهها از شیوههای هر روزهای بودند که برای تیره بختی
روزگار "ماروکلا" بکار گرفته میشدند. بدین ترتیب کمتر مردی را میتوان تصوّر کرد که تا حد نامادری "ماروکلا" و دخترش میتوانست نسبت به دخترک بینوا بیرحم و سنگدل
باشد. با این وجود "ماروکلا" در برابر تمامی کینه ورزیهای نامادری همچنان با گذشت ایّام جذابتر و دلرباتر میگردید.
یکروز در اواسط زمستان، "هلن" هوس داشتن گلهای بنفشه جنگلی نمود لذا با فریادی گوشخراش به "ماروکلا" گفت: گوش کن دختر. تو باید به کوهستان بروی و مقداری بنفشه جنگلی برایم بیاوری. من دوست دارم که آنها را در داخل جامۀ بلندی که هنگام خواب میپوشم، بگذارم. آنها باید کاملاً تازه و معطر باشند. آیا دستورات مرا خوب شنیدی؟
یتیم بینوا گفت: امّا خواهر عزیزم، چه کسی تاکنون شنیده است که بنفشهها در میان برف سر بر آورند و غنچه و گل بدهند؟
"هلن" گفت: تو موجود بدبخت، آیا جرأت میکنی که از فرمان من سرپیچی نمائی؟ من بیش از این با تو جروبحث نخواهم کرد. پس اگر تعدادی گل بنفشه از جنگلهای کوهستانی برایم فراهم نسازی، یقیناً به طریقی تو را هلاک خواهم ساخت.
نامادری "ماروکلا" نیز تهدیدهای "هلن" را تأئید کرد و "ماروکلا" را با شدت به بیرون خانه هُل داد سپس درب خانه را پشت سرش محکم بست.
دختر نگون بخت ناچاراً راه خویش را به سمت کوهها آغاز نمود. در این زمان از سال برف ضخیمی بر سطح زمین جمع شده بود و هیچ ردپائی از انسانها بر روی برف به چشم نمیخورد. "ماروکلا" مدت مدیدی سرگردان بود و به این طرف و آن طرف میرفت، تا اینکه در جنگل گم شد.
"ماروکلا" به شدت گرسنه شده بود و از سرما میلرزید. او از خدای بزرگ آرزوی مرگ میکرد. مدتی گذشت تا اینکه ناگهان روشنائی ضعیفی را از فاصلهای نسبتاً دور مشاهده کرد. پس با زحمت بسیار به آنسو رفت. او کشان کشان میرفت و میرفت، تا اینکه به نوک قلۀ کوه رسید. او اینک مشاهده میکرد که در بلندترین نقطۀ کوه آتشی بر افروختهاند. در گرداگرد آتش دوازده قطعه سنگ بزرگ قرار داشت و دوازده نفر مرد عجیب بر روی آنها نشسته بودند. سه تن از آنها کهنسال و دارای موهای سفید، سه تن میان سال، سه تن جوان و زیبا و سه تن باقیمانده نیز بسیار کم سن و سالتر از سایرین مینمودند.
تمامی این افراد ساکت و آرام بر روی صندلیهای سنگی نشسته بودند و به شعلههای آتش مینگریستند. آنها در حقیقت هر کدام نماد یکی از ماههای سال بودند.
"سِتچِن" (Setchene) بزرگ یا ژانویه (معادل دی) در جایگاه رفیعتری از سایرین قرار داشت. وی دارای موها و سبیل سفیدی همچون برف بود و در دست راستش یک عصای جادوئی دیده میشد.
"ماروکلا" ابتدا بسیار ترسید امّا پس از لحظاتی بر جرأتش افزوده شد لذا به جمع آنان نزدیکتر شد و محترمانه گفت: ای مردان خدا، آیا میتوانم خود را در کنار این آتش گرم نمایم؟ من از سرمای زمستان در حال یخ زدن هستم.
"سِتچِن" بزرگ سرش را بلند کرد و گفت: دخترم، چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟ شما دنبال چه چیزی میگردید؟
دخترک پاسخ داد: من در جستجوی گلهای بنفشه وحشی هستم.
"سِتچِن" گفت: الآن فصل سبز شدن بنفشههای وحشی جنگلی نیست. آیا پوشش ضخیم برف را بر سرتاسر منطقه نمیبینید؟
دخترک با حالتی التماس آمیز گفت: من این موضوع را بخوبی درک میکنم امّا خواهرم "هلن" و نامادریام دستور دادهاند، تا از کوهها برایشان گل بنفشه وحشی پیدا کنم و اگر بدون آنها به خانه برگردم، مرا هلاک خواهند کرد. پس ای مرد نیکو سرشت، من همواره دعاگویتان خواهم بود. لطفاً به من بگوئید که گلهای بنفشه وحشی را در کجا میتوانم بیابم؟
این زمان "سِتچِن" بزرگ از جا برخاست و به طرف جوانترین فرد گروه رفت. او عصای جادوئی خویش را به وی سپرد و گفت: برادرم "بِرزِن" (Brezene) یا مارس (معادل اسفند) تو را به آرزویت خواهد رساند.
"بِرزِن" اطاعت کرد. او آنگاه عصای جادوئی را بر فراز خرمن شعلههای آتش چرخاند آنچنانکه شرارههای آن به سوی آسمان بلند شدند. برفها بناگهان شروع به ذوب شدن کردند. درختان و بوتهها جوانه زدند. علفها سبز شدن آغاز نمودند و از بین آنها برگهای تازۀ گل پامچال پدیدار گردیدند. بهار اینک در آنجا آغاز شده و سراسر چمنزار از گلهای آبی رنگ بنفشه وحشی پوشیده گردید.
"بِرزِن" گفت: "ماروکلا"، زودتر هر آنچه گل بنفشه وحشی میخواهید، جمع آوری کنید.
دخترک با شادمانی سریعاً به چیدن گلهای بنفشه وحشی پرداخت. او بزودی دستهای بزرگ از گلهای بنفشه جنگلی را فراهم کرد. "ماروکلا" آنگاه از همۀ آن اشخاص محترم تشکر نمود و به سمت خانه روانه گردید.
"هلن" و مادر خوانده از دیدن گلهای بنفشه که عطر آنها تمامی فضای خانه را فرا گرفته بود، بسیار حیرت کردند.
"هلن" پرسید: گلهای بنفشه وحشی را از کجا یافتهای؟
"ماروکلا" در پاسخ گفت: از زیر درختانی که در دامنه کوهستان روئیدهاند.
"هلن" گلهای بنفشه وحشی را از "ماروکلا" گرفت و بین خود و مادرش تقسیم کرد. او حتی از خواهرش برای آن همه زحمت و مرارتی که متحمل شده بود، تشکر نکرد.
"هلن" روز بعد هوس خوردن توت فرنگی وحشی نمود بنابراین به "ماروکلا" فرمان داد: بدوید و برای من مقداری توت فرنگی وحشی از کوهستان بیاورید. بخاطر داشته باشید که آنها باید کاملاً رسیده و شیرین باشند.
"ماروکلا" گلایه کنان گفت: خواهر، چه کسی تاکنون شنیده است که توت فرنگیهای وحشی رسیده در برفها رشد کنند؟
"هلن" به تندی پاسخ داد: زبانت را نگهدارید و با من بگومگو نکنید. اگر نتوانید برایم توت فرنگی وحشی فراهم نمائید، یقیناً جان خود را از دست خواهید داد.
سپس نامادری دست "ماروکلا" را گرفت و او را به داخل حیاط هُل داد و کلون درب خانه را پشت سرش چفت نمود.
دخترکِ غمگین راهش را به طرف کوهها از سر گرفت، تا اینکه به آتش بزرگ و دوازده نفری رسید که اطرافش نشسته بودند و "سِتچِن" بزرگ همچنان در رفیعترین مسند قرار داشت.
"ماروکلا" با متانت خود را به نزدیک آتش رساند و گفت: ای مرد خدا، لطفاً اجازه بدهید، تا خودم را با این آتش گرم نمایم. من از سرمای زمستان در حال یخ زدن هستم.
"سِتچِن" بزرگ سرش را بالا آورد و پرسید: دخترم، چرا مجدداً به اینجا برگشتهاید؟ دیگر در جستجوی چه چیزی هستید؟
دخترک گفت: من در جستجوی میوههای توت فرنگی وحشی به اینجا آمدهام.
"سِتچِن" در پاسخ گفت: ما در اواسط فصل زمستان قرار داریم و توت فرنگیهای وحشی در میان برف به عمل نمیآیند.
دخترک با لحنی محزون گفت: من این را بخوبی درک میکنم امّا خواهر و نامادریام از من خواستهاند، تا برایشان میوههای توت فرنگی وحشی فراهم نمایم و اگر اینکار را انجام ندهم، مرا خواهند کُشت. پس ای مرد نیکو سرشت، من همواره دعاگوی شما خواهم بود. لطفاً مرا برای یافتن میوههای توت فرنگی یاری رسانید.
"سِتچِن" بزرگ از جا برخاست و به سمت شخصی که روبرویش نشسته بود، رفت و عصای جادوئی خود را در دست وی قرار داد و گفت: برادرم "چِروِن" (Tchervene) یا ژوئن (معادل خرداد) تو را به خواستهات خواهد رساند.
"چِروِن" اطاعت کرد و عصای جادوئی را بر فراز آتش چرخاند آنچنانکه شعلههایش به آسمان جَستند آنگاه در چشم بهم زدنی برفها آب شدند و زمین پوشیده از سبزه و درختانی با برگهای تازه شد. پرندگان آواز خواندن آغاز کردند. انواع گلهای جنگلی غنچههای بسیار ظاهر ساختند آنچنانکه حضور تابستان را تداعی میبخشیدند. بوتههایی با گلهای ستارهای شکل که در پناه درختان رشد کرده بودند، شروع به دادن میوههای توت فرنگی وحشی نمودند.
"ماروکلا" قبل از آنکه تغییر اوضاع را بخوبی متوجه گردد، ناگهان خود را در مقابل فرشی از میوههای توت فرنگی وحشی کاملاً رسیده دید بطوریکه همچون دریائی به رنگ خون به نظر میآمدند.
"چِروِن" گفت: "ماروکلا"، سریعتر هر آنچه از میوههای توت فرنگی وحشی میخواهید، جمع آوری کنید.
دخترک با خوشحالی از وی تشکر کرد و پس از آنکه پیش بند دامن خود را پُر از میوههای توت فرنگی رسیده نمود، شادمان به سمت خانه روانه شد.
"هلن" و نامادری از دیدن میوههای توت فرنگی تازه و رسیده که خانه را معطر ساخته بودند، در عجب ماندند.
"هلن" با ترشروئی پرسید: آنها را از کجا یافتهاید؟
"ماروکلا" پاسخ داد: آنها را از میان کوهها و در زیر درختان راش جنگلی جستهام و شما اشکالی در رسیده بودن آنها نخواهید یافت.
"هلن" چند عدد از میوههای توت فرنگی وحشی را به مادرش داد و مابقی آنها را خودش خورد درحالیکه حتی یکی از توت فرنگیها را به خواهرش "ماروکلا" تعارف نکرد.
"هلن" که از خوردن میوههای توت فرنگی وحشی دلزده شده بود، در سوّمین روز هوس خوردن سیبهای قرمز تازه کرد. او سپس فریادی برآورد و به خواهرش چنین گفت: "ماروکلا"، سریعاً بروید و برایم از جنگل کوهستانی تعدادی سیب قرمز تازه بیاورید. "ماروکلا" غمگینانه پاسخ داد: ولی خواهر جان، چرا سیب قرمز تازه را در فصل زمستان خواستار شدهاید؟ درختان سیب این موقع از سال هیچگونه برگ و میوهای بر شاخههایشان ندارند.
"هلن" مجدداً فریاد کشید و گفت: دخترک بیکاره، بهتر است از گفتن کلامهای بیهوده و ملالت آور پرهیز کنید و هر چه زودتر به دنبال آنچه دستور دادهام، بروید. هرگاه بدون سیب هائی که خواستهام به اینجا برگردید، یقین بدانید که به هلاکت خواهید رسید.
نامادری "ماروکلا" نیز او را در تأئید دستورات دخترش همانند دفعات گذشته با دستانش محکم گرفت و به خارج از خانه هُل داد و بلافاصله کلون درب را انداخت.
دخترک بیچاره اشک ریزان برای دفعه سوّم به سمت کوهستان روانه شد. او در مسیر کوهستان مجدداً مجبور شد که از درّههای پُر از برف بگذرد. او هیچ رد پائی از انسانها را در مسیر مشاهده نکرد.
"ماروکلا" بسوی آتش بالای کوه رفت و مشاهده کرد که دوازده مرد فرهیخته همچنان در گرداگرد خرمن آتش بر روی صندلیهای سنگی خویش در آرامش و سکوت نشستهاند. او مشاهده کرد که "سِتچِن" بزرگ همچنان در بالاترین جایگاه که نشان از ارج و احترام وی داشت، استقرار دارد.
دخترک با مشاهده آن بزرگواران به خودش جرأت داد و به کنار آتش رفت و گفت: ای مردان خدا و صاحبان سیرت نیکو، از شما اجازه میخواهم که مرا در کنار آتش بپذیرید، تا از سرمای سوزناک زمستان یخ نزنم.
"سِتچِن" بزرگ سرش را بالا آورد و پرسید: دخترم، باز هم که به اینجا برگشتهاید؟ اینک در جستجوی چه چیزی هستید؟
"ماروکلا" پاسخ داد: مرا فرستادهاند تا برایشان سیب قرمز تازه فراهم نمایم.
"سِتچِن" بزرگ نگاهی محبت آمیز به دخترک انداخت و گفت: امّا اینک فصل زمستان است و موقع مناسبی برای چیدن سیبهای قرمز تازه نیست.
دخترک در جواب گفت: من این را بخوبی درک میکنم امّا خواهر و نامادریام مرا فرستادهاند، تا از کوهستان برایشان سیب قرمز تازه ببرم و اگر بدون آنچه خواستهاند، به خانه برگردم، یقیناً جان خویش را از دست خواهم داد.
"سِتچِن" بزرگ با شنیدن این سخنان از جا برخاست و به طرف یکی از مسنترین افراد حاضر رفت و درحالیکه عصای جادوئیاش را به وی میداد، گفت: برادر "زار" (Zare) یا سپتامبر (معادل شهریور) تو را به خواستهات میرساند.
"زار" به سمت بالاترین نقطۀ مجاور آتش رفت و برفراز قطعه سنگی بزرگ قرار گرفت آنگاه عصای جادوئی را بر بالای سرش گرفت و بسوی شرارههای آتش به حرکت در آورد. به ناگاه خرمنی از شعلههای سرکش آتش جهیدن آغاز کردند، بگونه ای که برفهای اطراف در چشم بهم زدنی ناپدید شدند. برگهای خزان دیدۀ روی درختان در اثر وزش باد سردی که از جانب شمال شرق میوزید، به ارتعاش در آمدند و چون تودهای زرد رنگ بر سطح زمین ریزش آغاز نمودند. تنها چند گل پائیزی نظیر: پیر بهار (شیخ بهار)، میخک قرمز، سورنجان (گل حسرت)، علف جاروب و انواع سرخس جنگلی همچنان در اطراف مسیلهای آب دیده میشدند.
ابتدا "ماروکلا" بیهوده در اطراف خویش به جستجوی سیبهای قرمز پرداخت. او سپس درحالیکه مأیوس مینمود، چشمش به درختی افتاد که در ارتفاعی بالاتر از آنجا روئیده و از هر کدام از شاخههایش تعدادی سیب قرمز درخشان آویزان بودند.
"زار" به دخترک فرمان داد تا سریعاً به جمع آوری سیبهای قرمز مورد نیازش بپردازد.
دخترک با شادمانی و شعف فراوان به کنار درخت سیب قرمز جنگلی رفت و آن را با تمام توان تکان داد. در اثر اینکار ابتدا فقط یک سیب و در دفعه دوّم سیب دیگری بر زمین فرو افتادند.
"زار" نگاهی به دخترک انداخت و گفت: اگر سیب کافی جمع کردهاید، زودتر بسوی خانه بشتابید.
دخترک نیز از همگی آنها تشکر کرد و با دلی شاد به سمت خانه دوید.
"هلن" دهانش از تعجب وامانده بود و نامادری نیز مات و مبهوت به سیبهای قرمز تازه مینگریستند.
خواهر ناتنی پرسید: راستش را بگوئید که این میوههای نوبرانه را از کجا آوردهاید؟
"ماروکلا" پاسخ داد: اینها تعداد کمی از میوه هائی هستند که در بالای کوهستان بر درختان سیب جنگلی رشد کرده بودند.
"هلن" با عصبانیت گفت: پس چرا تعداد بیشتری از آنها را برایم نیاوردهاید؟ تو دخترک حقیر و خیره سر احتمالاً اکثر سیبهای قرمز را در راه برگشت به تنهائی خوردهای.
"ماروکلا" گفت: اصلاً اینطور نیست. من حتی یکی از آنها را برای چشیدن مزهاش بر نداشتهام. من فقط دو دفعه درخت سیب قرمز را تکان دادم و هر بار فقط یک سیب بر زمین افتاد. به من اجازه تکاندن درخت سیب بیش از دو دفعه داده نشد و آنها بلافاصله به من دستور دادند تا سریعاً به خانه برگردم.
"هلن" گفت: ایکاش آذرخش بر تو فرود میآمد و ما را از وجود ناچیز و بی مصرفت راحت میکرد. او سپس با خشم به سمت "ماروکلا" حمله کرد.
"ماروکلا" این زمان آرزو میکرد که ایکاش میمرد و این چنین مورد تحقیر و بی حرمتی قرار نمیگرفت. او درحالیکه به تلخی میگریست، خود را در گوشهای از آشپزخانه و به دور از دید دیگران مخفی ساخت.
"هلن" و مادرش شروع به خوردن سیبهای قرمز نمودند. آنها دریافتند که این سیبها از تمامی سیب هائی که تاکنون خورده بودند، لذیذتر و معطرتر هستند لذا به شدت علاقمند شدند که تعداد بیشتری از آنها را داشته باشند.
"هلن" گفت: مادر، گوش کنید. لطفاً لباسهای زمستانی مرا بیاورید. من میخواهم به کوهستان بروم و تعداد بیشتری از سیبهای قرمز را برای خودم جمع کنم و به اینجا بیاورم. من هیچ غذائی با خودم نمیبرم و قصد دارم که در تمام مدت فقط از سیبهای قرمز تغذیه نمایم. من بخوبی می دانم که از توانائی یافتن مسیر کوهستان و درخت سیب قرمز برخوردارم. ممکن است، آن مردان نیک سیرت با فریاد از من بخواهند که تکاندن درخت سیب قرمز را متوقف نمایم امّا من به کارم ادامه خواهم داد، تا زمانیکه تمامی سیبهای قرمز از درخت بر زمین بیفتند.
به هر حال مادر به "هلن" توصیه کرد که بالاپوش ضخیمی بر تن نماید، سر خود را با یک کلاه ضخیم بخوبی بپوشاند و هیچگاه از مسیر جاده اصلی منحرف نگردد.
مادر در جلو منزل ایستاد و همچنان به دنبال "هلن" مینگریست، تا زمانیکه دخترش فاصله نسبتاً زیادی را طی کرد و از دیدرس وی خارج شد.
لایهای از برف همه جا را پوشانده بود. هیچ ردپائی از انسانها بر سطح برف دیده نمیشد. در نتیجه "هلن" جاده اصلی را گم کرد و هر لحظه بر سرگردانی و آوارگیاش افزوده شد. او پس از مدتی توانست روشنائی کوچکی را در بالای کوه تشخیص دهد. پس مسیر آن را دنبال نمود، تا اینکه به قلۀ کوه رسید. خرمن آتش همچنان برپا بود و دوازده نفر به عنوان نماد ماههای سال بر روی دوازده تخته سنگ در اطراف آتش نشسته بودند.
"هلن" در ابتدا از دیدن آنها به وحشت افتاد لذا برای لحظاتی در ادامه راهش مردد ماند. او اندکی بعد به آرامی خود را به کنار آتش رساند و شروع به گرم کردن دستهایش نمود. "هلن" هیچ اجازهای از افراد حاضر نخواست و ادب و نزاکت مرسوم را رعایت نکرد.
"سِتچِن" بزرگ با لحنی تند گفت: چرا به اینجا آمدهاید؟ در جستجوی چه چیزی هستید؟
"هلن" با لحنی متکبرانه و تحقیرآمیز جواب داد: پیرمرد من مجبور به پاسخگوئی به شما نیستم. از شما چه کاری برای من بر میآید؟
"هلن" آنگاه پشتش را به خرمن آتش کرد و به سمت جنگل مقابل به راه افتاد.
"سِتچِن" بزرگ اخمهایش را در هم کشید و عصایش را بر بالای سر خود به حرکت در آورد. آسمان در چشم بهم زدنی از ابرهای تیره پوشیده شد. خرمن آتش بلافاصله به خاموشی گرائید. گلولههای درشت برف شروع به باریدن کردند و باد سردی زوزه کشان از سمت درّه به سوی قلۀ کوه وزیدن گرفت.
"هلن" که در میان خشم طوفان شدید گرفتار شده بود، مرتباً به خواهر ناتنیاش دشنام میفرستاد. این زمان بالاپوش او از گرم نگهداشتن بدنش ناتوان بود.
مادر "هلن" همچنان منتظر برگشتن وی به خانه بود. او از پنجره مرتباً به بیرون مینگریست. مادر همچنین گاه و بیگاه به آستانه خانه میرفت و چشم به راه میدوخت امّا هیچ اثری از برگشتن "هلن" دیده نمیشد.
ساعتها به آهستگی میگذشتند امّا "هلن" همچنان به خانه باز نگشت.
مادر با خودش اندیشید: ببینید سیبهای قرمز چگونه دخترم را وسوسه کردند و او را از خانه دور ساختند.
او آنگاه کلاه ضخیمی بر سر گذاشت، ردائی پشمی پوشید و به جستجوی دخترش پرداخت. برف بیش از پیش بر روی هم انباشته گردیده بود بطوریکه همه جا را در زیر پوشش خویش داشت. هیچگونه ردپائی از انسانها بر سطح برف دیده نمیشد. او اندک زمانی بعد در برفها گم شده بود و سرگردان به هر طرف میرفت. صفیر باد سردی از کوهستانهای شمال شرق به گوش میرسید امّا هیچکس به نالههای تضرّع آمیز نامادری پاسخی نمیداد.
"ماروکلا" روزها و روزها به تنهائی به رتق و فتق کارهای منزل پرداخت. او مرتباً دعا میکرد و منتظر نامادری و خواهر ناتنیاش ماند امّا هیچ خبری از بازگشت آنها نشد.
خواهر و نامادریاش در اثر سرمای شدید کوهستان یخ زده بودند. اینک از آنها خانهای روستائی، یک رأس گاو و مزرعهای کوچک برای "ماروکلا" به ارث مانده بود.
مدت زمانی از این ماجرا نگذشته بود، که مردی جوان و شریف از ساکنین همان آبادی به خواستگاری "ماروکلا" آمد. آنها بزودی با یکدیگر ازدواج کردند و در شادیها و غمهای یکدیگر سهیم شدند.
سرانجام "ماروکلا" و همسر جوانش سالهای سال در کنار همدیگر با صداقت، صمیمیت و پاکدامنی روزگار گذراندند و برای فرزندانشان سرمشق شدند. ■
برای آشنایی با فعالیت های پانزده ساله کانون فرهنگی چوک، لینک های زیر را بررسی فرمایید. موفق باشید |
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، اسطوره شناسی، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمنامه خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
کارگاه های داستان خوانی و کارگاه داستان در خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش صوتی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |
گزارش جلسات ادبي- تفريحي كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html |
کارگروه ویرایش ادبی چوک |
www.khanehdastan.ir/literary-editing-team |
کارگروه تولید محتوا |
www.khanehdastan.ir/content-creation-team |
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی |
www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html |