«آخرین آدم» نویسنده «انتظار حسین» مترجم «سمیرا گیلانی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilanii

الیاسف[1] آخرین آدم آن آبادی بود. او به معبود سوگند خورده بود: «ای معبود! من در کالبد انسان متولد شده ام و در همان کالبد خواهم مرد...» و تا آخرین نفس برای ماندن در کالبد انسان تلاش کرد.

در این روستا از سه روز قبل میمونها ناپدید شده بودند. مردم اول تعجب کردند و بعد جشن گرفتند که میمونها که محصولات را بر باد می دهند و و باغها را خراب می کنند، نیست شده اند. بعد همان شخصی که آنها را از ماهیگیری در روز سبت[2] منع کرده بود، به آنها گفت: «میمونها بین شما هستند اما شما قادر به دیدن آنها نیستید.» مردم از این حرف او خوششان نیامد و به او گفتند: «ما را مسخره می کنی؟ شوخیت گرفته؟»

«بی شک شما با خداوند شوخی کردید. او صید ماهی در روز سبت را ممنوع کرده و شما همان روز به صید رفتید و بدانید که خدا در شوخی از شما ماهرتر و قویتر است.»

                                                                    □□□

ماجرا روز سوم اتفاق افتاد. گجروم، ندیمه الیعذر[3]، وارد اتاق خواب الیعذر شد و وحشت زده به اتاق همسر الیعذر فرار کرد و بعد همسر الیعذر به اتاق او رفت و سراسیمه برگشت. بعد این خبر تا دور دستها پیچید و مردم از همه جا به خانه او می آمدند و به اتاق خوابش می رفتند و با تعجب می دیدند که در تخت خواب الیعذر به جای الیعذر یک میمون خوابیده است! الیعذر در سبت قبل از همه بیشتر ماهی گرفته بود.

و بعد یکی در کوچه به دیگری گفت که الیعذر میمون شده است. دیگری خنده بلندی سر داد و گفت: «با من شوخی می کنی؟» و بعد انقدر خندید تا صورتش سرخ شد و دندانهایش بیرون زد و حالت چهره اش به کلی تغییر کرد و تبدیل به میمون شد! بعد نفر اول از شدت تعجب دهانش بازماند و او هم به میمون تبدیل شد. و بعد الیاب[4]، ابن زبلون[5] را دید و ترسید و به او گفت: «ای پسر زبلون! چه اتفاقی برایت افتاده که چهره ات عوض شده؟» ابن زبلون از حرف او بدش آمد و از شدت خشم دندان قروچه ای کرد ... الیاب که بیشتر از قبل ترسیده بود، گفت: «ای پسر زبلون! مادرت به عزایت بنشیند، حتما اتفاقی برایت افتاده...!» ابن زبلون از این حرف او حسابی خشمگین شد و به روی الیاب جهید. سپس لرزه ای بر چهره خوف زده الیاب افتاد. چهره الیاب از ترس و چهره ابن زبلون از خشم سرخ شد. ابن زبلون از شدت خشم از خود بیخود شد و الیاب از شدت ترس خشکش زد و در خود فرو رفت. آن دو که یکی خشم مجسم و دیگری پسر ترس بود، با هم گلاویز شدند. چهره هایشان همچنان در حال تغییر بود و هر لحظه تغییراتش بیشتر می شد. اعضای بدنشان تغییر کرد و سپس نوبت صداهایشان شد! صداهای عجیبی از دهانشان خارج شد و بعد آن آواها و صداهای نامفهوم تبدیل به جیغهای وحشیانه شدند و سپس آن دو تبدیل به میمون شدند...

                                                                    □□□

الیاسف که از همه آنها عاقلتر بود و تا آخر آدم ماند، با نگرانی گفت: «ای مردم! حتما اتفاقی برایمان افتاده است. بیایید همگی نزد آن فردی برویم که از صید در روز سبت منع کرده بود.» الیاسف همراه بقیه مردم به خانه آن فرد رفتند و در زدند و صدایش کردند. الیاسف وارد خانه او شد و چند لحظه بعد با چهره ای غمزده بیرون آمد و گفت: «آن شخص ما را رها کرده و رفته ... اگر فکر کنید می فهمید که این برای ما بسیار بد و مایه آسیب است.» مردم از شنیدن این حرف دستپاچه شدند و ترسی عجیب بر آنها مستولی شد. از شدت ترس صورتهایشان تغییر کرد و مسخ شدند. الیاسف به پشت سرش نگاه کرد. به جز میمون کسی را ندید! باید می فهمید که آیا آنجا واقعا آبادی است؟ آبادی کنار دریا، دروازه های عظیم و برجهای بلند و بازارهایی که همیشه لبریز آدم بود، آبادی بسیار سرسبز...

حالا بالای برجهای بلندش فقط میمون به چشم می خورد. الیاسف به اطرافش نگاه کرد و به خود گفت: «من تنها آدم این آبادی هستم.» و از این فکر چنان ترسید که خشکش زد اما یادش آمد که الیاب چطور بخاطر ترس چهره اش تغییر کرد و تبدیل به میمون شد. پس بر ترس خود غلبه کرد و عزمش را جزم کرد و سوگند خورد: «به معبود سوگند که من در کالبد انسان متولد شده ام و در همان کالبد خواهم مرد.» با حس خود برتری به هم نوعانش نگاه کرد و گفت: «حتما من از آنها نیستم چون آنها از میمون هستند و من در کالبد انسان متولد شده ام.» الیاسف از هم نوعان خودش متنفر شد. صورتها و پشمهای سرخ آنها را دید و از شدت خشم صورتش شروع به تغییر کرد اما ناگهان به یاد زبلون افتاد که چطور از شدت تنفر و خشم صورتش مسخ شده بود! به خود گفت: «الیاسف! نفرت نداشته باش. نفرت ظاهر انسان را عوض می کند.» سپس نفرت را کنار گذاشت و با خود فکر کرد که حتما من هم یکی از آنها بوده ام و به یاد روزهایی افتاد که از آنها بود و در دلش به آنها محبت داشته است.

                                                                    □□□

الیاسف به یاد بنت الاخضر افتاد که همچون مادیانی سرکش در میان مادیانهای تازه نفس ارابه فرعون بود و درِ خانه بزرگش از چوب سرو و پنجره هایش از جنس صنوبر بود. الیاسف یاد آن روزی افتاد که به پشت خانه در سروی و پنجره صنوبری رفته بود و در سراپرده، آن که را دوست داشت، لمس کرده بود. گیسوان بلندش با قطرات شبنم شبانه تر شده بود و قلبش مثل بچه آهو می زد. شکمش مثل خرمن گندم و در دستش کاسه ای از چوب صندل. الیاسف به یاد بنت الاخضر افتاد و خیالش تا بچه آهو و خرمن گندم و کاسه صندل و خانه در سروی پنجره صنوبری رفت... خانه را خالی از آدم دید و در سراپرده او را لمس کرد، همان که قلبش او را می خواست و فریاد زد: «ای بنت الاخضر! تو کجا هستی؟ دلم تو را می خواهد. ببین موسم بهار گذشته و دشتها پر گل و سرسبز شده اند و قمریان بر شاخسار بلند می خوانند... تو کجایی؟ ای دختر سبزپوش!!! ای آرمیده بر سراپرده!!! تو را قسم به آهوان دونده در دشتهای سبز و کبوترهای پنهان در صخره های سنگی، پایین بیا، کنار من.. که دلم تو را می خواهد.» الیاسف چند بار فریاد زد و دلش از تنگی ترکید و به یاد بنت الاخضر گریست... اما ناگهان به یاد همسر الیعذر افتاد که الیعذر را در کالبد میمون دیده و گریسته بود. غم و غصه هایش گره ای شدند و در جریان اشکهایش، نقوش زیبایش شروع به تغییر کرد و ناله هایش اصوات وحشی شدند تا آنجا که کالبدش عوض شد. با خود فکر کرد که بنت الاخضر هم همراه آنها بود و با آنها یکی شد و هرکس همراه آنها باشد، همراه آنها نیز بیدار خواهد شد.

الیاسف با خود گفت: «ای الیاسف! به او محبت مکن مبادا تو هم از آنان شوی.» الیاسف محبت را نیز کنار گذاشت و هم نوعانش را غیر هم نوع شمرد و احساس بی تعلقی به آنها کرد و بچه آهوها و خرمنهای گندم و کاسه های چوب صندلی را فراموش کرد...

                                                                    □□□

الیاسف محبت را کنار گذاشت و به چهر های سرخ و دمهای آویزان هم نوعانش خندید و به یاد همسر الیعذر افتاد که یکی از زیباترین زنان روستا بود. او مانند درخت نخل بود و سینه هایش همچون خوشه های انگور بود و الیعذر به او گفته بود که من خوشه های انگور را خواهم چید. صاحب خوشه های انگور بیقرار شد و سمت ساحل دوید. الیعذر پشت سر او رفت و میوه را چید و درخت نخل را به خانه خود آورد  و حالا او روی پاشنه پا ایستاده و شپش های الیعذر را میخورد. الیعذر اخمی کرد و ایستاد و دمش را جمع کرد و روی پنجه هایش ایستاد. صدای خنده اش آنقدر بلند شد که همه روستا پیچید و خودش از شدت خنده اش تعجب کرد. اما ناگهان یاد آن شخصی افتاد که از شدت خنده میمون شده بود و به خود گفت: «ای الیاسف! به آنها نخند مبادا تو هم مانند آنها شوی.» و بعد الیاسف خنده را هم کنار گذاشت...

                                                                    □□□

الیاسف از تمام حالات محبت، نفرت، خشم، همدردی و گریه و خنده عبور کرد و هم نوعانش را غیر خواند و تعلقش به آنها را کنار گذاشت. روی درخت پریدنشان، دندان قروچه هایشان، دعوایشان سر میوه های خام و یکدیگر را تکه پاره کردن... همه اینها گاهی دلش را به درد می آورد و گاهی او را به خنده می انداخت. گاهی عصبانی می شد و سرشان فریاد می کشید و به چشم حقارت نگاهشان می کرد. یکبار بعد از دیدن دعوایشان از شدت خشم فریاد بلندی بر سر آنان کشید و بعد خودش از بلندی صدایش متعجب شد. میمونها بدون احساس خاصی به او نگاه کردند و سپس دعوا ادامه پیدا کرد. وجود الیاسف لبریز اندوه شد، اندوه قطع تعلق از هم جنسانش، اندوه خویش و الفاظش، اندوه قطع هم کلامی اش با آنها.

افسوس بر من چون کلام او در دستان من همچو ظرفی خالی ماند. امروز روز افسوس بزرگ است. امروز کلام مرد... الیاسف برای مرگ کلام نوحه سرایی کرد و خاموش شد.

                                                                    □□□

الیاسف خاموش شد و از محبت و خشم و نفرت و همدردی و خنده و گریه عبور کرد. هم نوعانش را غیرخود شمرد و آنها را کنار گذاشت و به درون خود پناه جست. او در درون خود تبدیل به جزیره ای برای پناه گرفتن شد. او از همه بریده و تنها، در میان آبهای عمیق، نشانی از خشکی کوچکی و یک جزیره... به خود گفت: «من در میان آبهای عمیق نشان زمین را افراشته نگاه خواهم داشت.»

الیاسف خود را جزیره آدمیت می شمرد و در برار آبهای خروشان درصدد دفاع از آن برآمد. اطراف خود کیسه های شن و ماسه چید و سنگری ساخت که محبت، نفرت، خشم، همدردی، غم و خوشی نتوانند به آن حمله کنند و هیچ یک از صورتهای احساس نتوانند در آن شنا کنند. الیاسف از احساسات خودش نیز ترسید. وقتی سنگر آماده شد، احساس کرد سینه اش سنگ شده است. نگران شد و گفت: «ای معبود من! من از درون در حال تغییر هستم.» و بعد به بیرون تن خود نگاه کرد و گمان نمود که آن سنگ در حال خروج از سینه اش است که تمام اعضایش اینگونه خشک و پوستش بدرنگ و خونش همچون خاک رس شده اند. باز هم بیشتر از قبل به خودش فکر کرد و بیشتر اسیر چنگال وسواسهایش شد. بدنش پر از مو به نظرش آمد که در حال تغییر رنگ بودند. بعد از بدن خود ترسید و چشمانش را بست و از ترس درون خودش جمع شد. انگار بازوها و پاهایش کوچکتر می شدند و باز هم ترسید و از شدت ترس اعضای بدنش کوچکتر و جمعتر شدند. به خود گفت: «آیا من کلا نابود خواهم شد؟!»

                                                                    □□□

الیاسف به یاد الیاب افتاد که از ترس درون خود جمع شد و تبدیل به میمون گردید: «همانطور که بر ترس بیرون غلبه کردم، بر ترس درونم نیز غلبه خواهم کرد.» سپس بر ترس درونش پیروز شد و اعضای منقبض شده تنش دوباره منبسط شدند. انگشتانش دراز و موهایش بلند و لخت، پنجه هایش بزرگ و بند انگشتانش از هم باز شدند. الیاسف گمان کرد که تمام اعضای بدنش از هم خواهد پاشید و بعد عزمش را جزم نمود و بدنش را با دندان به هم گره زد. الیاسف تاب دیدن اعضای بد شکل خود را نداشت، پس چشمانش را بست و وقتی باز کرد به نظرش رسید که ظاهر اعضایش تغییر کرده است!

ترسان و لرزان از خود پرسید: «آیا من، من نمانده ام؟» از این فکر قلبش شروع به تپش کرد و چشمان لبریز از ترسش را باز نمود و زیر چشمی به اعضای خود نگاه کرد و مطمئن شد که تمام اعضایش مثل قبل هستند. با شجاعت چشمانش را باز کرد و گفت: «بی شک من در کالبد خودم هستم.» اما بعد دوباره دچار تردید شد که آیا اعضایش در حال تغییر هستند؟ و دوباره چشمانش را بست. با بستن چشمانش، فکرش دوباره به سمت درون رفت و فهمید که در چه چاه عمیقی گیر افتاده است.

                                                                    □□□

با صدایی لبریز درد زمزمه کرد: «ای معبود من! بیرونم دوزخ است.» در چاه تاریک اسارت، چهره های قدیمی هم نوعانش او را تعقیب کرده و محاصره نمودند. الیاسف به یاد ماهیگیری آنها در روز سبت افتاد که چطور دریاهای لبریز ماهی، خالی از صید شدند و او نیز هوس کرد و شروع به صید در روز سبت نمود. بعد آن شخصی که آنها را از ماهیگیری روز سبت منع کرده بود، گفت: «سوگند به ربی که آبهای عمیق را خلق کرد و اعماقش را مامن ماهی ها نمود... دریا از هوس شما عاجز است و به خدا پناه می جوید... دست از ظلم به ماهی ها در روز سبت بردارید که مبادا ظلم کننده به خویش نشوید![6]»

الیاسف سوگند خورد که در روز سبت ماهی نگیرد. او فرد عاقلی بود، در فاصله ای از دریا نهری کند و آن را به دریا وصل نمود[7]. ماهی هایی که روز سبت به سطح آب آمدند، شناکنان وارد این نهر شدند و روز بعد از سبت، الیاسف از آن نهر ماهیهای زیادی صید کرد. آن شخصی که آنها را از ماهیگیری در سبت منع می کرد، با دیدن این صحنه گفت: «قطعا هر کس به الله مکر بورزد، خداوند نیز با او مکر خواهد نمود که بی شک او بزرگترین مکرکنندگان است.[8]..»

الیاسف به یاد این کارش افتاد و پشیمان شد و فکر کرد که اسیر این مکر شده است. در آن لحظه تمام روستا به چشمش همچون مکری به نظر رسید. با گریه وزاری رو به درگاه پروردگارش کرد: «تو هرطور که حق بوده مرا خلق کردی و در بهترین تقویم و بر مثال خویش آفریدی[9]. پس ای خالق! اکنون اگر مکر کنی و ذلیلم نمایی و مرا به میمونی بدل می کنی...» الیاسف غرق رویای خود بود که سنگرهایش زیر آب رفت و آب تمام جزیره را گرفت.

                                                                    □□□

الیاسف غرق رویاهای خویش از روستای پر از میمون روانه جنگل شد. حالا آن روستا برایش ترسناکتر از جنگل بود و دیوارها و خانه ها مانند کلام برایش بی معنا بود. الیاسف شب را روی شاخه درختی صبح کرد. صبح وقتی بیدار شد به تمام بدنش نگاه کرد. تمام تنش درد می کرد. در آن هنگام اعضای بدنش بیشتر از قبل در حال تغییر به چشمش آمدند. ترسید و به خود گفت: «من هنوز خودم هستم. کاش در روستا یک انسان دیگر بود، او می توانست به من بگوید که در کدام قالب و کالبد هستم...»

از خود پرسید که برای آدم ماندن لازم است همراه بقیه آدمها باشد و خودش پاسخ داد که آدم به تنهایی نصفه است و آدم به آدم وصل است و هر کس همراه آنها باشد، همراه آنها بیدار خواهد شد. از چنین فکری اندوه تمام وجودش را فرا گرفت و فریاد زد: «ای بنت الاخضر! تو کجایی؟ من بدون تو نصفه ام.» در آن لحظه الیاسف پرش بچه آهوها، خرمنهای گندم و کاسه های چوب صندل را به یاد آورد...

                                                                    □□□

 آب دریا در تمام جزیره بالا آمد و الیاسف با درد صدا زد: «ای بنت الاخضر! ای کسی که دلم  تو را می خواهد. من تو را از سقفهای بلند نجات خواهم داد و بر بالای درختان بلند قامت خواهم یافت. تو را قسم به مادیانهای سرکش، قسم به کبوتران آنگاه که بر بلندی پرواز می کنند، قسم به شب وقتی همه جا ر فرا می گیرد، قسم به تاریکی شب وقتی وارد بدن می شود، قسم به تاریکی و خواب و پلکها... وقتی از خواب سنگین می شوند، اینک در این لحظه کنار من بیا که دلم تو را می خواهد.» وقتی این حرفها را  می زد، از کثرت الفاظ، کلمات در هم آمیختند و گم شدند هم چون زنجیری گسسته... انگار کلمات در حال پاک شدن بودند. گویا صدایش در حال تغییر بود. او به صدای خود دقت کرد و به یاد زبلون و الیاب افتاد که چطور صدایشان تغییر کرد. الیاسف صدای تغییر کرده خود را به ذهن سپرد و ترسید: «ای معبود من! آیا من عوض شده ام؟» در آن هنگام فکری به ذهنش خطور کرد که ای کاش چیزی بود که به کمک آن، آدم می توانست چهره واقعی خود را ببیند. اما این خیال به نظرش ناممکن و دست نیافتنی آمد. با صدایی مملو از رنج و درد فریاد زد: «ای معبود من! چطور بفهمم که تغییر نکرده ام...؟»

 

[1] رییس قبیله جاد در صحرای سینا ، سفر اعداد، 7: 10-83.

[2] یهودیان از شب جمعه تا غروب روز شنبه را سبت می گوبند و در آن به جز عبادت کاری را مجاز نمی دانند. {مترجم}

[3] اخیعزر، رییس قبیله دان در صحرای سینا، سفر اعداد، 7: 10-83.

[4] رییس قبیله زبولون در صحرای سینا، سفر اعداد، 7: 10-83.

[5] دهمین پسر یعقوب و ششمین پسر لیه {مترجم}

[6] سوره توبه: آیه 36

[7] اشاره به داستان شتر صالح و مکری که قومش بدان نمودند. {مترجم}

[8] سوره آل عمران: آیه 54

[9] سوره تین: آیات  4-5

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

«آخرین آدم» نویسنده «انتظار حسین» مترجم «سمیرا گیلانی»/ اختصاصی چوک

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692