ایوا خطاب به برادرش گفت: لوفر، ببین چه پیدا کردم.
لوتر غرولند کنان گفت: یک برگ دیگر؟
-اسمش را میگذارم مابِل.
لوتر نفس عمیقی کشید: محشره. حداقل این یکی را دیگر در جیبت نگذار...
قبل از اینکه حرفش تمام شود، ایوا برگ را در جیب ژاکتش گذاشت.
-عالی بود. مرسی ایوا!
-قابلی نداشت! ایوا رقص کنان با جیک جیک پرندگان از سنگی به سنگ دیگر میپرید. نسیم بهاری به نرمی او را به کنار نهری کم عمق برد.
لوتر به آرامی پشتش راه میرفت.
-ایوا بپر اینجا. به پدر نمیگویم که دوباره لباست را خیس کردهای.
-باشه لوفر.
ایوا چرخید و پرید پشت برادرش. یک دستش را به سمت او دراز کرد اما لوتر دستانش را داخل جیب شلوار جینش کرده بود و آنها را به سمت جلو درون جیبش میفشرد.
لوتر همانطور که با نگرانی دوردست ها را میپایید، متوجه حضور چند گردشگر شد که به سمتشان میآمدند.
-ایوا، ماسکت را بزن.
-نیاوردمش.
لوتر به خواهرش رو کرد و گفت:
چی؟ برای چه آن را همراهت نیاوردی؟
-آن را دادم به سنچاپ.
-چرا آن را به سنجاب دادی؟
-فکر کردم آن را میخواهد. خیلی از آن خوشش آمده بود.
لوتر آهی کشید...
-آه خدای من.
دستش را داخل جیب پشتی شلوارش برد: بیا. مجبوریم از مال من استفاده کنیم.
همانطور که با موهای فرفری ایوا کلنجار میرفت، سرانجام توانست بند ها را دو طرف سر ایوا بکشد و ماسک را دقیقا" بر روی بینی و دهانش قرار دهد.
-بوی خنده داری میدهد.
لوتر همانطور که راهش را از سر گرفته بود جواب داد:
خودت خنده داری.ها...ها...
ایوا با ادا و به حالت اغراق آمیز شروع کرد به کشیدن نفسهای عمیق...
_من کراواتم.
-آره. انگار کراوات بستی.
ایوا جلوی او لی لی میکرد. گاهی فقط با یک پا. گویی که از نیروی جاذبه زمین رهاست. هر کسی رد میشد ایوا به او میگفت:
من یک کراواتم.
لوتر به زوجی تنه زد و سریع به دنبال خواهرش رفت.
-معذرت میخواهم..
زوج لبخند فروتنانهای زدند و پیش از آنکه به راهشان ادامه دهند، صبر کردند تا پسرک رد شود.
-ایوا خودت را کثیف نکن.
به سرعت در زمین مسطح از او جلو افتاد. ماسکش را از روی شاخهای که به سمت پایین خم شده بود برداشت و داخل جیبش گذاشت.
-من دنبال قلب جنگل میگردم.
ایوا چهار دست و پا روی زمین خم شده بود و سنگهایی را که کف زمین افتاده بودند، یکی یکی برمیداشت.
-اوه همین طور است..
لوتر زیرلب گفت:
خدای من، ترجیح میدهم بروم مدرسه.
ایوا همانطور که با سماجت به جستجویش میپرداخت اظهار کرد:
اما نمی توانی بروی، بخاطر طاعون کلوچه.
-اوه باشه. اولا اینکه ممکن است موقتی باشد. و اینکه فکر کنم منظورت همان طاعون خیارکی است؟ دوم اینکه ایوا قضیه اینطور که فکر میکنی نیست. چه کسی این حرفها را به تو گفته؟
-بابا داشت با کامپیوتر دربارهاش حرف میزد. از جایش بلند شد و به سمت برادرش دوید. این یکی چطور است؟
-این یک سنگ است.
-باشه. سنگ را پرتاب کرد و به جستجویش ادامه داد.
-ببین ایوا. ما باید به خانه برویم. وقت شام رسیده.
جوابی نداد. غرق در کارش بود.
-هوا الان تاریک میشود. زود باش. بیا برگردیم.
مشتاقانه به سوی برادرش دوید. برای بار دوم سنگی را در دستش داشت:
این یکی چطور است؟
-ممکن است از این کار دست برداری؟
دومرتبه روی زمین افتاد و جستجویش را از سر گرفت. ما باید پیدایش کنیم.
-ایوا. بس کن. محض رضای خدا بگو پیدا کردن این سنگها چه فایدهای دارد؟
ایوا از کارش دست برداشت و رو کرد به برادرش:
ما به قلب جنگل احتیاج داریم تا جلوی طاعون کلوچه را بگیریم. اینطوری همه حالشان خوب میشود و مامان هم میتواند به خانه برگردد.
لوتر به سمت زمین خم شد و خواهرش را که بدون خستگی به کاوش بر روی زمین ادامه میداد تماشا میکرد. دستش خورد به سطح صاف ریگی که در گوشهی پایش قرار داشت:
این یکی چطور است؟
نشاط، چهرهی ایوا را فرا گرفت.
-قشنگ است. آن مشت برگ را که در جیبش چپانده بود بیرون آورد و با احتیاط سنگ ظریف را داخلش گذاشت.
-بالاخره موفق شدی؟
سرش را به نشانهی تایید تکان داد و هردو به راهشان ادامه دادند.
-بسیار خوب بهتر است مواظبش باشی تا وقتی مامان صبح به خانه برگشت آن را به او نشان بدهیم. باشه؟
-ایوا لبخندی زد و گفت: باشه.
-بسیارخوب. برویم خانه.
لوتر دست خواهرش را گرفت و هر دو راهی خانه شدند.