• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • ترجمه داستان «جلو مسجد موسیقی قدغن» نویسنده «زبون نسا حمدالله»؛ مترجم «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک

ترجمه داستان «جلو مسجد موسیقی قدغن» نویسنده «زبون نسا حمدالله»؛ مترجم «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali malayjerdi

خانم زبون نسا حمدالله، داستان نویس، مقاله نویس، شاعر و نویسنده ستون روزنامه‌ها بود. او به خاطر به تصویر کشیدن زندگی روستایی در شرق پاکستان در دهه چهل که حال بنگلادش نامیده می‌شود جایزه‌ای هم دریافت کرده است.

اگر چه غروب آن روز همگی سر نماز به رکوع سر خم کرده بودند، اما دو نفر بودند که فکرشان پیش خدای باری تعالی نبود. موقع سجده رفتن احمد از گوشه چشمش به پدرش نگاه می‌کرد. از حالت چهره پدرش می‌شد فهمید که پدر نیز آن صدا را شنیده و این بار دیگر بخششی در کار نخواهد بود. احمد سعی داشت تا بر سوره‌های قرآن که طوطی وار بر زبانش جاری می‌شد تمرکز کند، اما پی برد که تمرکز بر ذکر نماز برایش سخت بود. آنچه به ذهنش می‌آمد قیافه برادر کوچک‌ترش بود و تنها صداهایی که به گوشش می‌رسید صدای بلند و خوش نی بود.

نماز تمام شد، و جماعت نمازگزار کم کم پراکنده شدند. معمولاً ولایت علی در حیاط مسجد مدتی می‌ماند و به گفتگو با دوستانش مشغول می‌شد تا وقت شام برسد. اما امروز این کار را نکرد. بدون نگاه کردن به چپ و راست با عجله کفش‌هایش را به پا کرد و با شتاب به طرف پیاده رو ناهموار که به طرف شالیزار می فت روانه شد، استخر روستا را پشت سر گذاشت و به طرف خانه براه افتاد.

احمد به دنبال پدرش به راه افتاد، به محض این که به فاصله کافی از دیگران دور شدند، ولایت علی خشم و ناراحتی‌اش را بروز داد و با پرخاش گفت: «تو هم شنیدی که؟» و دوباره تکرار کرد: «شنیدی یا نه؟» و این را چنان غضبناک گفت که حتی ریش بلند سفیدش با خشم تکان خورد: «والله قسم» و چشم به طرف آسمان ابری پر باران فصلی کرد و ادامه داد: «امشب به خاطر این کارش مزدش را کف دستش خواهم گذاشت.»

دست‌های چاقالوی نازوی کوچک با نگران انبه خام را محکم گرفت و رها کرد. دخترک یک ساعت بود که زیر درخت انبه نشسته بود و منتظر پدر و پدر بزرگش بود. سایه که دراز می‌شد او در آن جا احساس تنهایی می‌کرد چون می‌ترسید و برای همین احتیاج داشت به خودش جرات و اعتماد بدهد پس انبه

نارسی را که توفان صبح زود بر زمین انداخته بود برداشت و با دندان‌های تیز و سفیدش به آن گاز زد.

نازو همین که صدای نی به گوشش رسیده بود تا خود همین جا دویده بود. تا آن لحظه مشغول بازی با عمو زادگانش بود که مشغول ازی با عروسک‌های پارچه‌ای‌شان که مادرهایشان با کتان لباس ساری درست کرده بودند. عروسک‌ها را روی حصیر کنار هم خوابانده بودند که صدای اذان بلند شده بود و نازو به طرف پنجره رفته بود و از آن جا برای پدر بزرگ و پدرش که داشتند مسجد ده می‌رفتند دست تکان داده بود. بعد ناگران آن صدا بلند شده بود. صدای نی زدن، این صدا خیلی خوش آهنگ اما در عین حال پریشان کننده بود. معمولاً نازو از این صدا خوشش می‌آمد و هر گاه که این صدا را می‌شنید مشغول هر کاری بود آن را رها می‌کرد، چهار دست و پا از تاقچه جلو پنجره بالا می‌رفت و در آن جا می نشست و به نخل بلند خیره می‌شد و گوش می‌سپرد.

اما حالا قلب کوچکش برای ثانیه‌ای از کار افتاد، و عروسک پارچه آیش با دو تا موی تابیده بلند که با کتان هندی سیاه رنگ کرده بودند، از دستان شل ول شده‌اش بر زمین افتاد. با خودش فکر کرد: «یک درد سری می‌خواهد پیش بیاید، دلش شروع به درد کردن و با خود گفت «یک دردسر بزرگ» و مردمک چشم‌های سیاه و درشتش از روی ترس با قاطی شدن صدای نی با صدای پر طنین و پر خروش و الهام دهنده اذان گشادتر شد.

نازو آهسته خودش را از همبازی‌هایش کنار کشید، به آشپزخانه رفت جایی که زن‌ها مشغول تهیه شام بودند. مادرش داشت چیزی را توی قابلمه به هم می‌زد گونه‌هایش با حرارت آتش قرمز شده بود و لب‌هایش با جویدن برگ تمبول قرمز شده بودند، زیبا شده بود. نازو کنار او چمپاتمه زد و به مادربزرگش که داشت برنج آبکش می‌کرد نگاه کرد. وزش ناگرانی نسیم در را باز کرد و صدای شب وارد خانه شد: اولین صدا صدای پرخروش اذان بود که به دنبال آن صدای بلند نی بود. با شنیدن صدای نی دست‌های پیرزن سست شد، مقدار زیادی از برنج توی آب ریخت. با عجله قابلمه را کناری گذاشت و از آشپزخانه بیرون زد توی حیاط ایستاد و گوش داد. نازو به دنبال مادر بزرگش که ته ساری کهنه‌اش را تا زده بود راه افتاد که با نگرانی

 بلند بلند گفت: «الله خودت به ما رحم کن!» و با ادامه یافتن صدای اذان و نی ادامه داد: «خدایا فقط خودت رحم کن.» دو تا عروسش هم از آشپزخانه بیرون آمده بودند، مادر بزرگ با نگرانی به طرفشان برگشت.

مادر بزرگ تقریباً زار زد و گفت: «به من بگین من چکار کنم؟» «باید چکار کنم؟»

مادر نازو در حالی که سعی می‌کرد تا سرخوش‌تر صحبت کند گفت: «شاید اصلاً این صدا مال او نباشد.»

عروس دوم با دلجویی گفت: «مطمئنم اون نیست.» «فکر نکنم آخرین قطار شهر رسیده باشد.»

پیرزن در حالی که رنگ رویش از خوشحالی باز می‌شد گفت: «آره، اون هنوز برنگشته، این باید کس دیگری باشد.»

اذان به پایان رسید یک یا دو ثانیه سکوت کامل برقرار شد. و بعد ناگران صدای نی یک بار دیگر بلند شد، حالا صدا بلندتر و خوش آهنگ‌تر می‌آمد. با به بگوش رسیدن صدای نی دل همه هری پایین ریخت، چون آن‌ها می‌دانستند که در تمام روستا تنها علی می بلد بود نی بزند همان طور که الان نواخته می‌شد.

پیر زن پچ پچ کرد: «خدا خودت رحم کن.» در حالی که چهره‌اش پر از نگرانی بود بر زبان آورد که: «این دفعه دیگه باباش نمی بخشه.»

دل نازوی کوچک با نگاه کردن بر چهره زن که نزدیک بود اشک‌هایش سرازیر شود در درون تکان خورد. پیر زن حالا داشت اشک می‌ریخت و در میان اشک می‌گفت: «من بهش گفتم. من بارها و بارها بهش گفته‌ام وقتش را با این نی تلف نکن.» و ضجه زد: «من اونو غدغنش کردم که موقع نماز نی نزنه. باز هم... خدا منو ببخش.» و ناله کرد خدا منو به خاطر زاییدن پسری که کاراش مثل کافرهاست ببخش.»

مادر نازو رو به او گفت: «این همه نسبت به او سخت گیر نباش.» «علی پسر خوبیه و مؤمن هم هست.»

 عروس دوم دوید تو حرفش و گفت: «آره، اون نجیب و مهربان هست ودل پاکی داره.»

مادرش نالید: «آخه برای چی اون این کارها رو میکنه و نالید: «چرا وقتشو به نی زدن تلف می کنه به جای این که مثل پسرای دیگه به درس هاش برسه؟ و چرا وقت نماز نی می زنه با وجود این که باباش بارها سر همین موضوع تنبیهش کرده؟»

نازو بدون این که معنی حرفش را بفهمد گفت: «چون این طوری نماز شو می خونه.» زن‌ها با تعجب به طرف او برگشتند.

او ادامه داد: «اون خودش اینو به من گفت.» چشم‌های سیاه و بزرگش در صورت کوچکش به طور عجیبی صمیمی می‌نمود، صدایش گرفته بود ادامه داد: «آره اون خودش به من گفت. او با نی زدن نماز می خونه. این روش اون این طوری به خدا میگه چقدر دوستش داره...»

زن ها با مهربانی و ملایمت به این دختر کوچک باوقار لبخند زدند. مادر بزرگش به او دستور داد: «برو بدو بازی تو بکن، بچه نیم وجبی با این حرف‌های گنده گنده‌اش.» و لپ تپلی او را نیشگون گرفت.

نازو از مادر بزرگش اطاعت کرد و دوان دوان دور شد اما به طرف همبازی‌هایش نرفت. به جای آن از خانه بیرون رفت و به سمت کوره راهی که به مسجد روستا منتهی می‌شد دوید. مسجد این موقع خلوت بود، نازوی کوچک احساس ترس کرد. اما او دوید و دوید تا نزدیک استخر روستا رسید و بعد سرعتش کم شد و از ترس لرزشی در میان نخاعش حس کرد، چون داستان‌هایی را که در باره جن شنیده بود را به یاد آورد که دور و بر استخر می‌پلکیدند.

یک درخت انبه آشنا به او شجاعتی تازه داد و اگرچه که نتوانست به تنهایی از استخر رد شود، بر روی سنگی در کنار آن نشست ومنتظر ماند. اگرچه که سنی نداشت اما در ذهن دقیقاً می‌دانست که قصدش چیست. او می‌خواست با پدر و پدر بزرگش به موقع برگشت از نماز غروب و عشا روبرو شود. او می‌دانست که پدر بزرگش دلبستگی خاصی به او دارد، طوری که حیوان دست آموز او به حساب می‌آمد، او می‌خواست اگر امان داشت بابا بزرگش را شاد کند، قبل از رسیدن به خانه خشم و عصبانیت را از دل او بیرون بیاورد.

و این بود که نازو تنها با آن چثه کوچکش زیر درخت بلند انبه نشست. او شش سال بیشتر نداشت اما دل زنی بزرگسال در سینه‌اش می‌تپید او با مهر و محبت زنانه می‌خواست عموی محبوبش را از گزند خشم پدرش محافظت کند.

آن جا که نشسته بود، زانوی کوچکش را زیرش جا داده بود و گاه به گاهی بر روی انبه کال می‌کوبید تا ترسش را آرام کند، نازو به عمویش فکر می‌کرد، جوان‌ترین عمویش که با محبت تمام او را دوست داشت نوع محبتی که دختران خردسال نسبت به برادر بزرگترشان دارند. او خیلی با دیگر پسرهای روستا تفاوت داشت، خیلی آقا و مهربان بود؛ با این وجود همه با او خشن برخورد می‌کردند، خصوصاً پدربزرگ- پدر بزرگ عزیز پیر

 که هرگز کلمه نامهربانی از دهانش نسبت به نازو در نرفته بود، اما پسر اقای خودش این فرزند سن پیری‌اش را بارها تنبیه کرده بود.

و هر بار هم سر زدن نی بوده است. این نازوی کوچک سر در نمی‌آورد. او صدای نی را دوست داشت، و شیوه نی زدن علی را هم دوست داشت، آن همه زیبایی را از داخل نی بیرون می‌کشید. و او تعجب می‌کرد که چرا آن چیزی را که آن قدر کامل می‌فهمید درک نمی‌کرد، این نکته را که علی با نی زدن نماز می‌خواند. یک بار که او از علی راجع به نی زدن سؤال کرده بود گفته بود: «من با نی زدن با خدایم صحبت می‌کنم.» «من او را به خاطر تمام چیزهایی که به من داده شکر می‌کنم، زیبایی شالیزارها، قشنگی مهتاب منعکس شده بر استخر، جادوی آسمانی با ابرهای باران زا موسمی و برای شیرنی آدم‌های مثل تو.» و بعد صدایش ناگران خشن و کلفت شده بود و افزوده بود: «من ترجیح می‌دهم که به این روش دعا کنم به جای این که حرف‌هایی را زیر لب بگویم که معنی‌شان را درک نمی‌کنم.»

 داشتند می‌آمدند، خودشان بودند، با شنیدن صداهای پاهایی که نزدیک می‌شدند با خود گفت: «اره خودشان هستند، و محکم بر روی انبه زد تا ترسش را فرو بنشاند، با پیدا شدن پدر و پدر بزرگ با خوشحالی بالا پرید. به آهستگی در زیر سایه ایستاد و بعد وقتی تقریباً بالای سرش رسیدند، جلو آن‌ها پرید و صدای بلندی مثل کوووو از خود در آورد. هم ولایت علی و هم احمد حیرت کردند و برای لحظه‌ای مضطرب شدند، تا زمانی که نازو در حالیکه که هر و کر می‌خندید دستش را در میان دست‌های بزرگ پدر بزرگ گذاشت، هر هر به طرف پدربزرگش خندید و با پر رویی پرسید: «ترسوندمت بابا بزرگ؟»

 ولایت علی با دیدن چهره تپل نازو تمام خشم و عصبانیتش تخلیه شد. خندید و گفت: «ای توی پدر سوخته شیطون.» و با مهربانی گوش او را گرفت و گفت: «دختر پر رو، داشتی بابا بزرگت رو می ترسوندی.» احمد هم بلند خندید نه به خاطر شوخی بچگانه دخترش بلکه برای این که خشم و عصبانیت را از دل پدر دور کرده بود. نازو که از کارش خشنود شده بود دست دیگرش را به دست پدر داد و جست و خیز کنان بین آن دو به طرف خانه براه افتاد، در تمام طول مسیر با خودش آواز می‌خواند.

حتی زمانی که به حیاط رسیدند، مادر بزرگش به طرفش پرید و با عصبانیت پرسید: «کجا بودی تو تا حالا، ورپریده شیطون؟» و تمام خشم و عصبانیت و ترسش را سر دختر کوچک خالی کرد و گفت: «همه جا رو برای تو زیر رو کردیم. بیا برو شامتو بخور.» دمغ و پکر نازو دستش را آهسته از دست‌های دو مرد رها کرد با این امید که پدر بزرگش حداقل در دفاع از او چیزی بگوید. اما ولایت علی کلاً او را فراموش کرده بود.

پدر بزرگ با عصبانیت از زنش پرسید: «اون بی شرف هنوز برنگشته؟» زن پرسید: «علی؟» ولایت علی با غرشی جواب داد: «پس کی؟» «کی غیر از اون بچه لوس ننر توی پیری جرات می کنه این طور آبروی چندین ساله ما رو ببره؟ چهره‌اش از روی عصبانیت دوباره قرمز شده بود و افراد خانواده با ترس نگاهی به هم دیگر انداختند. حتی با این سکوت ترسناکشان، رعد و غرش تهدید آمیز نزدیک شدن بارش سنگین موسمی را خبر می‌داد.

پیرمرد کش داد: «به جان خودم اگر هر کس دیگری غیر از گوشت و خون و خودم بود، ببین کی مغزشو داغون کرده بودم.» خشم او با خشم غضب آسمان بیشتر می‌شد و سرزنش آمیز و غرش کنان خطاب به زنش ادامه داد: «اینها همه‌اش زیر سر توه که لی لی به لا لاش می‌گذاری و همیشه التماس می‌کنی که کاریش نداشته باشم، قبلانا نرم‌تر برخورد می‌کردم، اما والله، این دفعه دیگه شورشو درآورده! این دفعه چنان بزنم که کبود شه تا بگه غلط کردم. موقعی ولش می‌کنم که قسم بخوره دیگه هیچ وقت و هیچ وقت دست به اون نی لعنتی نزنه. یک دفعه‌ای با شک و ظن پرسید: «حالا کجاست؟ قایمش کردین؟ شما...»

زنش در حالی که سعی می‌کرد با لحنی آرام دل شوهرش را به دست بیاورد گفت: «هنوز برنگشته. یادت رفته که رفت شهر برای گرفتن نتیجه ثبت نام در دانشگاه.»

پیرمرد غرید: «حتماً برگشته. یعنی من سر نماز صدای نی زدن اون بی شرف رو نشنیدم؟ یعنی من وقتی تو مسجد بودم با گوش خودم نشنیدم که هر لحظه اون داشت از فرمان خدا سرپیچی می‌کرد؟»

زن با حالتی آرامش بخش تر ملتمسانه گفت: «شاید اون تو راه برگشت از شهر به خانه داشته نی می‌زده و از وقت نماز خبر نداشته، چون هنوز که برنگشته.»

ولایت علی طوری که تصمیم داشت خشمش فرو ننشیند داد کشید: «هنوز خونه برنگشته؟ من بهتون میگم چرا برنگشته. اون حتماً تو امتحان رد شده، این کاری که کرده، او احمق کله خر. بگذار بیاد، بگذار پاش برسه...»

نازوی کوچک با دلی مغموم از آن‌ها دور شد. حتی با دختر عموهایش برای شام همراه نشد، مستقیم رفت توی اتاقش، روی حصیر چتایی کز کرد و سعی کرد که بخوابد و این که آن شب قرار بود عموی عزیزش تنبیه شود را فراموش کند. اما برغم این که عاقبت خواب او را فراگرفت، خوابی پریشان و بریده بریده و پر از کابوس بود که نه تنها در خواب‌هایش عموی محبوبش بلکه او خودش بی رحمانه توسط پدر بزرگش داشت تنبیه می‌شد، در خوابش پدربزرگ به یک غول بزرگ تبدیل شده بود.

تقریباً نزدیک‌های صبح بود که صداهایی عجیب او را از خواب بیدار کرد، چون خروس‌ها داشتند می‌خواندند. اما هنوز هوای اتاق تاریک بود اگرچه در بیرون در حیاط نور تقریباً ده دوازده تا فانوس سو سو می‌زد. نازو در حالی که بلند شده و از درگاه داشت تماشا می‌کرد با تعجب از خود پرسید: «خدایا یعنی چه پیش آمده؟» توی حیاط عده زیادی جمع شده بودند و با هیجان حرف می‌زدند، تمامی آن‌ها با هیجان حرف می‌زدند و او در چهره پدر و پدر بزرگش هول و هراس دید.

باران بند آمده بود و قطره‌های باران هنوز داشت از لبه‌های بام به پایین می‌چکید و آب به شدت از ناودان پایین می‌ریخت. نازو متوجه شد که هیچ کدام از آن‌ها خیلی اهمیت نمی‌دهند که لباس‌هایشان زیر باران خیس خیس شده است، معلوم بود که هر اتفاقی که افتاده بود آن قدر مهم و جدی بود که آن‌ها را مجبور کرده که زیر باران در آن وقت نابهنگام بایستند و خیس خیس شوند، موضوعی که خیلی مهم بود.

صدای مادر بزرگش را که داشت با ترس ضجه می‌زد را شناخت که می‌گفت: «هیچ جا نیست! همه جا رو زیر و رو کردیم حتی پشت بام رو اما نیست که نیست.»

نازو صدایی را شنید که متعلق به سلمانی ده بود گفت: «خودشه، گفتم که خودشه.»

پدرش بی صبرانه داد زد: «یالا، وقت رو هدر ندید.» و به سرعت به طرف مزرعه‌ها براه افتاد، دیگر مردها هم به دنبال او راه افتادند، پاهایشان گاهی روی گل‌ها سر می‌خورد و فانوس‌هایشان این سو و آن سو تاب می‌خورد و نوری دایره‌ای کوچک وهمناک بر تاریکی اطراف می‌انداخت.

نازو متوجه شد که پدر بزرگش کندتر از معمول گام بر می‌داشت و به نظر می‌رسید با زحمت و درد داشت به شدت نفس می‌کشید، اما به نظر می‌رسید که تمام تلاشش را می‌کرد تا با دیگر مردان جوان همگام شود. دور از چشم‌های بقیه زن‌ها نازو آهسته از میان درختچه‌ها از خانه بیرون زد و موقعی که تا فاصله‌ای که از خانه دور شده بودند به پدر بزرگش پیوست و آرام بی صدا پشت سر او براه افتاد.

اگرچه که می‌ترسید پدربزرگ ممکن است برگردد و او را دعوا کند که چرا این موقع از خانه بیرون آمده و به خانه برگرداند، دستش را آرام میان دست پدربزرگش گذاشت، چون ناراحتی شدیدی را در چهره او می‌دید. چهره ولایت علی با دیدن بچه آشکارا باز شد و دست گرم او را محکم فشرد، مثل این که لمس دست‌های او برایش تسلی فراوانی می‌آورد.

 وقتی که مردها به یک ردیف پشت سر هم در میان گل و لای گام بر می‌داشتند قورباغه‌ها داشتند غور غور می‌کردند و جانوران شب زی موسیقی خود را سر داده بودند. مردها پیش‌تر و پیش‌تر رفتند، همگی در سکوت راه می‌رفتند، تا وقتی که نازوی کوچک پی برد که آن‌ها داشتند به طرف درخت مورد علاقه عمویش می‌رفتند- درختی که او دوست داشت بنشیند و آهنگ کوچک خود را بنوازد.

ناگران سلمانی روستا که چند قدم عقب‌تر از پدرش راه می‌رفت جلو دوید و بازوی احمد را گرفت و گفت: «اون هاش و با انگشت درخت بلندی را نشان داد، اون جاست!» و فانوسش را بالا گرفت تا آن را نشان دهد. سلمانی با هیجان گفت: «ببینید! ببینید!» فانوس‌ها یکی یکی بالا گرفته شد و در زیر نور آن‌ها نازو قیافه اشنای عموی عزیزش را دید که از یکی از شاخه‌ها به طور عجیبی آویزان بود.

سلمانی در حالی که به طرف جلو می‌دوید و فانوسش را بر سر بامبویی زده بود با دستپاچگی و شتاب گفت: «صورتشو نگاه کنین. نگفتم خود علی هست؟ نگفتم... این چیز...چیزش هست.»

احمد شانه او را گرفت و کشید و گفت: «ببند دهنتو احمق!» احمد با بی صبری برگشت، اما حرف‌هایی را که از روی خشم آماده زدن کرده بود با دیدن چهره لاغر احمد قورت داد، و آهسته خجالت زده فانوس را پایین آورد.

اما همه چهره را واضح دیده بودند که بشناسند این که بود که بر شاخه آویزان بود. ولایت علی نازوی کوچک را با خشونت کناری زد و به طرف درخت رفت. با این کار پایش لغزید و با صورت توی گل‌ها افتاد وقتی که بلند شد لباس‌هایش که همیشه تمیز بود پر از گل و خیس شده بودند و روی ریش سفیدش گل پاشیده بود. ولایت علی داد کشید: «این پسر منه. بیاریش پایین، بیاریش پایین!» و مانند کودکی زد زیر گریه.

مردها صورت‌هایشان را از او برگرداندند در حالی که عده‌ای بازوهای او را گرفتند و تلاش کردند تا آرامش کنند. سلمانی حالا سریع بالای درخت رفته بود و چاقوی سلمانی تیزش را در آورد و طناب را که بدن علی از آن آویزان بود را برید. به محض افتادن بدن شل شده افتاد، احمد دست‌های قویش را زیر آن گرفت تا بگیردش، اما با وجود این باز هم بدن روی زمین افتاد و با یک تکان نی را که علی محکم در یکی از دست‌هایش گرفته بود از میان انگشت‌های سفتش بیرون افتاد و بر روی زمین قل خورد.

همه نگران بالای سرش جمع شده بودند که دکتر دهکده حال در حال معاینه بدن بود، وقتی که دکتر با تأسف سرش را تکان داد صدای هق هق ولایت علی بلندتر شد و جگرخراش تر، بسیاری از مردانی که کنار ایستاده بودند مجبور شدند اشک‌های بی اختیار خود را پاک کنند. نازو جلوتر خزید و نی عمویش را از میان گل‌ها برداشت، و با گوشه لباسش شروع کرد به پاک کردن آن. پدرش چشمش به او افتاد، اما به جای خشمگین شدن در چشم‌هایش آرامش موج می‌زد. قبل از این که به دیگران بگوید چکار کنند به گوش نازو پچ پچ کرد که «برو پیش بابا بزرگ.» بعد او و سه مرد دیگر بدن بی جان را برداشتند، دو نفرهم جلو آن‌ها راه می‌رفتند که راه را روشن کنند، تشییع جنازه غمناک به طرف خانه آغاز شد.

دو تا از دوستان ولایت علی در طول راه به او کمک می‌کردند، چون حالا پیرمرد در وضع رقت آوری از غم و ندامت بود شانه‌هایش مثل این که زیر بار خرد کننده‌ای خم شده بود. نازو با دیدن اشک‌های پدربزرگش که بر روی صورت و میان ریش سفیدش که گل بر آن پاشیده شده بود سرازیر شده بود قلبش تاب و تحمل رنج را نداشت. قلبش چنان پر غصه شد که نزدیک بود بشکند. بله، قلبش می‌خواست بشکند و تکه تکه شود درست همان جایی که ایستاده بود، درست مثل قلب‌هایی که در داستان‌هایی که عمو علی آن‌ها را نقل می‌کرد. با این وجود هنوز نمی‌توانست گریه سر دهد، اگرچه دلش می‌خواست زار بزند، اما نمی‌توانست. رفت و دست بر دست پدربزرگ گذاشت که معمولاً گرم بود حالا مثل یک تکه یخ سرد بود. در تمام طول راه چشم‌هایش که از ترس گشاد شده بودند بر روی بدن سست شده که جلو او برده می‌شد خیره شده بود.

همانطور که با بار غمناک بر دوش داشتند راه می‌سپردند روستایی‌ها با هم گفتگو می‌کردند. آن‌ها آرام و آهسته حرف می‌زدند مبادا که ولایت علی آن را بشنود. اما این حرف‌ها برای گوش‌های تیز نازو آن قدر بلند بود که آن را بشنود.

یکی از آن‌ها گفت: «پسر خوبی بود.»

 مدیر مدرسه با ناراحتی گفت: «این پسر باهوش‌ترین شاگرد این روستا بود. من آینده درخشانی برای او پیش بینی کرده بودم.»

دیگری پرسید: «اما گویا مردود شده بود نه؟ دلیل خودکشی‌اش این نمی تونه باشه؟»

احمد عبوس و گرفته و ساکت در حالی که بر لب‌هایش گاز می‌زد تا اشک‌هایش را متوقف کند، نفسش را به تلخی تو داد به محض این که شنید مدیر مدرسه با خشم گفت: «علی و مردود شدن؟ مگر من نگفتم علی باهوش‌ترین بچه‌ای بوده که این روستا به خود دیده؟ من همراه او امروز صبح به شهر رفتیم تا از نتیجه امتحان ورودی او به دانشگاه مطلع شویم، می دونید که و فانوسش را بالاتر برداشت تا چهره دیگران را بهتر ببیند، او نفر اول داوطلبان امتحان ورودی شده بود؟»

آن‌ها با تعجب پرسیدند: «پس چرا این کارو کرده؟ چرا؟ آخه چرا؟ چرا؟ آن‌ها به هم دیگر نگاه کردند و دزدکی به ولایت علی و احمد که صم بکم لب باز نمی‌کرد نگاهی کردند. سؤال مثل این که در هوا معلق ماند و مرتب به مغزها خطور می‌کرد، به طوری که صدای پاهایشان بر روی زمین گل آلود و تکان خوردن فانوس‌هایشان به نظر می‌رسید که بارها و بارها آن را تکرار می‌کرد.

چرا؟ چرا؟ چرا؟

خبر غمناک در میان ده پیچیده بود و همانطور که صف تشییع کنندگان راهشان را به طرف ده می‌پیمودند، افراد بیشتر و بیشتری از اطراف به صف اضافه می‌شدند به طوری که هر دو طرف راه باریکه پر بود از تماشاگرانی که با چشم‌های باز شده از تعجب در آن ساعت بی وقت جمع شده بودند.

سپیده سر زده بود و نور ملایم آن بر روی چهره‌های غم آلود مردان افتاده بود که هنوز بار جنازه بر دوششان بود که با پارچه‌ای بافته شده خانگی که سلمانی در مسیر بر روی آن انداخته بود پوشانده شده بود، و صورت اشک آلود و شانه‌های خم شده ولایت علی داستان خود را می‌گفت. وقتی که به لبه استخر روستا رسیدند، صدای پر طنین و روح انگیز اذان در میان هوای صبح بلند شد. آرام بخش و زیبا، کلمات شگرف در میان سکوت پژواک داشت و پژواکی مجدد. موقعی که صدای اذان به گوش ولایت علی رسید اشک‌هایش متوقف شد، غم‌هایش را زدود- و صورتش را به طرف آسمان کرد، و آهسته زیر لب نجوا کرد: «انالله و انا الیه راجعون.» همانطور که جمعیت تشییع کننده به خانه ولایت علی نزدیک می‌شد جایی که زنان شیون کننده به انتظار ایستاده بودند، دیگر مردم نیز این کلمات را تکرار کردند.

نازوی کوچک دست پدر بزرگش را رها کرد و به طرف راهی رفت که همین الان از آن آمده بودند. به سرعت و مطمئن دوید اگرچه پاهای لختش بارها توی گل یا چاله‌های آب رفت اما

 

نیفتاد. موقعی که داشت می‌دوید هنوز صدای اذان می‌آمد، وقتی که زیر درختی که عموی محبوبش خود را حلق آویز کرده بود رسید آخرین کلمه اذان هم تمام شد.

وقتی که به آن جا رسید نازو از نفس افتاده بود. وقتی که نشست و به آسمان چشم دوخت که حالا با اشعه‌های سرخ خورشید در حال طلوع باشکوه‌تر شده بود. درد قلبش هنوز قابل تحمل نبود، اما می‌دانست که از آن جا که قلب او از هم نپاشیده بود و هرگز از هم نخواهد پاشید. با عقب زدن طره موی خیس شده از روی صورت کوچکش، با عشق به نی علی نگاهی کرد، آن را دوباره پاک کرد تا این که هیچ اثری از گل بر آن نماند. وقتی مشغول پاک کردن فلوت بود قطره‌های اشک عاقبت پیدایشان شد. اشک‌هایش ارامو آهسته می‌چکید. قطره‌ای به دنبال قطره دیگر بر روی فلوت می‌چکید. با ریختن اشک درد و رنجش هم کاسته می‌شد.

نازو به دقت اشک‌هایش را از روی نی نازک زدود و آن را به آرامی بر لب‌هایش فشرد. به عموی مرده‌اش از صمیم قلب گفت: «من به همان زیبایی که تو می‌نواختی یاد می‌گیرم که بزنم.» من هم با نواختن این با خدا سخن خواهم گفت.» و به آرامی نی را بر روی لب‌های غنچه آیش گذاشت و به سپیده دم باشکوه نظری انداخت، و با تعظیم و احترامی بر روی چهره کوچک لطیفش شروع به نواختن کرد. اما آرام، خیلی ملایم، طوری که پدربزرگ عزیزش را نیازارد!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «جلو مسجد موسیقی قدغن» نویسنده «زبون نسا حمدالله»؛ مترجم «علی ملایجردی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692