داستان «لاتاری» نویسنده «شرلی جکسون»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mojgane haghighi

صبح روز 27 ژوئن بود. هوا صاف و آفتابی به نظر می‌رسید. گرمای یک روز دلپذیر تابستانی را می‌شد تجربه کرد. گل‌هایی که شکوفه داده و علف‌هایی که رنگ سبز به خود گرفته، همه جا را احاطه کرده بودند. اهالی ده حدود ساعت 10 کم کم در میدان شهر، جایی بین اداره پست و بانک جمع شدند.

در بعضی از شهرها به دلیل ازدحام زیاد لاتاری 2 روز به طول می‌انجامید و از 26 ژوئن یعنی یک روز زودتر، آغاز می‌شد. اما از آنجایی که تنها حدود 300 نفر در این ده زندگی می‌کردند بخت آزمایی فقط 2 ساعت طول می‌کشید و بعد از آن افراد می‌توانستند خود را برای صرف نهار به خانه برسانند.

ابتدا بچه‌ها رسیدند. اخیرا با آغاز تابستان مدارس تعطیل شده بود و حس آزادی و بیکاری در بیشتر آن‌ها وجود داشت. آن‌ها تمایل داشتند تا قبل از شروع هر بازی دور هم جمع شوند و همچنان صحبتشان درباره کلاس و معلم و کتاب‌ها و توبیخ‌ها بود. بابی مارتین از قبل جیب‌هایش را پر از سنگ کرده بود و دیگر پسرها هم همین کار را کردند و سخت‌ترین و متنوع ترین سنگ‌ها جمع‌ آوری شد. بابی و هری جانز و همچنین دیکی دالاکروس که اهالی ده او را دلاکروی صدا می‌کردند، در گوشه ای از میدان تپه‌ای از سنگ ساخته بودند و از آن در برابر دیگر پسرها مراقبت می کردند. دخترها هم در گوشه‌ای ایستادند و با خودشان مشغول به حرف زدن شدند و گوشه چشمی هم به پسرها انداختند. بچه‌های کوچکتر نیز در آن گرد و خاک به وجود آمده، دستان برادر یا خواهر بزرگترشان را چسبیده بودند.

به زودی مردان هم جمع شدند و نیم نگاهی هم به کودکانشان انداختند و درباره کشت، باران، تراکتورها و مالیات گرم صحبت شدند. آن‌ها در کنار یکدیگر و با فاصله از تپه سنگ ایستادند و با صدای کم برای یکدیگر جک می‌گفتند و می خندیدند. زنان هم که لباس خانه، ژاکت و بلوز پوشیده بودند، کمی بعد از مردانشان آمدند و در کنار آن‌ها ایستادند و بچه‌ها را صدا کردند. کودکان بعد از اینکه چهار پنج بار صدایشان کردند، با اکراه پیش پدر و مادرشان آمدند. بابی مارتین کنار دست مادرش ایستاد و از پشت سر نگاهی به تپه سنگ‌ها کرد و لبخندی زد. پدرش با صدای بلند او را صدا کرد و بابی خیلی سریع بین پدر و برادر بزرگترش جای گرفت.

لاتاری همانگونه که برنامه هالووین، رقص و باشگاه نوجوانان انجام می‌شد، توسط اقای سامرز برگزار می‌شد. او کسی بود که وقت کافی و انرژی زیادی صرف انجام فعالیت‌های مدنی می‌کرد. او صورت گردی داشت و فردی شوخ طبع بود و کسب و کاری مربوط به زغال سنگ را اداره می‌کرد. اما مردم دلشان برای او می‌سوخت، چرا که او هیچ بچه‌ای نداشت و همسر او بسیار بد دهن و ایرادگیر بود. زمانی که به میدان رسید، جعبه‌ای چوبی همراه خود حمل می‌کرد و زمزمه‌ای بین اهالی روستا شکل گرفت. او با جوش و خروش فراوان داد زد " کمی دیر شده دوستان" مامور پست که آقای گریوز به دنبال او می‌آمد، یک سه پایه حمل می‌کرد و آن را در وسط میدان قرار داد و آقای سامرز جعبه‌ی سیاه را بر روی آن گذاشت. اهالی روستا فاصله شان را حفظ کردند و فضایی بین خودشان و سه پایه در نظر گرفتند و زمانی که آقای سامرز گفت: «کیا حاضرند به من کمک کنند؟ »آقای مارتین و پسر بزرگش باکستر جلو آمدند جعبه را روی سه پایه گذاشتند و آقای سامرز شروع کرد به هم زدن کاغذهای درون آن.

لوازم اصلی بخت آزمایی چندین سال قبل گم شده بودند و جعبه سیاهی که اکنون مورد استفاده قرار می گرفت، حتی قبل از به دنیا آمدن وارنر پیر مسن ترین فرد دهکده، وجود داشته است. آقای سامرز بارها با اهالی ده صحبت کرده بود که جعبه ای جدید بسازند، اما هیچ کس نمی خواست این جعبه که یادگاری از سنت بود را کنار بگذارد. صندوق فعلی با بقایای صندوق قبلی ساخته شده بود، آن هم زمانی که اولین انسان ها به این منطقه آمدند و این دهکده را شکل دادند. هر سال، بعد از لاتاری آقای سامرز درباره جعبه جدید صحبت می کرد، ولی هر سال هم این موضوع بدون هیچ نتیجه‌ای به حال خود رها می‌شد. هر سال صندوق کهنه‌تر از سال قبل می‌شد و اکنون دیگر خیلی سیاه نبود و گوشه ای از آن به گونه ای خراش خورده بود که رنگ اصلی آن را می شد دید و بعضی از جاها کمرنگ شده و خراش برداشته بود.

آقای ماریت و پسر بزرگش باکستر، صندوق سیاه را روی سه پایه نگه داشتند تا آقای سامرز برگه های داخل آن را خوب با دست هم بزند. به این دلیل که بیشتر بخش های مراسم فراموش یا منسوخ شده بود، آقای سامرز توانسته بود تا برگه های کاغذی را جایگزین تکه چوب هایی کند که نسل به نسل استفاده می شده است. او اعتقاد داشت که تکه چوب ها برای وقتی که دهکده کوچک بود قابل قبول بود ولی اکنون که جمعیت بیش از سیصد نفر بود و احتمال افزایش آن وجود داشت، لازم است تا از چیزی استفاده شود که به آسانی درون جعبه قرار گیرد. شب قبل از لاتاری آقای سامرز و آقای گریوز تکه های کاغذ تهیه کرده و درون جعبه قرار داده بودند و سپس آن را در گاو صندوق شرکت ذغال سنگ اقای سامرز قرار داده و صبح روز بعد آقای سامرز آن را به میدان دهکده می برد. در طول سال گاهی در اینجا بود و گاهی در آنجا نگهداری می شد. یک سال در انبار خانه آقای گریوز گذاشته شده بود و سال بعد در پستخانه زیر دست و پا مانده بود. گاهی نیز آن را در مغازه خوار و بار فروشی مارتین گذاشته بودند.

 تا آقای سامرز شروع لاتاری را اعلام کند، سر و صدای زیادی ایجاد می شد. لیستی از سرپرست های خانواده، بزرگ خانواده و اعضای خانواده نیز تهیه شده بود. مسئول اداره پست مراسم سوگند آقای سامرز که مجری لاتاری بود را انجام داد. بعضی ها به خاطر داشتند که روزگاری مجری لاتاری چیزی مانند برنامه آوازخوانی را اجرا می کرد و هر ساله سرودی ناموزون خوانده می شد. بعضی ها اعتقاد داشتند که مجری مراسم لاتاری باید ایستاده آن را اجرا می کرد و بعضی دیگر عقیده داشتند که او می بایست در میان مردم راه برود، ولی سالیان سال بود که این مراسم از میان برداشته شده بود. مراسم سلام رسمی هم وجود داشت که مجری لاتاری باید خطاب به هرکسی که برای برداشتن ورقه به سراغ صندوق می رفت، ادا می کرد. اما حالا به مرور زمان این هم عوض شده بود و مجری تنها جمله ای به فرد می گوید. الحق و الانصاف آقای سامرز برای این کار مناسب است. با پیراهن سفید و شلوار جین همانگونه که دستش را روی صندوق گذاشته بود با آقای گریوز و مارتین صحبت می کرد، آدم محترم و شایسته ای به نظر می رسید.

همین که آقای سامرز دست از حرف زدن برداشت، رو به جمعیت کرد. خانم هاچینسون که روپوشش را روی شانه هایش انداخته بود، با عجله خود را به میدان رساند و در دل جمعیت ایستاد. او به خانم دلاکروا که در کنارش ایستاده بود گفت:« کلا" یادم رفته بود که امروز چه روزیه»  و سپس هر دویشان خنده کوچکی کردند. خانم هاچینسون در ادامه گفت : «فکر کردم شوهرم داره هیزم جمع می کنه، بعد از پنجره نگاه کردم و دیدم بچه ها نیستند. تازه یادم افتاد که امروز بیست و هفتمه و خیلی زود خودم رو رسوندم.» سپس دست هایش را با پیش بندش پاک کرد. خانم دلاکروا به او گفت: به موقع اومدی، هنوز دارد حرف می زند.

خانم هاچینسون در میان جمعیت سرک کشید و شوهر و فرزندانش را دید که جلو ایستاده اند. او دستی به بازوی خانم دلاکروا زد و بین جمعیت راهی برای خود باز کرد. مردم با مهربانی به کنار رفتند و به او راه دادند. چند نفر با صدای بلندی که با راحتی شنیده می شد، گفتند: «هاچینسون خانمت داره میاد. » آقای سامرز که منتظر مانده بود، با خوشرویی گفت: «فکر کردم مجبوریم بدون تو برنامه رو شروع کنیم تسی.» خانم هاچینسون گفت:« انتظار داشتی ظرفا رو نشسته تو ظرف شویی ول کنم و بیام جو؟» بین جمعیت که داشتند سرجای خودشون بعد از رسیدن خانم هاچینسون برمی گشتند، صدای خنده ریزی پیچید.

آقای سامرز با چهره ای جدی گفت: «خب فکر کنم بهتره که شروع کنیم. زودتر انجامش بدیم تا بتونیم برگردیم سر کار و زندگیمون. کسی غایب نیست؟» چند نفر گفتند: «دانبار، دانبار، دانبار.» آقای سامرز نگاهی به فهرست کرد. گفت: «کلاید دانبار. اره درسته! اون پاش شکسته. کی به جاش توی لاتاری شرکت می کنه؟» خانمی از میان جمعیت گفت: «من.» آقای سامرز رو به او کرد و گفت:« این خانم به جای شوهرش شرکت می کنه. تو پسر نداری که این کار به جای تو انجام بده جنی؟» با اینکه آقای سامرز و همه ساکنین ده جواب این پرسش را می دانستند، مجری لاتاری وظیفه داشت تا اینها را بپرسد. آقای سامرز با چهره ای آرام منتظر ماند تا خانم دانبار جواب بدهد.

خانم دانبار با ناراحتی گفت: «هوراس که هوز 16 سالش هم نشده. گمونم امسال هم من باید جور باباش رو بکشم!» آقای سامرز گفت: «باشه. روی لیستی که دستش بود یادداشتی نوشت.» سپس پرسید: « پسر واتسون امسال شرکت می کنه آیا؟» پسر قد بلندی بین جمعیت دستش را بالا برد و گفت: «من اینجا هستم. از طرف خودم و مامانم شرکت می کنم.» او با استرس پلک هایش را به هم زد و سرش را پایین انداخت. صداهایی از بین جمعیت شنیده شد که می گفتند: «جک چه پسر خوبیه! چه خوب شد که مادرت یه مرد پیدا کرد تا به جاش شرکت کنه.» آقای سامرز گفت: «خب حدس می زنم همه اومده باشند. وارنر پیر هم هستش؟» صدایی گفت: «اینجام» و آقای سامرز سرش را به نشانه تایید تکان داد.

آقای سامرز سرفه ای کرد و به لیستی که دستش بود نگاه کرد و جمعیت به یک باره ساکت شد. او گفت: «همه آماده ان؟ خب حالا من اسم ها رو می خونم. اول، اسم سرپرست هر خانواده و بعد مردها میان و یک ورقه از توی جعبه در میارن. برگه هارو همونجوری تا شده، توی دستتون نگه دارید و بهش نگاه نکنید تا همه ورقه هاشون رو بردارن. متوجه شدید؟»

مردم آنقدر این کار را انجام داده بودند که به این توضیحات اهمیتی نمی دادند. اکثرا" ساکت بودند، لب هایشان را می جویدند و به اطراف هم نگاهی نمی کردند. آقای سامرز دستش را بالا برد و گفت: «آدامز.» مردی از بین جمعیت حرکت کرد و به جلو آمد. آقای سامرز گفت: «سلام استیو.» آدامز جواب داد: «سلام جو.» آن ها لبخندهای بی نمک و پر از استرسی تحویل هم دادند. سپس آقای آدامز دستش را به داخل صندوق سیاه برد و خیلی سریع برگشت سرجای خودش و کمی آن طرف تر خانواده اش ایستاد.

آقای سامرز گفت: «آلن... آندرسون.... بنتام»

در ردیف آخر خانم دلاکروا به خانم گرویز گفت: «بین لاتاری ها چقدر زود اتفاق می افتن. آخریش انگار همین هفته گذشته بود.» خانم گریوز جواب داد: «آره خب زمان سریع می گذره.»

«کلارک...دلاکروا »

خانم دلاکروا گفت: «اینم از شوهر من.» همسرش داشت جلو می رفت. زن نفسش را در سینه حبس کرده بود. آقای سامرز گفت: «دانبار...» خانم دانبار با قدم هایی محکم و استوار به سمت صندوق رفت و یکی از زن ها گفت: «برو جلو جنی.» یکی دیگر گفت: «ببینش! داره می ره واقعا!»

خانم گرویز گفت: «حالا دیگه نوبت ماست.» سپس به آقای گریوز نگاه کرد که به کنار صندوق رفت و سلام علیکی جدی با آقای سامرز کر و از داخل صندوق برگه ای برداشت. حالا جمعیت پر شده بود از مردهایی که برگه های تا شده کوچک در دستانشان داشتند و با حالتی عصبی با آن ور می رفتند. خانم دانبار هم که برگه اش را در دست گرفته بود، در کنار دو پسرش ایستاده بود.

«هاربرت...هاچینسون»

خانم هاچینسون گفت: «یالا راه بیفت بیل.» چند نفری زدن زیر خنده.

«جونز..»

آقای آدامز به وارنر پیر که کنارش ایستاده بود گفت: «میگن تو دهکده کناری صحبت هایی هست تا لاتاری رو دیگه بزارن کنار.»

وارنز پیر شروع کرد به غر زدن و گفت: «یک مشت آدم احمق به حرف جوونا گوش میدن که به هیچ صراطی مستقیم نیستن. اصلا بعید نیست که یه روز بگن می خوان تو غار زندگی کنند یا اینکه دیگه هیچ کس کار نکنه همینجوری رو مدتی رو بگذرونیم. یه اعتقاد قدیمی هست که میگه لاتاری فقط تو ماه ژوئن، فصل برداشت ذرت! اگه اوضا همینجوری پیش بره، طولی نمی کشه که مجبور می شیم علف هارو بخوریم! تا بوده لاتاری هم بوده! »آخرش هم با کلافگی گفت: «دیدن این جوونک، جو سامرز، که اونجا ایستاده و با همه خوش و بش می کنه، به اندازه کافی اعصاب خورد کن هست»

خانم آدامز گفت:« بعضی جاها لاتاری رو کلا" گذاشتند کنار.» وارنیر پیر گفت: «یه مشت احمق! این کارا آخر عاقبت نداره.»

«مارتین... »

بابی مارتین به پدرش که داشت به سمت جلو می رفت، نگاهی انداخت.

«آواردیک....»

«پرسی...»

خانم دانبار به پسر بزرگش گفت: «کاش عجله کنند. بجنبند...» پسرش گفت: «دیگه چیزی نمونده..» خانم دانبار به او گفت: «آماده باش که بعدش بری به بابات بگی چی شد!»

آقای سامرز اسم خودش را خواند، به جلو رفت و برگه ای از داخل صندوق برداشت.. سپس وارنر را صدا کرد.

وارنر پیر همینجور که داشت از بین جمیعت می رفت، گفت: 72« ساله که توی لاتاری شرکت می کنم. هفتاد و دومین باره.»

واتسن.... پسر قد بلند با دستپاچگی از لا به لای جمعیت بیرون آمد. یکی گفت: «هول نشو جک» آقای سامرز به او گفت: «عجله نکن پسر جان.»

«زانینی...»

سکوتی طولانی برقرار شد. نفس ها در سینه حبس شده بود. تا اینکه آقای سامرز که برگه اش را بالا گرفته بود، گفت: «خب بچه ها.» برای یک دقیقه هیچکس حتی تکان هم نمی خورد. بعد همه ورقه ها باز شد!!!!

سپس همه زن ها شروع به حرف زدن کردند!

کیه؟ به کی افتاده؟ دانبارها؟ واتسن ها؟ بعد چند نفر با هم گفتند که: «هاچینسون، بیل!! به بیل افتاده!!»

خانم دانبار به پسرش گفت: «بدو برو به بابات بگو!»

مردم به اطراف نگاه می کردند تا هاچینسون ها را پیدا کنند. بیل هاچینسون خیلی آرام ایستاده بود و زل زده بود به برگه ای که در دستش بود. ناگهان تسی هاچینسون به آقای سامرز رو کرد و گفت: «شما بهش فرصت ندادید تا برگه ای که مد نظرش بود رو برداره. من خودم دیدم! این منصفانه نیست.»

خانم دلاکروا گفت: «تسی بچه خوبی باش دیگه!» خانم گریوز هم گفت: «همه ما شانس مساوی داشتیم خب!» بیل هاچینسون گفت: «تسی لطفا خفه شو!»

آقای سامرز گفت: «خب همه گوش کنید. تا اینجا خوب پیش رفتیم. حالا باید کمی دست بجنبونیم تا به موقع تموم شه.» به لیست بعدی نگاهی کرد و گفت: «بیل تو از طرف خانواده هاچینسون شرکت کردی. خانوار دیگه ای هم هست که تحت سرپرستی خانواده هاچینسون باشن؟»

خانم هاچینسون داد زد و گفت: «دا و اوا هم هستن. بزارین اونا هم شانسشون رو امتحان کنند خب.»

آقای سامرز با آرامش تمام گفت: «تسی دخترها هم با خانواده شوهرشون تو قرعه کشی شرکت می کنن. تو این رو خوب میدونی.»

تسی گفت: این منصفانه نبود

بیل هاچینوسن با ناراحتی گفت: «انگار راست میگی جو. دخترم با خانواده شوهرش شرکت می کنه که منصفانه هم هست. منم جز این بچه ها کس دیگه ای رو ندارم.»

آقای سامرز توضیح داد و گفت: «تا جایی که به خوانوادت مربوط می شه قرعه به اسم تو افتاده. درسته؟»

بیل هاچینسون گفت: «آره درسته»

آقای سامرز گفت: «چند تا بچه داری بیل؟»

بیل گفت: «سه تا پسر بزرگم بیلی، نانسی و دیو کوچولو، تسی وخودم.»

آقای سامرز گفت: «خب. هری برگه هارو پس گرفتی؟»

آقای گرویز سری تکان داد و برگه ها رو بالا گرفت. آقای سامرز گفت: «مال بیل رو هم بگیر و همه را بنداز توی جعبه» خانم هاچینسون با صدایی که انگار سعی داشت آرام باشد گفت: «گمون می کنم که باید از اول شروع کنیم. دارم می گم که منصفانه نبود. بهش فرصت ندادید ، همه شاهدند.»

آقای گریوز هر 5 برگه این خانواده را جدا کرد و انداخت داخل صندوق. بقیه ورقه ها را هم به زمین انداخت و باد آن ها را به هوا برد. خانم هاچینسون به اطرافیانش گفت: «همتون گوش کنید و ببینید.»

آقای سامرز پرسید:«حاضری بیل؟» بیل هم نگاهی به زن و بچه اش کرد و سری تکان داد. آقای سامرز گفت: «حواستون باشه برگه هارو همونطور تا نشده نگه دارید تا همگی ورقه هاشون بردارند. هری تو هم به دیو کوچولو کمک کن.»

آقای گریوز دست پسرک را گرفت و پسر با اشتیاق به همراه او به کنار صندوق رفت. آقای سامرز گفت: «دیوی یه برگه از توی صندوق بردار.» دیوی دستش را جعبه برد و خندید. آقای سامرز گفت: «فقط یه دونه بردار. هری تو ورقه اش را براش نگه دار.» آقای گریوز دست بچه را گرفت و برگه تا شده را ا داخل مشت بچه را درآورد و در دستش گرفت. دیو کوچولو کنارش ایستاده بود و مات و مبهوت نگاه می کرد.

آقای سامرز گفت: «حالا نوبت نانسیه.» نانسی 12 سالش بود و دوستان هم مدرسه ای او نفس هایی بلند کشیدند. نانسی که دامنش تکان می خورد جلو رفت و برگه ای از داخل صندوق درآورد.

آقای سامرز گفت: «بیلی.. » بیلی با صورت قرمز و پاهای بزرگش همانطور که داشت برگه را بر می داشت، نزدیک بود صندوق را چپ کند.

آقای سامرز تسی را هم صدا کرد. تسی چند لحظه ای مکث کرد نگاهی از روی شک و تردید به اطرافش انداخت و لب هایش را به هم فشرد و رفت به سراغ صندوق. از داخل جعبه برگه ای برداشت و دستانش را در پشتش قایم کرد. آقای سامرز گفت: «بیل.» بیل هاچینسون دستش را به داخل جعبه برد و چرخاند و در نهایت برگه ای بیرون آورد. جمعیت ساکت بود. دختری زیر لب می گفت: «امیدوارم نانسی نباشد» صدایش را همه شنیدند.

وارنر پیر با صدای واضحی گفت: «دیگه مثل اون وقت ها نیست، مردم دیگه مثل گذشته نیستند.» آقای سامرز گفت: «برگه ها را باز کنید. هری تو هم برگه  دیو کوچولو رو باز کن. »آقای گریوز برگه را گشود وقتی آن را بالا کشید، همه توانستند ببینند که سفید است و نفس راحتی کشیدند. نانسی و بیلی هم برگه هایشان را باز کردند و گل از گلشان شکفت. خنده ای کردند و برگه هارا بالای سرشان گرفتند و به سمت جمعیت چرخیدند. آقای سامرز گفت: «تسی.» سکوتی برقرار شد و سپس آقای سامرز به بیل هاچینسون نگاه کرد. بیل ورقه اش را باز کرد و نشان داد، سفید بود.

آقای سامرز با صدایی آرام گفت: «تسیه،  بیل ورقش و به ما نشون بده. » بیل هاچینسون به طرف زنش برگشت و برگه را به زور از داخل دستانش بیرن آورد. روی برگه یک نقطه سیاه وجود داشت. نقطه ای که آقای سامر دیشب با مداد بزرگ دفتر شرکت ذغال سنگ، روی ورقه کشیده بود. بیل هاچینسون برگه را بالا آورد و جمعیت به وجد آمد. آقای سامرز گفت: «خب دوستان، زود تمومش کنیم دیگه.» گرچه مراسم اولیه فراموش شده بود و جعبه سیاه کهنه شده بود، اما ساکنین ده استفاده از سنگ را خوب به یاد داشتند. تل سنگی که پسربچه ها درست کرده بودند، آماده بود. روی زمین هم سنگ ریخته شده بود و برگه هایی که از داخل صندوق بیرون ریخته شده بودند، را باد برد. خانم دلاکروا با دو دستش سنگی برداشت و رو به خانم دانبار گفت: «بجنب، عجله کن.» خانم دانبار که داخل هر دو دستش چند ریگ ریز بود نفس زنان گفت: «نمی تونم بدوم. تو جلو برو تا منم خودم رو برسونم.» بچه ها هم سنگ در دستشان بود و یک نفر چند قلوه سنگ به دیو هاچینسون کوچولو داد. تسی هاچینسون اکنون وسط یک فضای خالی ایستاده بود و مردم به طرفش می رفتند. تسی با ناامیدی دست هایش را بالا برد و گفت: «این منصفانه نیس..» پاره سنگی به یک طرف سرش اصابت کرد. وارنر پیر گفت:«یالا همه بجنبید. »استیو آدامز در جلو جمعیت بود و خانم گریوز در کنار. خانم هاچینسون فریاد زد: «این منصفانه نیس...درست نیس..» در آخر همه با سنگ هایشان به سمتش هجوم بردند.

دیدگاه‌ها   

#2 Fateme 1400-10-07 08:50
این رسم فقط برای قربانی کردن دخترا و زن ها انجام میشده؟
#1 حسین 1400-02-11 10:38
عالی بود،ممنون از شما

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «لاتاری» نویسنده «شرلی جکسون»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692