داستان ترجمه«یک داستان خیلی کوتاه» نویسنده «ارنست همینگوی» مترجم«مهفام جاویدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahfam javidi

بعدازظهری گرم در پادوا، آنها او را به پشت بام بردند و او می توانست از آنجا تمام شهر را ببیند. دود دودکش ها در آسمان دیده می شد. کمی بعد هوا تاریک شد و نورافکن ها پدیدار شدند. بقیه به طبقه ی پایین رفتند و بطری ها را هم با خود بردند. او و لوز صدای آنها را از بالکن پایین می شنیدند. لوز روی تخت نشست، در هوای گرم شب او خنک و تر و تازه بود.

لوز تا سه ماه شیفت شب باقی ماند. آنها با خوشحالی این اجازه را به او دادند. وقتی او را عمل جراحی کردند، لوز او را برای عمل آماده کرد؛ و بین خودشان یک شوخی راجع به دوست یا دشمن داشتند. زمانی که به او داروی بیهوشی تزریق شده بود حواسش بود که وقتی در حال بیهوش شدن است، راجع به چیزی ناخواسته حرف نزند. بعد از اینکه شروع به استفاده کردن از عصا کرد، خودش دماها را اندازه گیری می کرد که لوز مجبور نباشد از تختش بلند شود. فقط تعدادی مریض وجود داشت و همه راجع به این قضیه می دانستند. همه لوز را دوست داشتند. همانطور که داشت در راهرو برمی گشت به لوز در تخت خوابش فکر می کرد.

قبل از اینکه به خط مقدم برگردد به کلیسا رفتند و دعا خواندند. تاریک و ساکت بود و افراد دیگری در حال عبادت بودند. آنها می خواستند ازدواج کنند. اما وقت کافی برای اطلاع رسانی نبود و هیچکدام از آنها شناسنامه نداشتند. احساس متاهل بودن می کردند ولی می خواستند که همه راجع به آن بدانند و همچنین می خواستند که آن را مکتوب کنند که از دستشان نرود.

لوز نامه های زیادی برای او نوشت که تا بعد از آتش بس موقت جنگ به دستش نرسیدند. یک بسته که شامل پانزده نامه بود آمد و او آنها را بر اساس تاریخ مرتب کرد و همه را خواند. همه راجع به بیمارستان بود، و اینکه چقدر او را دوست دارد و چقدر گذراندن اوقات بدون او غیرممکن بود و چقدر دلتنگی های شبانه برای او وحشتناک بود. بعد از آتش بس با هم موافقت کردند که او به خانه برود و شغلی برای خود مهیا کند که بتوانند ازدواج کنند. تا زمانی که او کار مناسبی داشته باشد و بتواند برای ملاقات لوزبه نیویورک بیاید، لوز به خانه ی او نمی آید. همه درک می کردند که او اهل نوشیدنی نیست و مایل نیست هیچکدام از دوستانش را در آمریکا ببیند. فقط برای اینکه کاری پیدا کند و متاهل شود. در قطار از پادوا تا میلان راجع به اینکه لوز تمایلی به اینکه همراه او به خانه بیاید ندارد، بحث کردند. در ایستگاه قطار در میلان باید خداحافظی می کردند، همدیگر را بوسیدند ولی بحثشان تمام نشده بود. او راجع به اینکه در این حالت از هم جدا شوند حس خوبی نداشت.

او از ژنو تا آمریکا با قایق رفت. لوز به ایتالیا برگشت تا بیمارستانی بنا کند. هوا بارانی و دلگیر بود، و گردانی در شهر پناه گرفته بود. با وجود زندگی درشهری بارانی در زمستان، سرگرد آن گردان به لوز ابراز علاقه کرده بود. لوز قبل از آن ایتالیایی ها را نمی شناخت. در نهایت لوز نامه ای به آمریکا نوشت و در آن مطرح کرده بود که عشقی که بین آن دو بود فقط عشقی خام بوده است. لوز متاسف بود و می دانست که احتمالا" او را درک نمی کند ولی ممکن است روزی او را ببخشد وقدردان او باشد. او کاملا غیرمنتظره انتظار ازدواج خود در بهار را می کشید.

لوزمانند همیشه عاشق او بود ولی متوجه شده بود که عشق آنها خام و ناپخته بود. لوز امیدوار بود که شغلی عالی داشته باشد و کاملا" به او ایمان داشت. می دانست که به نفع هر دو آنهاست.

سرگرد در بهار یا هیچ زمان دیگری با او ازدواج نکرد. لوز هیچوقت پاسخ نامه ای که به شیکاگو فرستاده بود را دریافت نکرد.

 مدتی بعد او از دختر فروشنده ای در تاکسی در حال گشتن در پارک لینکن سوزاک گرفت.

دیدگاه‌ها   

#2 حامد 1400-05-22 17:19
سلام ترجمه خوبیه. ولی ضمیرهای مونث و مذکر در فارسی یکسانه و در داستان بسیار استفاده شده ولی در متن منعکس نیست. مثلا جمله اخر من فکر کردم لوز سوزاک گرفته اما مرد سوزاک گرفته بود.
#1 پویان 1398-10-02 20:49
سلام عزیزم خواندمش توانایی هایت را باور دارم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه«یک داستان خیلی کوتاه» نویسنده «ارنست همینگوی» مترجم«مهفام جاویدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692