داستان «قرار شام با قاتل» نویسنده «هری استین» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa teherri

ساعتی از وقت شام گذشته و هنوز برای جمعیتی که منتظر تئاتر بودند، خیلی زود بود. دو مرد پشت میز نزدیک در نشسته و تنها مشتری های رستوران لویگی بودند. غذایشان را خورده و حالا داشتند شراب می نوشیدند. نم نمک لب به شراب می زدند و پر واضح بود که منتظر کسی هستند چرا که زیاد حرف نمی زدند و نیم ساعت خسته کننده بود که بی حوصله به مردمی که هیچ کاری جز انتظار نداشتند، نگاه می کردند. پشت میزی در انتهای اتاق، پیشخدمت که گویی در حال انجام وظیفه ست، نشسته سیگار بلک می کشید و روزنامه می خواند.

یکی از مردها جام شرابش را گذاشت روی میز و سیگاری آتش زد. حتی به حالت نشسته هم کوتاه قدتر از مصاحب خود اما حسابی چاق و پر زور بود. صورت زرد پر چاله ای داشت و چشمانی مشکی و درخشان.

گفت:

انگاری رفیقت قصد اومدن نداره دان.

دان گفت:

تو نگران اومدنش نباش گاتی. بالاخره پیداش میشه. اون میانبرها رو می شناسه و ترجیح میده زنده برسه اینجا تا اینکه عجله کنه و سر خودش رو به باد بده.

گاتی سرش را آرام تکان داد و زیرلب گفت:

عجب! تو گفتی می تونی بفهمی این همون آدمیه که تلفن زد. چطور می تونی مطمئن بشی؟

-از لهجه. رو دست نداره. صدای کلفت و لهجه مثل یه نمایش روی صحنه ست.

گاتی جام هایشان را از بطری سبز روی میز پر کرد سپس ساکت شدند.

در جلو باز شد و دو مرد وارد شدند. یکی چاق بود با صورتی گوشت آلود و قرمز و چشمانی سرد و آبی. کلاه خاکستری دراز و چارگوشی بر سر گذاشته و کت پشمی شانه های پت و پهنش را پوشانده بود. مرد دیگر، لاغر بود و زردنبو. کت به تنش خیلی تنگ بود و با تکبر آشکاری راه می رفت. کلاه شان را برداشتند. کتشان را به جالباسی آویزان کردند و نشستند پشت میزی کنار میز دان و گاتی. مرد پیشخدمت نیز سیگارش را خاموش کرد و سر به زیر آمد سر میزشان.

مرد چاق با صدای بلند سفارش داد:

-اسپاگتی با سس گوشت و یه بطری چیانتی (نوعی شراب قرمز).

مرد لاغر اندام خیلی کوتاه گفت:

منم همینا.

پیشخدمت بی هیچ حرفی رفت. دو مرد سیگار آتش زدند و دان و گاتی با کنجکاوی آشکاری زل زدند بهشان برای پیدا کردن نشانه. آن ها اما در سکوت سیگار کشیدند و به میز دیگر نگاهی هم نینداختند.

گاتی با صدایی که به گوش همه برسد، گفت:

-لهجه غلیظی هم داره. ولی نشونه اصلیش چیه؟

دان نجوا کرد:

یکم فرصت بده. به نظرم حسابی حواسش رو جمع کرده.

سر و کله پیشخدمت با بطری پیچیده در سبد پیدا شد و آن را روی میز تازه واردان گذاشت. سپس برگشت آشپزخانه و با دو بشقاب پر از اسپاگتی با سس قهوه ای که از آن بخار خوشبویی بلند می شد، برگشت.

گاتی نجواکنان گفت:

قراره با شکم پر حرف بزنیم یا این همون یارو نیست؟ فکر می کردم رفیقت تنها میاد.

دان گفت:

او هیچی در این باره نگفت.

گاتی چشم دوخت به مرد چاق با صورت قرمز که چاقو و چنگال فرو می برد توی محتویات بشقاب و اسپاگتی را با ولع می خورد.

مرد چاق بلند بلند گفت:

عجب اسپاگتی لذیذ و خوشمزه ایه. نه جو؟

جو کوتاه جواب داد:

درسته.

دان به انتهای اتاق جایی که پیشخدمت دوباره با سیگار و روزنامه مشغول بود، نگاهی انداخت. با خود فکر کرد شاید آن ها منتظراند تا پیشخدمت اول میزشان را تمیز کند. جرعه ای از شرابش نوشید و منتظر شد. سپس دوباره برگشت انتهای اتاق را نگاه کرد.

مرد لاغر غذایش را تمام کرد و جرعه ای از شرابش نوشید. جامش را کنار گذاشت. روی صندلی لم داد و نگاه یخی اش را چرخاند سمت دان. سرش را آهسته بالا پایین کرد. بالا و پایین...

دان فوراً به گاتی که آرنج روی میز گذاشته و تکیه داده به یکطرف صندلی اش و گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود، اشاره کرد. سپس سرش را رو به مرد لاغر درست مثل خودش تکان داد.

یک دقیقه بعد او روی زمین افتاده و ضربات تند و پی در پی گلوله بر آن شلیک می شد. نمی شد جلویشان را گرفت و از سمت دیگر میز صدای فریاد خفه ای را شنید. گوش هایش در سکوتی دنباله دار سوت کشیدند.

از زمین که بلند شد، گاتی تفنگ به دست ایستاده بود جلوی دو مرد که داشتند از خوردن اسپاگتی شان لذت می بردند و حالا مُرده بودند. پیشخدمت پیدایش نبود. دان هفت تیر را از دست سرد و بی جانِ مرد لاغر و زردنبو جدا کرد و تیر دان را بررسی کرد. همه فشنگ ها سرجایشان بودند.

گاتی گفت:

وقت نشد ازشون استفاده کنه.

در دوباره باز شد. مردی با کلاهی که چشمانش را می پوشاند در درگاه ایستاد و به تندی به مردان مرده و دان و گاتی نگاه کرد. سپس به سرعت چرخید برود.

گاتی فریاد زد:

رفیقمان!

و آرنج مرد را که داشت فرار می کرد، گرفت و با خشونت کشاندش داخل اتاق.

-می خواستی ما رو ببینی. تو زنگ زده بودی به وکیل. مگه نه؟

از تمام اجزای صورت مرد وحشت می بارید. گاتی تکانش داد و با اشاره به دان گفت:

-این وکیله. چی می خواستی بهش بگی؟

مرد حالا با نگاهی خیره و آرام زل زده بود به جسدها. صورتش بیش از پیش درهم فرو رفته بود.

با صدایی پر طنین گفت:

خودمم. حالا قرار به کشت و کشتار شده. آره؟ من که قرار نیست بترسم. مگه نه؟

دان گفت:

درسته. اونا مردن. اونا بچه رو کجا مخفی کردن؟

مرد تکه ای کاغذ از جیبش درآورد. دان آدرس روی آن را خواند و کاغذ را چپاند توی جیب خودش.

به جسدها اشاره کرد و پرسید:

اونا کی اند؟

مرد حالا آرام می نمود.

-اون راکی کالاهانه. و اون مرد لاغره هم جو بیکر. داشتم میومدم که بهتون بگم. داشتم، چی می گید شما، با جون خودم بازی می کردم.

دان با تعجب و شگفتی گفت:

-راکی کالاهان از دیترویت (شهری در میشیگان آمریکا). منظورت همون مردک چاقه!

-آره.

گاتی خندید:

ای احمق!

دان به طعنه گفت:

هه آره! ولی چجوری این تمرین هدف گیری شروع شد؟

گاتی گفت:

او لوله تفنگ رو سمت ما نشونه گرفت.

-کی؟

-جو بیکر. همون مردک لاغر.

-آره. چون تو انتظارش رو نداشتی.

-من منتظرشون بودم.

-بیکر تفنگ رو زیر میز توی دستی نگه داشته بود که باهاش غذا نمی خورد. هیچوقت متوجه این موضوع نمی شدی اگه خم نمی شدی و به زیر رومیزی نگاه نمینداختی. اونا فهمیده بودند که همدستشون اینجا داره کمکشون می کنه. که خیلی قبل از این بهمون گفته اینا رو. اونا می خواستن بعداً به حساب اون برسن.

دان غرق در فکر سرش را تکان داد و گفت:

-اما می خوام بدونم چطور تو تونستی به زیر میزشون نگاه کنی؟

گاتی زد زیر خنده.

-فقط خواستم مطمئن شم. مردایی مثل کالاهان نبایس اسپاگتی خور باشن. اون شاید بتونه لهجه اش رو عوض کنه ولی هیچکس با لهجه واقعی دوست نداره اسپاگتیش رو با چاقو نصف کنه و تکه های ریز رو با چنگال برداره بخوره.

دان پرسید:

مگه این کار چه اشکالی داره؟

گاتی با تحقیر نگاهی بهش انداخت:

-تو با قاشق و چنگال اسپاگتی می خوری تا رشته های اسپاگتی رو بپیچی توی چنگال و بخوریش وگرنه جور دیگه خوردن اصلاً مزه نمیده.

مرد اسیر در دست گاتی شروع کرد به تقلا کردن. ترس و وحشتش دوباره برگشته بود.

-حق با توئه. فقط اینجوری میشه اسپاگتی خورد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «قرار شام با قاتل» نویسنده «هری استین» مترجم «مهسا طاهری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692