سعادت حسن منتو (1912-1955)، منتو را به عنوان اولين داستان كوتاه نويس در زبان اردو میشناسند. منتو را به عنوان نویسندهای میشناسند كه خواب خوش ما را بر هم مي زند! با صراحت لهجه خواننده را تكان میدهد و گاهي اين رك بودن تا حد زمختي و خشونت هم پيش میرود.
اگر او از زندگي روسپیها يا از سياست و اجتماع مینویسد، نوشتههایش پر از آتش است. اين رك گويي هاي او با واكنش روبرو شد وپاي او را به دادگاه هم كشيد. اگر احساسيگري و شعار دادنهایش را كنار بگذاريم سبك او ساده و واقعگرا است كه از طريق آن به عمق روان انسانها سفر میکند. داستانهای او در باره كشتار سال 1947 و آشوبهای تاثرانگيز ان دورهاند. رئاليسم خشن در نوشتههای او تنش زا بود و تراژدي زمانهاش را منعكس میکرد. او به انسان گريزي و تلخ نويسي متهم شده است، اما نقد اجتماعي او عميق است. انتقاد او از نگرشهای منافقانه بنيانكن است.
قطار فوق العاده آمريستار را ساعت 2 عصر ترك كرد و بعد از سفري هشت ساعته كابوس وار به مغلپوره رسيد. سفري كه با جيغ و داد، خون ريزي، غارت و هجوم شروع شده بود. خیلیها در طول مسير سفر قصابي شده بودند، خیلیها مجروح شده بودند و در تلاش براي نجات جانشان از گله دور افتاده بودند و ردي از آنها نبود. آنهایی كه خوش شانستر بودند كه جانشان را نجات داده بودند خدا را براي كمك به آنها شكر میکردند و حالا در اين جا پراكنده شده بودند، و هر جا كه توانسته بودند پناه گرفته بودند.
ساعت ده صبح وقتي سراج الدين از روي زمين سرد كمپ مهاجرين از خواب بلند شد و موجي از مردان، زنان و كودكان آشفته و مضطرب را در تمام دور و برش ديد حس كرد كه قوه فكر و حواسش ضعیفتر شدهاند. براي مدت طولاني همان طور كه بر زمين دراز كشيده بود فقط به آسمان كدر و تيره چشم دوخت. كمپ در ميان سروصدا در جنبش حركت بود و فريادها و سر و صداها تمام آن را پر كرده بود، اما گوشهای سراج الدين به اين سروصداها كر بود. او هيچ نمیشنید. اگر كسي او را میدید فكر میکرد او به فكر عميقي فرو رفته است، اما اين طور
نبود. گوش و چشمهایش خسته بودند. به نظر میرسید كه در ميان زمين و آسمان معلق مانده است..
همانطور كه به آسمان تيره چشم دوخته بود اشعههای خورشيد به چشمهایش خورد. نور شفاف وارد منفذهاي پوستش شد و او را بيدار كرد. تصاوير يكي بعد از ديگري از جلو چشمهايش گذشتند- تصوير غارت و تاراج، حريق، فرار...ايستگاه، شليك توپها... شب و سكينه...
سراج الدين ناگهان بر روي پاهايش جست و به سيلي از جمعيت دور و برش پي برد و ديوانه وار به آنها نگاه كرد، نگاه خسته و بي قرارش از ميان جمعيت بي انتها عبور كرد. به مدت سه روز در ميان جمعيت اين ور و آن ور میرفت و صدا مي ز «سكينه، سكينه" سكينه كجايي؟» اما هيچ اثر و خبري از تنها دخترش نبود. در تمام كمپ سر و صداي مشاجره و آشفتگي به گوش میرسید. يكي دنبال بچهاش میگشت، يكي دنبال مادرش و ديگري دنبال دختر يا زنش. سراج الدين خسته و كوفته گوشهای نشست و بر ذهنش فشار آورد تا بياد بياورد كه كجا و كي سكينه از او جدا شده بود. اما ذهنش هي میرفت روي جسد مادر سكينه كه در ميان راه شكمش پاره شده بود. بيشتر از اين ديگر ذهنش كشش نداشت.
مادر سكينه مرده بود. او جلو چشمهای سراج الدين مرده بود. اما حالا سكينه كجا بود كه مادرش در آخرين نفسهایش وصيت كرده بود كه: «منو ول كن و سريع سكينه رااز اين جا به يه جاي امن ببر.»
سكينه با او بود. هر دو از آن جا پا برهنه فرار كرده بودند. روسري سكينه از سرش افتاده بود و سراج الدين نصفه نيمه ايستاده بود تا آن را بردارد، اما سكينه داد كشيده بود: «بابا اونو ولش كن.» اما او ايستاده بود و روسري را برداشته بود. به فكر روسري كه افتاد به جيب قلمبه شدهاش نگاهي كرد و تكه پارچهای را از آن بيرون كشيد- روسري سكينه بود... اما خود سكينه حالا كجا بود؟
سراج الدين بر ذهن خستهاش فشار آورد اما جوابي نيافت. آيا اصلاً او توانسته بود سكينه را با خود به ايستگاه بياورد؟ آيا او همراه با سراج الدين سوار قطار شده بود؟ موقعي كه قطار را در مسيرش متوقف كرده بودند و غارتگر به داخل هجوم آورده بودند، آيا او ضعف كرده بود كه آن هاتوانسته بودند سكينه را از او جدا كنند؟
در ذهن سراج الدين فقط سؤال بود بدون هيچ جوابي. او به كسي نياز داشت تا با او همدردي كند اما در اين كمپ بزرگ همه افراد دور و بر او نياز به همدرد داشتند. سراج الدين دلش میخواست بنشيند و زار زار گريه كند، اما چشمهایش خشك شده بودند. هيچ اثري از نم اشكي نبود.
شش روز بعد وقتي كه سراج الدين كمي حواسش به خودش برگشت چند نفري پيدا شدند تا به او كمك كنند. اینها هشت مرد جوان بودند كه يك كاميون و تفنگ هم داشتند. سراج الدين به آنها هزاران بار التماس كرد ومشخصات دخترش سكينه را به آنها داد: «دختر من بور و خيلي خوشگله- به من نرفته بلكه به مادرش رفته. حدود هفده سالش ميشه، چشماش درشته، موهاش مشكيه، يك خال گنده ه بر روي گونه راستش هست. اون تنها دختر منه. لطفاً اونو پيداش كنيد. خدا بهتون عوض بده.»
آن داوطلبان جوان مهربان با كمال ميل به سراج الدين قول دادند كه اگر دخترش را زنده پيدا كردند در عرض همين چند روز به او برگردانند.
طبق قولشان، هر هشت نفرشان تلاششان را كردند. برغم خطرات زياد به آمريستار سفر كردند. بسياري از مردان و زنان و بچهها را نجات دادند و آنها را به مكان امن آوردند. ده روز گذشت، اما آنها نتوانستند سكينه را پيدا كنند.
يك روز كه آنها داشتند براي همان مأموریت دوباره داشتند به آمريستار میرفتند كنار جاده اصلي دختري را ديدند. دختر با شنيدن صداي كاميون يكه خورده بود همچون آهويي از جا جهيد. جوانان داوطلب ماشين را متوقف كردند و به دنبال او دويدند. آنها او را در ميان يك مزرعه نزديك جاده گرفتند. او دختري بود زيبا با خالي درشت بر گونهاش. يكي از پسرها خطاب به او گفت: «نترس. بگو تو سكينه هستي؟»
رنگ چهره دختر پریدهتر شد ولي هيچ نگفت، اما وقتي كه ديد همه آنها قصد آرام كردنش را دارند كمي آرامتر شد و قبول كرد كه دختر سراج الدين است.
هشت داوطلب هر كاري كه از دستشان بر میآمد كردند تا او را آرام كنند. به او غذا و شير دادند و او را در كاميون نشاندند. يكي از آنها پالتوش را به او داد چون او بدون روسري و پوشش احساس خوبي نداشت و مدام تلاش میکرد تا سینههای درشتش را بپوشاند اما فایدهای نداشت.
روزها گذشت اما سراج الدين خبري از سكينه به دست نياورد. تمام روز را به کمپها و دفاتر مختلف میرفت اما هيچ خبري از دخترش نيافت. او بهترين اوقات شب را به دعا به جان داوطلبان جوان میکرد كه به او قول داده بودند به او كمك كنند، آنها به او اطمينان داده بودند كه اگر سكينه زنده باشد در عرض چند روز خبري از او برايش بياورند.
يك روز سراج الدين داوطلبان جوان را نزديك كمپ ديد. آنها داخل يك كاميون نشسته بودند كه میخواست راه بيفتد. آنها باسرخوشي میخندیدند و با هم حرف میزدند. سراج الدين به طرف آنها دويد و پرسيد: «پسران من، هنوز خبري از سكينه نشده؟» همگي با هم جواب دادند: «بزودي برايت پيدايش میکنیم. طولي نمي كشه.» و كاميون حركت كرده بود.
يك بار ديگر سراج الدين براي مردان جوان دعا كرد و احساس كرد كه بارش سبکتر شده است.
چند روز بعد موقعي كه سراج الدين در كمپ نشته بود و آفتاب در حال غروب را تماشا میکرد در فاصلهای دورتر متوجه جنجالي شد. چهار نفر چيزي را بر روي دستهایشان میآوردند. سراج الدين پرس و جو كرد و پي برد كه كساني بدن دختري بي هوش را بر روي خط ريل راه آهن یافتهاند و به اين جا آوردهاند. سراج الدين بلند شد و به دنبال آنها به راه افتاد. آنها دختر را به مسئولين بيمارستان تحويل دادند و رفتند.
براي مدتي سراج الدين به يك تيرك چوبي بيرون بيمارستان تكيه داد بعد آهسته به داخل پا گذاشت. هيچ كس داخل اتاق نبود- فقط يك برانكار بود با بدني روي آن. سراج الدين با گامهای آهسته به طرف آن رفت. ناگهان اتاق روشن شد. سراج الدين خال درخشان را بر روي چهره رنگ پريده او ديد و با وحشت جيغ كشيد: «سكينه.»
دكتر كه چراغ را روشن كرده بود پرسيد: «چي شده؟»
سراج الدين فقط توانست اين چند كلمه را از گلويش خارج كند: «آقا... من... آقا من... پدر او هستم.»
دكتر به بدن روي برانكار نگاهي كرد، نبضش را گرفت و به سراج الدين دستور داد: «آقا برو پنجره رو باز كن. بازش كن.» به محض در آمدن اين كلمات از دهان دكتر بدن بي جان تكاني خورد و دستش به نرمي به طرف شلوارش رفت. بند شلوار را شل كرد و رانهای لختش را باز گذاشت.
سراج الدين سالخورده با خوشحالي داد كشيد: «زنده اس- دختر من زنده اس!» و دكتر سراپا لرزيد و خيس عرق شد. ■
برای آشنایی با فعالیت های پانزده ساله کانون فرهنگی چوک، لینک های زیر را بررسی فرمایید. موفق باشید |
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، اسطوره شناسی، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمنامه خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
کارگاه های داستان خوانی و کارگاه داستان در خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش صوتی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |
گزارش جلسات ادبي- تفريحي كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html |
کارگروه ویرایش ادبی چوک |
www.khanehdastan.ir/literary-editing-team |
کارگروه تولید محتوا |
www.khanehdastan.ir/content-creation-team |
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی |
www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html |