نویسنده: انار رضایف (1938-)
برگردان از انگلیسی، مقابله شده با متن ترکی آذربایجانی
شماره تلفنها شبیه هم نیستند.
اما در انتهای سیمها صدای انسانهاست...
روزهای بد شبیه هم نیستند،
گاهی وقتها این تویی که ساکتی؛
گاهی هم تلفن.
- واقف صمد اغلو.
تلفن ات دیروز مرد. نه تنها فقط آدمها میمیرند، بلکه تلفنها هم میمیرند.
در طی عمرتان خیلی از عددها و شمارهها را فراموش میکنید. شماره پاسپورتتان را، مبلغ حقوقی که از شغلتان در میآورید، شماره پلاک ماشین دوستتان، مسافت بین زمین و ماه، جمعیت شهری که در آن زندگی میکنید و همینطور اعداد و شمارههای زیادی را. شما تمام اینها را فراموش خواهید کرد به جز این پنج عدد را. آن پنج عدد که به طور خاصی پشت سر هم قرار گرفتهاند که تو آن را دوست داشتی. آن پنج عدد، صدای او و رایحه بنفشهها را.
گاهی اوقات تلفن را چنان با ظرافت و آرامی برمی داشتم مثل این که قاب پیانوی بزرگی را برداشته باشم. گاهی اوقات تلفن را طوری میگذاشتم که گویا دارم در تابوتی را میگذارم.
حالا این شماره مرده رفته. خب، اگر هم نمرده باشد؛ برای من که مرده است. آن شماره برای من منطقه ممنوعهای ست. آن پنج عدد که گرفتن آنها برایم خیلی راحت بود، حالا برای من ممنوعه هستند، آنها هم چون منطقه ممنوعهای هستند که من نمیتوانم از آن عبور کنم. کیلومترها، مترها و مایلها. من تا چهار پنجم آن منطقه اجازه عبور دارم. میتوانم تا چهار شماره را بگیرم، اما جرات گرفتن پنجمین شماره را ندارم. شماره تو مثل در قفل شدهای ست که کلیدش را گم کردهام.
میتوانستم بی دیدن روی تو تحمل کنم. بهت زنگ میزدم و صدایت را بشنوم و بهت بگویم: «چرا دستهایت این قدر سرد است عزیزم؟» من ندیدنت را تحمل میکردم چون میتوانستم از راه دور هم احساست کنم، درست مثل کسانی که کنار دریا
زندگی میکنند و میتوانند حتی بدون دیدن دریا آن را حس کنند. اما حالا دریا برای من محو شده است. مرده و رفته.
این داستان برای من هزاران بار تکرار میشود. تو، من و او. بله، البته تلفن. همه چیز ازعروسی رسیم شروع شد. فیروز به سلامتی دیگران به جام گرفتن ادامه داد وگفت:
«ما پنج دوست بودیم. مثل پنج رفیق تو فیلمها. اون فیلمه رویادتون میاد که پنج نفری بودن. من، کمال، مراد، رسیم و سیمور. یکی یکی مون رو شکست دادن و فتحمون کردن و طوق به گردنمون انداختن. آره این کار رو کردن، ملتفتین کیا دیگه؟ منظورم زن هامونه. از این گذشته، ما همگی یک مشت بچه تو خونه داریم. بله، مشکلات خانواده بد جوری پیرمون کرد.» همه زدند زیر خنده.
«ما امروز رسیم رو از دست دادیم. حیف از اون البته، دارم شوخی میکنم ها. من برایتان آرزوی خوشبختی دارم شما فریده و رسیم. برای همه شما آرزوی سعادت، سلامت و عمری طولانی میکنم. انشالله خدا به شما چند تا دختر و پسر عطا کنه. ما قبلاً هم به سلامتی شما نوشیدیم حالا هم به سلامتی شما لیوانهایمان را بالا میبریم. به همین دلیل من امشب می خوام برای آخرین جوان این گروه در این جا جامم را بلند کنم. برای سیمور عزیز، او تنها مرد مجرد، سلطان این جاست. خوب، سلامت باشید و بلبل باشید اما نه در قفس.» همه چشمها به من دوخته شده بود. در میان خنده و لیوانهای بالا رفته میتوانستم چهرههای آشنایشان را ببینم، چهره دوستانم را. بر روی چهرههایشان شادی و کمی تعجب دیده میشد.
بعد از ترک میهمانها، همگی با هم بیرون رفتیم. فیروز، کمال! و مراد همراه با همسرها شان و من تنها. در میان خیابانهای شهر در خواب قدم میزدیم که یک دفعهای زن فیروز بازوی من را گرفت و گفت: «خب، سیمور کی می شه عروسی تورو جشن بگیریم؟»
«در آیندهای دور.»
او با لبخندی شیطنت آمیز و عشوه گرانه به طرف بازوی شوهرش خم شد و پرسید: «چرا؟ شما که حرفهای این احمق رو باور نمی کنین، مگه نه؟» «تو فکر میکنی زندگی خانوادگی جهنمه؟»
فیروز جواب داد: «اون دختری که لایقش باشه پیدا نمی کنه.»
«راست میگی؟ هی بچهها، شنیدین که؟ بیاین برای سیمور یه دختر پیدا کنیم. اگر خوشگلترین دختر باکو رو پیدا کنیم ازدواج میکنی؟»
من جواب دادم: «البته، اما شرط داره. شرطش این که باید همین الان پیدا کنین، وگرنه نظرم عوض می شه.»
کمال گفت: «این وقت شب از کجا برات دختر پیدا کنیم؟ تو کوچه که دنبالش نمی تونیم بگردیم، بعدش، تو که با دختری که این وقت شب تو کوچه بگرده ازدواج نمیکنی ها؟»
من گفتم: «آره، کاملاً حق با شماست. به همین دلیل هم هست که باید حرف رو عوض کنیم.»
«فکری به ذهنم رسید، بیاین با تلفن برای سیمور زن پیدا کنیم. یه دکه تلفن اون جاست.»
من گفتم: «فکر خوبیه. اما پول خرد ندارم.»
همگی به طرفم سکهای دراز کردند. من به طرف دکه تلفن رفتم.
«خب. شماره رو بگین.»
فیروز گفت: «اولین شماره که ذهنت رسید بگیر.» «مثلاً...» یک دفعهای سکوت کرد. «مشکلی نیست، نمی تونم این رو بهت پیشنهاد کنم. اگر با مادر زنت آبت یه جوی نره چی؟ میای یقه من رو میگیری.»
من گفتم: «ترسو، دقیقاً مشکل همینه. ازدواج شوخی نیست. هیچ کس نمی خواد مسولیت گردن بگیره، پس بیاین مسولیت گردن بگیریم. بگذار هر کسی یه شماره پیشنهاد کنه.»
فیروز گفت: «خب باشه. او همیشه از پیشنهادهای زنش خوشش میآمد و گفت: «شماره من دو هست.»
من شماره رو تکرار کردم: «دو»
زن فیروز گفت: «نه.»
کمال نگاهی به زنش انداخت و گفت: «صفر. حالا نوبت توست.»
«من؟ من نمیدونم چی بگم. خب- چهار.»
مراد گفت: «پنج.»
فقط زن مراد فرصت گفتن شماره را پیدا نکرد چون تلفن حالا داشت زنگ میخورد.
گفتم: «نامزدم خوابه.» همه خندیدند. من گوشی را گذاشتم سر جاش.
ما به راهمان ادامه دادیم و یکی یکی از هم جدا شدیم. همه به خانههایشان رفتند اما من نمیدانم چرا حس کردم تنهایم. به طرف پارک کنار دریا رفتم. داشتم در امتداد بلوار خلوت راه میرفتم و به دریای تیره با موجهای رنگ به رنگ نگاه میکردم. همین جوری یاد شمارهای که گرفته بودم افتادم. ساعت دو نیمه شب بود. به طرف نزدیکترین دکه تلفن رفتم سکهای انداختم و شماره را گرفتم.
زنی گوشی را برداشت. صدایش خیلی خسته به نظر میآمد، کمی خسته و متعجب.
«بله.»
«سلام.»
«سلام. شما؟»
«منم. بیا با هم آشنا بشیم.»
انتظار جوابی بی ادبانه همچون سیلیای بر صورتم را داشتم. یا انتظار داشتم که گوشی تلفن را بگذارد، مثل دری که بر روی صورتم بخورد. اما او نه فحشم داد و نه گوشی را گذاشت. صدایش آرام ماند.
«فکر نمیکنی این موقع شب کمی برای آشنا شدن دیر باشه؟»
«دیر؟ فکر نکنم دیر باشه. درست وقتشه. من دارم از عروسی بهترین دوستم برمی گردم. او آخرین دوست مجرد من بود. این عروسی برایم مثل یک مراسم تشییع جنازه به نظر آمد.»
«وای وای. چرا این حرف رو میزنی؟ مگه خودت متأهل نیستی؟»
«نه. نیستم تو چی؟»
او خندید. تو همین اول آشنایی همه چیز رو می خوای بدونی.»
«ببخشید. امیدوارم که فکر نکنین من مزاحم تلفنیام. من مزاحم نیستم. اما قلبم از تنهایی میخواست بترکه. این بود که فکر کردم زنگ بزنم و با کسی صحبت کنم.»
«چطوری شماره من رو گیر آوردی؟»
«شانسی. من فقط اولین شمارههای که به ذهنم اومد گرفتم، همین.»
«عجب.»
«می دونی من یک کم نوشیدنی خوردم، آینه که احساس تنهایی میکنم.»
«درسته. این برای هر کسی ممکنه رخ بده، عیبی نداره.»
«می شه من شما رو ببینم؟»
«نه. گوش کن. فکر نکنم بشه. بذار به همین روش باشه. حالا دیر وقته. برو خونه و کمی بخواب. وقتی صبح بیدار شدی، تمام غم و غصه هات بر طرف شده. خودت متوجه می شی.»
«اما من می خوام تو رو ببینم. پس حداقل اجازه بده با هم صحبت کنیم.»
«تو که شماره تلفن من رو می دونی. اگر خواستی با من صحبت کنی یه زنگی بزن.»
«واقعاً؟»
«واقعاً، شب تون بخیر.»
«شب بخیر. فردا زنگتون میزنم.»
خنده داره والله. اما به محض این که گوشی را گذاشتم دیگر هیچ احساس تنهایی نکردم. حالا من نیز کسی را داشتم.
مسلماً"، فردا صبح زنگ نزدم. هزار تا کار داشتم که انجامش بدهم و کلاً فراموشش کردم. بعد از چند روز در حین بحث سر یک پروژه کاری با مدیر آزمایشگاه دعوایم شد. این آدم مشاور پژوهشی من هم بود.
فیروز بعد از بحث من را به خانهاش برد. او هم در همان موسسهای که من کار میکنم کار میکند. در مسیرخانه او به من گفت که «عاقلتر باشم و سر هر موضوع ناچیز از کوره در نروم. حتی اگر مطمئن باشم که حق با من است، با کمک حقایق و استدلال راههای هوشمندانهتری برای دفاع از نظرات وجود دارد. والا دشمن زیاد میکنی و هیچ کس را نمیتوانی قانع کنی. یک کم خوش برخورد باش. ادامه داد: «اگر دیدی که کسی اشتباه می کنه بهش بگو، به نظرمی رسه که تو مسئله رو از جهات مختلف نگاه نمیکنی، به نظرم اگر به یک مسئله دوباره نگاه کنی حرف من رو قبول میکنی. درست نیست مشکلات رو اون جوری که تو برخورد میکنی باهاش، برخورد کنی. تو هیچی نمیفهمی، تو احمقی. به همین دلیله که...»
من حرفش را قطع کردم و گفتم: «به همین دلیله که این محافظه کاری تو من رو خفه کرده.»
«خب، میبینم که هیچ راهی وجود نداره که با تو مثل آدمیزاد حرف زد. بیا بریم خونه و یه فنجان چای...»
زن فیروز داشت میگفت: «می دونی. ما هیچ وقت بهش یاد ندادیم، اون این سه کلمه رو نمی دونم از کجا یاد گرفته. خود اون خودش اینا رو می سازه. اون میگه باب با، ماممان.»
او داشت راجع به پسر یک سالهشان حرف میزد. فیروز توی اتاق دیگر بود و داشت لباسهای راحتی و دم پایی میپوشید.
فیروز گفت: «درسته، عجیبه، اما من یک نظریه جدید دارم. به نظرم من این نوزادها هستن که کلمات رو اختراع کردند، نه آدم بزگ ها. ما آدم بزرگها فقط اونا رو به کار میبریم که ساخته شدن. عمو سیمور تو از پسر من شیرینتر بچه دیدی، ها؟»
هر چه تلاش کردم نتوانستم شماره تلفن را بیاد بیاورم قسمت دومش یادم میآمد. دو رقم اول هم یادم میآمد، شماره سوم صفر بود، اما دومی چی بود؟ هر کاری میکردم یادم نمیآمد که نمیآمد.
«سمایا، منو نگاه کن. اون شمارهای که اون شب بهم گفتی چند بود؟»
«از کدوم شب حرف میزنی؟ کدوم شماره؟»
مجبور شدم همه چیز را برای او توضیح دهم. این باعث شد تا آماج شوخیها، خندهها و توصیهها بشوم. اآنهاا مرا دست انداختند، و گفتند که کمی عاقلتر باشم. وقتی داشتم بیرون میرفتم سمایا گفت: «خب، ولش کن اهمیت نده. اون شماره یادم اومد شماره نه بود. این شماره تراموائیه که سوارش میشم.»
«الو، منم.»
«الو، شما؟»
«مثل این که حافظه تون خوب نیست زیاد. یادتون نمیاد. سه روز پیش بهتون زنگ زدم. تقریباً همین وقت بود.»
جواب داد: «اون وقت صداتون فرق داشت و با کنایه و شوخی اضافه کرد: «شاید هم اون زمان کس دیگری بود. دفعه قبل یک مرد تنهایی بود که رفیق اش تازه ازدواج کرده بود و اون داشت از تنهایی شکایت میکرد. سرگرمی خوبی برای خودت پیدا کردی؛ ماجراهای تلفنی.»
صدای او نیشدار و کنایه آمیز بود.
«به جون خودت منم. شاید وقتی مست بودم صدام رو شنیدی، شاید به همین خاطره که صدام رو تشخیص ندادی. حالا شناختی؟»
«بله، عذر می خوام شناختم فکر کردم کس دیگه ای باشه.» و سرخوشانه خندید. «که این طور، امروز دیگه مست نیستین؟»
«نه اصلاً" و ابداً". برای این زمانی که مست نبودم زنگ زدم که از من برداشت بدی نکرده باشین. نمی خوام فکر کنی که من می خواره ام. من گاه به گاهی لبیتر میکنم.»
«خوبه که امشب زنگ زدی چون من هم خسته بودم. رادیومم خرابه.»
«همیشه دیر میخوابی؟»
«آره، تا نیمه شب رادیو گوش میدم. اما، امروز رادیوم خرابه، بدون رادیو دارم دیونه میشم.»
صدای نواختن پیانو میآمد، اما به نظر میرسید صدا از فاصلهای دور میآمد.
«می دونم دوست ندارین سؤال جواب بدین اما میشه بگین این موقع شب دیر وقت کیه داره پیانو می زنه؟»
او خندید و گفت: «آها، این از خونه من نیست. این صدا از خونه
همسایه است. من از دست اون دختره حالم به هم می خوره. اون تمام روز رو پیانو می زنه. دیوارا نازکه آینه که صدای موسیقیش رو اعصاب ماست. وقتی رادیوم خراب نبود می تونستم صداش رو خفه کنم.»
«تو رادیو به چی گوش میدین؟»
«رادیوی من خیلی خوب می گیره. نگاه کن، همیشه کنسرت پخش میشه.» من در خیالم تصور کردم که اون پیچ رادیو را چرخاند و ایستگاههای رادیویی مختلفی را گرفت.
«از این ایستگاه از یه جای دوری، از خارجه آهنگهای مختلف پخش می کنن. این ایستگاه همیشه مثل توفان صدا می کنه، این جا به یه زبان خارجی صحبت میکنند. این ایستگاه همیشه پر سر و صداست. مجری برنامه جوک میگه همه می خندن، اونا دست می زنن و می خندن من که حرف هاشون حالیم نمیشه. من ازش خوشم میاد چون همه دارن می خندن، دست می زنن و خوشاند. این جا یه برنامه راجع به چیزهای خصوصی هست. یه زن و مرد با صدای خیلی آرومی صحبت میکنند، تقریباً پچ پچ میکنند، من صدای آه کشیدن هاشون را می تونم بشنوم. رادیو چیز خیلی عجیبی به نظر میاد. کل دنیا اتاق منه. یه دنیای شب کوچولو، ملودیهای آسمان، رویاها و هواپیماها.»
«حالا چرا هواپیماها؟»
گفت: «گوش کن.» من پی بردم که او دارد به چیزی گوش میکند. من هم گوش دادم و صدای هواپیما شنیدم. از خودم پرسیدم که آیا آن هواپیما از روی خانه من نیز داشت پرواز میکرد و از خودم پرسیدم خانه او کجا میتواند باشد، در کدام قسمت از شهر من.»
ناگهان پرسید: «به نظر شما رادیو و هواپیما با هم قرابت و وابستگی ندارند؟»
«فکر میکنی باید داشته باشن؟»
او جواب داد: «بله، آسمون اونا رو به هم پیوند میده.» و سکوت کرد. حالا صدای پیانو به گوش میرسید نه صدای هواپیما.
«همش من صحبت میکنم و تو گوش میدی چرا؟ چرا یه ذره صحبت نمیکنی؟ یه چیزی بگو.»
عجیب بود. نمیدانم چرا، اما من داشتم چیزهایی را به یک غریبه میگفتم که به هیچ کس نگفته بودم. مثل مشکلاتی که سر کار داشتم. راجع به این که چطور من و دوست قدیمیام فیروز این روزها از هم دیگر دوری میکردیم. راجع به دلایلی که چرا من از مشاور پژوهشیام خوشم نمیآمد. راجع به این که چطور شد من تو جلسه باهاش دعوا کردم. در مورد چیزهایی که اصلاً ربطی به او نداشت. اصلاً این حرفها چه ربطی به او داشت، که من داشتم این چیزها را به او میگفتم؟ خودم هم نمیدانستم اما دست خودم نبود. باید همه چیز را به او میگفتم.
یک دفعهای به خودم آمدم که داشتم چکار میکردم، از او خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
توی راه همهاش به آن فکر میکردم. داشتم راجع به این فکر میکردم که هیچ کس حرفهایم را باور نمیکرد، اگر میگفتم که چه کار کرده بودم. داشتم چیزهایی را میگفتم که ته دلم بود و آنها را به کسی میگفتم که او را نمیشناختم، کسی که او را اصلاً ندیده بودم. من راجع به این زن چه میدانستم؟ هیچ. فقط این را میدانستم که او دوست دارد شبها رادیو گوش کند و این که همسایهاش پیانو می زند.
یکی از شخصیتهای این داستان تلفن است. به همین دلیل است که من میخواهم چند کلمهای راجع به آن بگویم. این روزها، من خیلی راجع به تلفن فکر کردم. هر تلفنی به صورتی برای خودش خاص است و به صورت خاصی هم متفاوت است.
یک تلفن مشکی رنگ روی میز مدیر آزمایشگاه ما هست. هر وقت که به آن نگاه میکنم. سیمهای آن من را به یاد نارنجک میاندازد. وقتی به چشمهای مدیرم نگاه میکنم، همیشه پر از اضطرابند، پر از نگرانی و ترس. این طور به نظر من میرسد که توی اتاق او یک بمب انفجاری بلند مدت مخفی است و نه یک تلفن که در هر لحظهای منتظر منفجر شدن است، یا این که تلفن برای او خبرهای بد بیاورد. مثلاً یک نفر زنگ بزند و بگوید که او اخراج شده است، یا این که خبر بدهد زنش از خانه فرار کرده است.
یک تلفن در دفتر مرکزی ما وجود دارد. اما صفحه شماره گیری آن یک صفحه مدور سیاه بود که هیچ شمارهای بر روی آن نبود. مثل این که قفل باشد. به نظر من این تلفن مثل یک ماشین بدون تایر یا یک نامه بدون آدرس بی فایده بود. این نماد مطیع بودن، وابستگی، منفعل بودن و نداشتن ابتکار بود. از آن میشد کسی به شما زنگ بزند، اما از این طرف نمیشد به کسی زنگ زد. از این نقطه نظر، دکههای تلفن درست بر عکس این هستند. شما از دکه به هر کسی میتوانید زنگ بزنید، اما هیچ کس نمیتواند به شما زنگ بزند. شما میتوانید به کسی زنگ بزنید و هر چیزی که میخواهید به او بگویید، شما حتی میتوانید به او فحش بدهید و هیچ اثری به جا نگذارید که از کجا زنگ میزنید.
همین باعث میشود که دکههای تلفن از ایمنی، عدم مسئولیت و عدم محدودیت برخوردار باشد. قدرت آنها مثل قدرت یک هواپیماست که بمبها را بالای سر هواپیماهای غیر مسلح در
دریاهای آزاد حمل میکند.
نمیدانید چقدر برای این که تلفن نداشتم افسوس خوردم. مثل آدمهای خسیس سکه جمع میکردم و خرجشان نمیکردم. از هر کسی مثل دوستان، آشنایان درخواست سکه میکردم. هم چنین، هر وقت فرصت میکردم، اسکناسهایم راخرد میکردم.
هر شب به او زنگ میزدم. معمولاً دیر وقت هم زنگ میزدم. این برایم عادت شده بود. به این مکالمه هر روزه و به صدای تا حدودی خسته، کنایه دار و غمگینش و به شنیدن صدای پیانوی همسایهاش و به صدای رادیو که عاقبت توانستم صدایش را بشنوم و به سکوتی که پرواز هواپیماها ایجاد میکردند، عادت کرده بودم.
حالا چیزهای کمی راجع به او میدانستم، اما این اطلاعاتم کم بود. مثلاً میدانستم که اسمش مدینه است و این که تنها زندگی میکند. میدانستم که چشمهای قهوهای رنگ دارد و این که سایز کفشهایش 35 بودند. یک بار از او سؤال کردم که: «چند سالتونه؟»
جواب داد: «خیلی پیرم نوه دارم و نتیجه.» فهمیدم که من را دست انداخته است، چون صدایش خیلی جوان بود. هم چنین فهمیدم که او دوست نداشت راجع به سنش، شغلش و وضعیت تاهلش صحبت کند. من هم اصرار نکردم.
البته، او هم خودش از این نوع سؤالها نمیکرد، اما او میدانست که من 29 سالهام، این که من مجردم و این که در یک مرکز علمی کار میکنم. او اسم من را نمیدانست. به دلایلی من اسم واقعیم را به او نگفته بودم. من به او گفته بودم که اسمم رستم است. دلیلش؟ خودم هم نمیدانم. شاید اسم او هم شاید چیز دیگری بود و نه مدینه.
«کی می تونم ببینم تون؟»
جواب داد: «چرا می خوای من رو ببینی؟ از این نوع دوستی خوشت نمیاد؟ من نمی دونم این نوع ارتباط برای شما چه جوریه، اما من این نوع صحبت تلفنی رو دوست دارم. این حرفها چیز جدیدی وارد زندگی من می کنه. من از اینش خوشم میاد که مجبورم در طی زمان خاصی از روز منتظر صدای زنگ تلفن باشم. من شخصی که به من زنگ می زنه اصلاً باهاش آشنایی ندارم. هیچ وقت ندیدمش به همین دلیله که می تونم باهاش رک حرفام رو بزنم، و اون هم می تونه هر چیزی که تو ذهنش داره به من بگه.
این آقا هیچ وقت من رو ندیده و نمی تونه تصور کنه که چه قیافهای دارم. آیا این خوبه یا نه؟ چی میشه اگر ما هم دیگه رو ببینیم و اون از من خوشش نیاد؟ اون وقت همه چیز خراب میشه. اگر چه که ما قبلاً هم دیگه رو دوست داشتیم باز هم متفاوت خواهد بود، یه چیز پیش پا افتاده میشه یه چیز عادی. بذار همینطور که هست باشه. می تونم بهتون اطمینان بدم که این طوری بهتره. خب از کارتون بگین. بعد از اون دعواتون با مدیر چی شده؟ کاری نکرد؟»
«می خوام کارم رو ول کنم. می خوام برم جای دیگه ای کار کنم.»
«کجا میخوای بری؟»
«هنوز نمی دونم. شما چی مصلحت می بینین؟»
او جوابی نداد. صدای هواپیمایی شنیدم.
داشتیم توی خانه فیروز سال نو را جشن میگرفتیم. زوج تازه متأهل شده، رسی و فریده هم آن جا بودند. بیست دقیقه به نیمه شب بود که دور میز نشستیم. میز خیلی خوب چیده شده بود. خان فیروز و دیگر خانمها کارشان را عالی انجام داده بودند. من آخرین نفری بودم که رسیدم. بیرون سرد بود و بعد ازطی کردن خیابانهای برفی و پر از باد، روشنایی و گرمای خانه از قبل لذت بخش تر میآمد.
ساعت نیمه شب را نشان میداد. همه هم دیگر را بغل کردند و بوسیدند و برای هم دیگر آرزوی سالی خوش کردند. فیروز بلند گفت که «سال آینده قرار است سالی تاریخی باشد چون سیمور قرار است ازدواج کند.» ما لیوانی دیگر ودکا خوردیم و فیروز من را کناری کشید. او تمام این وقت را مشغول خوردن بود و حالا مست بود و داشت به سلامتی من میخورد. او وقتی داشت این حرفها را میزد فقط به من چشم دوخته بود.
«من به سلامتی تو مینوشم. همیشه همین طوری باش. همیشه مرد، منظم، کمی بیشتر نسبت به دیگران صبور باش. امیدوارم که به دنیا با چشمان باز نگاه کنی. می دونم که تو دلت داری به من میخندی، شاید هم تنفر داری. تو فکر میکنی که من شرافتم را با تمام اینها معاوضه کردهام» او به مبلمان های تازه اشاره کرد و کت خز نو سمایا.
«نه من هرگز خلاف وجدان کاری انجام نمیدهم. من حتی حرفی را خلاف اصولم نمیزنم. مطمئن باش. اما...» او مکثی کرد و ادامه داد: «اما آدم همیشه باید عاقل باشه هر لحظه مثل خروس خودش رو وسط نندازه. و در هر موقعیتی آرامش و خونسردی ش رو حفظ کنه. شما نباید سر هر چیز کوچک از کوره در بری. گاهی هست که آدم باید عقب نشینی کنه و بسازه. گاهی اوقات هم هست که آدم می تونه داد بزنه، دعوا کنه و سر مواضعش که فکر می کنه درسته وایسته. وقتی که پای موضوعات مهمتر به میان میاد برای این که محکمتر بایستی و موضوعات کوچک گذشت کنی باید یاد بگیری که با همه شرایط بسازی.»
«شاید حق با تو باشه. اما این نظر شما برای من خیلی پیچیده است؛ این جا عقب نشینی کن، این جا برو جلو؛ من خیلی به این نوع ورزشها وارد نیستم.»
او با دستش اشاره کرد و گفت: «خب، بیا بنوشیم. سال دیگه می خوای کجا کار کنی؟»
من جواب دادم: «تو انتشاراتی. دیروز مشغول شدم.»
«البته این به خودتون مربوطه، اگر نظر من رو می خوای آینه که تو نباید کارت رو ول میکردی.»
او به طرف پیانو رفت و شروع کرد به نواختن و خانمش شروع کرد به خواندن. این آهنگ یکی از آهنگهای جدید پر طرفدار رادیو بود. ناگهان من صدای نواختن پیانو را شناختم، و بعد صدای رادیو را.
من گفتم: «به سلامتی کسی می خوام بنوشم.»
همه برگشتند و با تعجب به من نگاه کردند. من هیچ وقت دوست نداشتم به سلامتی کسی بخورم.
«نگاه کن، همه ما این جاییم، همگی با هم یه جشن با شکوه داریم. اما همین الان آدمایی هستن که تنهان. الان دارند چیکار می کنن؟ مثلاً"، آدمایی که جایی مشغولند همانند اون افرادی که سر پست شون هستن، نگهبانان جاده، کنترل کنندههای راه آهن.»
همگی یک صدا پرسیدند: «کی؟ گفتی کیا؟»
من گفتم: «کنترل کنندههای راه آه. آره، این کنترل کنندههای راه آهن که برنامههای قطارها رو ازبر بلدن اونایی که تو خونه های قدیمی شون تنها می مونند و اون هایی که کارهاشون رو انجام میدن، قطارها رو میبینند و بدرقه شون میکنند، حتی توی هوای سرد و باد و توفانهای شدید.»
رسیم گفت: «یک لحظه صبر کن، فکر کنم این رفیق مون یک کم مسته.» و همگی زدن زیر خنده.
فیروز نگاهی به من کرد و بر پا ایستاد و گفت: «صبر کن ببینم.» فکر کنم بهش برخورده. لطفاً نخندین، سوالش خیلی جدیه. خب سیمور، پس بیا بخوریم به سلامتی کنترل چی های راه آهن، ها؟
همه لیوانهایشان را بالا بردند.
من گفتم: «نه منظورم این نبود که میخواستم به سلامتی کنترلچیها بخورین. آخه نذاشتین حرفم تموم شه. من میخواستم به سلامتی یه نفر دیگه بخورم. اگر دستم می اندازین، تقصیر خودتونه.»
«خب، بنال...»
«من میخواستم به سلامتی کسی بنوشین که تنهاست، تنهای تنها. حالا جلو رادیوش نشسته. او تمام برنامههای رادیو رو ازبره. اون به تمام برنامههای رادیو درست مثل کنترلچی قطارها خوش آمد میگه و بدرقه شون می کنه. تمام دنیاش خونه شه. اون خانم تنهاست، تنهای تنها، در این دنیای گله گشاد...»
و تمام نوشیدنی را با یک بالا بردن لیوان از گلو پایین دادم.
همه بدون هیچ حرفی نوشیدنیشان را نوشیدند. همه به هم دیگر با تعجب نگاه کردند، اما هیچ کس حرفی نزد. بعد از نوشیدن، آنها شروع کردند به حرف زدن راجع به چیزهای دیگر.
من به کریدور رفتم و تلفن را برداشتم و شمارهاش را گرفتم و منتظر ماندم. هیچ کس گوشی را برنداشت. من با خودم گفتم: «اینم از کنترلچی تو.» «تو نباید این قدر برای او احساس تأسف میکردی. شاید اون جایی داره سال نو رو جشن گرفته. و چرا که نه؟»
دوباره شماره رو گرفتم. با خودم گفتم می تونم به وقت مسکو بگم «سال نو مبارک.» هیچ جوابی نیامد. یک ساعت بعد زنگ زدم، خواستم به او به وقت پراگ تبریک بگویم. باز هم کسی جواب نداد. یک ساعت دیگر گذشت، دوباره شماره گرفتم. حالا کدام منطقه داشتند سال نو را جشن میگرفتند؟ شاید گرینویچ؟
آخر سر ساعت 5 و نیم صبح که از دکه تلفن زنگ زدم جواب داد.
گفتم: «به وقت سواحل آتلانتیک سال نو مبارک.» شاید او نمیدانست منظورم چیست. من هم توضیح ندادم.
«تویی؟ همین الان اومدم.»
«می دونم. من از سر شب دارم بهت زنگ میزنم.»
«خونه دوستی بودم.»
گفتم: «عیبی نداره، می خوام سال نو رو با گفتن یه چیز مهم بهت شروع کنم. دوستت دارم، دیونه تم.»
خندید و گفت: «راست میگی؟ عجب خبر خوشی! گویا سال نو بد هم شروع نشد.»
«تو جیگر منی، عزیز می تو نور چشمامی. من نمی دونم چطور وصفت کنم اما من تا به حال هیچ کس رو مثل تو دوست نداشتهام. می دونم که خنده داره، ما همدیگه رو اصلاً ندیدیم اما حقیقتش رو بخوایین من بدون تو نمی تونم زندگی کنم.»
اون گفت: «آگه دقیقتر بگیم بدون تلفن من نمی تونی. من می دونم که این حرفا احمقانه و بیهوده ست اما خوشم میاد بشنوم.»
این اولین بار بود که مکالمه ما با پیانو همراه نبود. صبح شد. من سابقاً" کلاس موسیقی میرفتم این بود که یک مقایسهای به ذهنم آمد. گام رنگی زندگی، توالی کلیدهای سفید و سیاه، روز و شب از روزهای خوب روشن همراه با روزهای بد و سیاه...
«کی می تونم ببینم تون؟ نه، حق با شماست. بذار همدیگه رو نبینیم. این بهترین راه دوست داشتنه، ما از طریق سیم تلفن به هم متصلیم. این ارتباط خوبیه.»
او گفت: «این یک ارتباط یک طرفه است. منظورم آینه که تو می تونی به من زنگ بزنی من نمی تونم.»
«آره، به همین دلیله که من می خوام تو رو ببینم. آدرست رو بگو، مثل برق اونجام.»
گفت: «ازتون خواهش میکنم.» دردی را در صدایش حس کردم. «ازتون خواهش میکنم این خوشی رو از من نگیر. خیلی از افراد این جور پیشنهادها رو به من می کنن. اگر شما هم این کار رو بکنی من مجبورم دوستی مون رو به هم بزنم.» بعد سکوتی کرد و گفت: «اما من بهت عادت کردم. تو اولین نفری هستی که من بعد از مرگ شوهرم این همه احساس نزدیک بودن و دوست داشتن کردم.»
روز بعد به محل کار جدیدم رفتم، دوم ژانویه. تمام طول روز متنها را ویراستاری کردم و آخر روز به تایپیست دادم بهش گفتم که تا فردا صبح تمامش کند. لیست بلندی جلو در دفتر مرکزی بود همراه با شماره تلفنهای کارگران. نگاهی به لیست انداختم و شوکه شدم. مثل این که در میان مردمی که نمیشناختم چهره آشنایی دیده باشم.
پرسیدم: «ولیزاده کیه؟»
«اون تایپیست خودته. همین الان متن هات رو بهش دادی. چرا میپرسی؟»
از میان پنجره نگاه کردم. تایپیستی با چشمان قهوهای از پلهها داشت پایین میرفت. کفشهای پاشنه بلندش داشت تلیک تلیک صدا میداد. میدانستم آن کفشهایی که از پله داشتند پایین میرفتند سایز 35 بودند.
این مثلاً" یک افسانه بود. بخت باعث شده بود تا ما دو نفر، هم دیگر را در یک اداره ملاقات کنیم، اما او هنوز از هیچ چیز خبر نداشت. او آن جا نشسته بود و کپهای از متنهایی را که داده بودم داشت تایپ میکرد و حتی تصور هم نمیکرد که این من بودم که آن متنها را به او داده بودم. خب، البته که او میدانست من متنها را به او داده بودم، اما او من را به جا نیاورده بود. خب، نمیدانم چطور بگویم، او نمیدانست که این منم.
نمیتوانستم صبر کنم. میخواستم هر چه زودتر به او خبر بدهم، این بود که از دکه تلفن به او زنگ زدم. این اولین باری بود که من این قدر زود به او زنگ میزدم. کسی جواب نداد. به خودم گفتم: «عیبی نداره، همون موقعش زنگ میزنم برای این که سورپرایز بشه.»
شب زنگ زدم.
«الو، دو ساعت پیش بهتون زنگ زدم.»
«چرا این همه زود؟ من خونه دوستم بودم. یه مقدار کار تایپی داشتم تو خونه اون داشتم تایپ میکردم.»
برام سخت بود که بتوانم جلو خندهام را بگیرم.
پرسیدم: «کار چی؟»
«یه مقدار از کار رو آوردم خونه. تکلیفی بود که رئیس جدیدم داده بود.»
«رئیس جدیدتون؟»
«آره، امروز ما یه مدیر جدید قسمت مون تو اداره داشتیم.»
«راست میگی؟» ناامیدانه میخواستم بخندم و گفتم: «خب، این رئیس جدید تون چطور بود؟»
نمی دونم چی بگم. برداشت اولیه من آینه که اصلاً ازش خوشم نیامد. خیلی مغروره. البته، قضاوت کردن از همان اول سخته، اما به هر حال...»
شوکه شدم. این برداشت رااز من تصور نمیکردم.
«چرا ازش خوشت نمیاد؟»
«خب، در واقع چیزی نیست، برداشت اولیه معمولاً" اشتباه از آب در میاد. شاید مرد خوبی باشه. به هر حال به نظر می رسه که آدم خود ستایی باشه. قد بلند و خوش تیپه. جوانه، خوش تیپه، اما مغرور... به نظر می رسه که به همه به چشم حقارت نگاه می کنه. همچنین با صدای پر توقعی صحبت می کنه: «تا فردا باید انجام بشه!»
این اولین باری بود که راجع به شغلش صحبت کرده بود. نیازی نبود که من راجع به شغلش بپرسم تا زمانی که خودش شروع کرد راجع به آن صحبت کردن. از این گذشته، من که میدانستم شغلش چیست.
«تو چی؟ تو شغل جدیدت رو شروع کردی؟»
آن وقت بود که پی بردم که یک بازی جدید عجیبی را شروع کردهام، اما یک نیروی درونی مجبورم کرد تا برای لحظهای چیزی نگویم. بعد گفتم: نه، می دونی، نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم تو شغل قبلیم بمونم.»
صبح مدینه را دیدم. مدینهام را. البته، من روز قبل او را دیده بودم. اما دیروز چهرهاش چهرهای بود در میان چهرههایی که دیده بودم. بله، چهره ناز و خوشگلی بود، اما خودش را از دیگران متمایز نمیکرد. یک چهره معمولی بود. شاید میشد گفت چهرهای زیبا بود، اما رنگ پریده بود، و غمناک زیبا بود. این چیزی بود که دیروز فکر میکردم.
امروز همه چیز متفاوت بود. من پنهانی او را در حالی که داشت در میان کاغذهایی که تایپ کرده بود ورق میزد نگاه کردم. میخواستم ارتباطی بین چهرهاش، که این قدر برایم نا آشنا بود، و صدایش که این قدر نزدیک و عزیز بود پیدا کنم. یعنی، آن عمقی که من راجع به او از طریق مکالمات تلفنیام با او برداشت کرده بودم.
نظرم راجع به او تغییر کرد. من نسبت به او حساس و مهربان بودم. نمیدانستم او به این برخورد من پی برده بود یا نه.
برای این که بفهمم تا شب منتظر شدم، موقع زنگ زدن.
«بهت گفتم که برداشت اول معمولاً" اشتباه از آب درمیاد. رئیسم مرد حساس و مهربونیه.»
«پس به برداشت دوم هم اعتماد نکن. این اعتماد کردنت می تونه فریب دهنده باشه.»
«نه، قبلاً" من فرصت نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم. امروز نگاه کردم.»
«کی این اتفاق افتاد؟» با خودم فکر کردم من متوجه نشدم.
«می دونی از چشماش صداقت و هوشمندی رو میشه خوند.»
گفتم: «داره بهش حسودیم میشه.»
بازی این طوری شروع شد. قبلاً قواعد بازی را بلد بودم. اما کلاً" ازش نا آگاه بودم. دیگه دیر شده بود که بشود چیزی را عوض کرد. کنترل از دستم خارج شده بود، مثل نامهای که دیگر پستش کرده باشی.
اما این بازی مشکلات خاص خودش را داشت. من مجبور بودم تا کلمات و عبارات و حتی افکارم را کنترل کنم. مجبور بودم توی خانه یک نفر باشم و سر کار شخص دیگری. هر مکان دنیای خودش را داشت. طرز برخورد و حال و هوای روانی خودش را.
من سر کار کلاً" آدم متفاوتی بودم. مجبورم بودم که بین او و خودم فاصلهای بگذارم و خودم را کنترل کنم.
او راجع به خودم چیزهایی میگفت، راجع به هر حرکتم، هر قدمی که بر میداشتم، و هر حالت چهرهام. اکثر اوقات، من سر صحبت را راجع به خودم باز میکردم، اما تازگیها متوجه شده بودم که لازم نبود که من شروع کنم. او با شور و هیجان راجع به سیمور معلم صحبت میکرد. او در طول مکالمه طولانی با رستم راجع به سیمور حرف میزد، اما او هرگز با سیمور راجع به رستم حرف نمیزد. هیچ کس از زندگی تلفنی او خبر نداشت. من نمیدانستم چطور باید واکنش نشان بدهم، خوشحال باشم یا ناراحت. گاهی اوقات، به نظر میرسید که این حقیقت که او این رابطه را پنهان میکرد نشان از بی تفاوتی کامل او بود. گاهی اوقات کاملاً" بر عکس فکر میکردم. فکر میکردم که او این راز را از هر کسی همانند یک احساس عمیق و عزیز پنهان میداشت. عجیب این که، من احساسسات متضاد داشتم. تصور کنید، وقتی من در نقش سیمور بودم من به زندگی تلفنی او حسادت میکردم. و شبها در طی مکالمه تلفنیمان، من- رستم، وقتی زیاد راجع به سیمور حرف میزد چندشم میشد.
یک بار به او گفتم بیا با هم رسمی حرف بزنیم (من تو را با لفظ شما خطاب کنم). ما مدت مدیدی است که با هم آشنا هستیم.»
شنیدم که گفت: «باشه.»
«شب به خیر. خدا حافظ.» من مثل بچهای کوچک سر از پا نمیشناختم، چون که مدینه، از این به بعد با من به صورت غیر رسمی صحبت میکرد و با او به صورت رسمی.
و برای اولین بار بود که پی بردم این اولین بار بود که من راجع به نفر سومی به عنوان «من» ثانویه حرف میزدم.
«به نظر میرسد که تو چیز بیشتری از او توقع داری؟»
با صدای حاکی از ناراحتی گفت: «از کجا فهمیدی؟» «شاید اون کسی باشه که از من چیز بیشتری توقع داره.»
با عصبانیت گوشی را گذاشتم و برای چند روز به او زنگ نزدم.
سر کار آن روز با هم شوخی کردیم. یکی از کارمندان خبره اداره به سوی من آمد و لبخند زد و گفت: «وقت تو تلف نکن. هیچ کسی نمی تونه دل اون خانم ناز رو به دست بیاره.»
همگی ما خندیدیم و بعد از رفتن مدینه او اضافه کرد که: «این خانم مثل راهبه هاست. هیچ کس نمی تونه راهی برای ورود به قلبش پیدا کنه. اون ثابت کرده که زنی است که نسبت به شوهرش حتی بعد مرگش وفاداره. شوهرش خیلی وقته که مرده.»
کاشف به عمل آوردم که شوهرش خلبان بوده و در آسمان مرده.
روز بعد دیر از سر کار برگشتم. وقتی داشتم ترک میکردم، صدای ماشین تایپ مدینه را شنیدم که چیزی را داشت تایپ میکرد. او انگشتهای دراز و باریکی داشت و وقتی که داشت تایپ میکرد، به نظر میرسید که دارد پیانو می زند.
آن شب به او زنگ زدم.
«الو.»
«الو. مثل این که اخلاقت خوب شد. چرا اون روز حین صحبت کردن گوشی رو رو من گذاشتی؟ سیمور امروز من رو خونه رسوند.»
با تعجب پرسیدم: «چی شد؟» باور کنین که خیلی از ته دل گفتم.
«درست شنیدین. کارم زیاد بود، این بود که تا دیر وقت موندم چون آدم مودبی هست من رو تا خونه رسوند.»
من با خودم فکر کردم که اگر بخواهم دقیقتر بگویم، من آدم بد اخلاق و بی تربیتی هم هستم. مرد احمقیام من باید او را بهتر میشناختم. او تا دیر وقت در اداره ماند و من او را ترک کردم، با او خدا حافظی کردم و حتی به فکر رساندنش هم نبودم.»
اما به چیز دیگری هم پی بردم. فهمیدم که اگر علاقهام را برای رساندن او به خانهاش را بیان کنم او نه تنها نه نخواهد گفت بلکه دوست هم خواهد داشت. شاید او به خاطر این که آن روز من تلفن را به روی گذاشتم داشت تلافی میکرد. او داشت این حرف را میزد تا رستم را عصبانی کند. این نشان دهنده این است که او نسبت به من، دوست تلفنیاش بی تفاوت نیست. اما چطور باید این را بدانم؟ آیا عاقبت پی خواهد برد؟ من پاک در میان این شاید و احتمالاً" ها که به ذهنم میآمد گیج شده بودم. اما یک چیز را برای خودم روشن کردم و آن این بود که دفعه بعد که دیر سر کار ماند چه کار کنم.
از یک کوچه خلوت داشتیم میرفتیم که من از او سؤال کردم: «اوقات فراغت شبها چه کار میکنی؟»
جواب داد: «خونه می مونم.»
«خونه می مونی؟ تنهایی؟»
«آره، مشکلش چیه؟ رادیو گوش میکنم.»
از خودم میپرسیدم که آیا او مثل قبل راجع به رادیو صحبت خواهد کرد یا نه. اما او موضوع حرف را عوض کرد و من هم بدم نیامد.
در حالی که داشت به طبقه دوم آپارتمانی اشاره میکرد گفت: «اون پنجره خونه منه.»
«شاید کریدور ساختمان تاریک باشه اجازه بده همراه تون تا دم در بیام.»
جواب داد: «نه، لازم نیست.»
اما من ول کن نبودم و گفتم: «حداقل من رو داخل دعوت کن.»
«قدم تون رو چشم. اما حالا دیگه خیلی دیره.» و به ساعتش نگاه کرد میتوانستم حدس بزنم که داشت عصبانی میشد.
«دیر؟ یعنی این همه زود می خوابین؟»
«نه. اما...» او معذب بود و نمیدانست که چه بگوید.
«خب اگر نمی تونید به یک فنجان چای دعوت کنید پس بیا یک کمی بیشتر تو هوای خوب و تازه قدم بزنیم.»
او چیزی نگفت. ما چند بار دور خانهاش قدم زدیم. من دلم میخواست وارد خانهاش بشوم. دلم میخواست که داخل خانه را ببینم، آن رادیو را و آن مبل را که از پشت تلفن نسبت به من خیلی به من نزدیک و برایم عزیز بودند. شاید آن شب اگر او من را به داخل دعوت میکرد تمام ماجرا را برای او میگفتم.
اما وقتی ما با هم دیگر خدا حافظی کردیم، او با عجله به من دست داد.
«خیلی خب، خدا حافظ، سیمیور معلم. ممنون و شب بخیر.»
او لبخندی زد و با شتاب دور شد.
من به صدای قدمهایش گوش دادم و ناگهان به همه چیز پی بردم. فهمیدم که چرا به سرعت به طرف خانه میرود، چرا این قدر نگران بود و هی به ساعتش نگاه میکرد. او نمیخواست که تلفن را از دست بدهد. تلفنی که من میکردم.
چند روز بعد مدیرمان یک گزارش احمقانه راجع به نتایج تولید در جلسه داد. من بلند شدم و گفتم که همه اینها غلط است. مدیر اصلاً" به خود نیاورد اما ناگهان برایش احساس تأسف کردم. او سالها بود که در روزنامه کار میکرد و احتمالاً هیچ کس از او به این حالت و با تن صدا ایراد نگرفته بود، خصوصاً" جلو تمام همکارانش.
وقتی که آن شب من به مدینه زنگ زدم، میدانستم که او راجع به چه چیزی صحبت خواهد کرد.
توی صدایش هیجان زیادی بود: «می دونی رستم، این سیمور ما آدم شجاعیه. من که تو جلسه شرکت نکردم، اما همه میگفتند که این سیمور جلو مدیر ایستاد. او همه چیز را که راجع به مدیر فکر میکرد بر زبان آورد. می دونی، همه راجع به او صحبت میکردند. می دونی هنوز کسی بهش چیزی نگفته. اون هم جلو اون همه آدم.»
«می دونم. من این جور آدما رو خوب میشناسم اینا هر وقت که می بینن همه دارن نگاهشون می کنن سخنرانی غرایی می کنن، اما وقتی که کسی دور و برشون نیست میرن و عذر خواهی میکنند. شاید این سیمور شما هم رفته دفتر مدیر و وقتی که هیچ کسی صحبت هاشون رو نمیشنیده عذرخواهی کرده.»
او با صدای گرفتهای گفت: «چرا این جوری میگی؟ چرا ازش خوشت نمیاد؟»
«چون تو عاشق اونی و من عاشق توام.»
«عالی بذار هر کی هر کی رو دوست داشته باشه.»
البته تو میتونی شوخی کنی. مشکل آینه که تو اون رو میبینی، باهاش رو در رو صحبت میکنی باهاش سینما میری.»
«سینما؟ از کجا میدونی که من میخوام باهاش سینما برم؟»
«چرا نباید بری؟»
او خندید، مشخص بود که این فکر را دوست دارد.
«به من که می رسه فقط از طریق تلفن صحبت میکنی.»
«فکر میکنم که تو با من سر این موضوع موافقت کردی.»
«تو راجع به من با او صحبت کردی؟»
«البته که نه. من هیچ وقت چیزی راجع به این نمی گم. برای من این خوبه.» برای لحظهای سکوت برقرار شد و گفت «یه چیزی مقدس.»
روز بعد با هم سینما رفتیم. فیلم راجع به خلبانهای آزمایشی بود و مدینه ناراحت بود. شاید او حس میکرد باید آن چیزی را که در دلش بود بیان کند. وقتی که داشتیم در بلوار قدم میزدیم، او راجع به شوهرش که مرده بود صحبت کرد. او گفت که تمام زندگیشان در آسمان گذشته؛ ما در آسمان با هم آشنا شدیم ایا خلبان بود و من یک مسافر. بعد من به عنوان میهماندار مشغول به کار شدم، برای این که همیشه ببینمش، بعد با هم ازدواج کردیم. ما بین باکو ومسکو پرواز میکردیم. هر وقت جای خلوتی پیدا میکردیم همدیگر را میبوسیدیم. بعد من حامله شدم و مرخصی زایمان گرفتم. این آخرین باری بود که توی هواپیما او را همراهی میکردم.»
بین لبها فاصلهای نبود، اما آنها خبر نداشتند که این فاصله بین مرگ و زندگی بود. بین آسمان لایتناهی آسمانی که از آن جا هیچ وقت برنگشت و زمینی که مدینه برای همیشه منتظر او بوده است.
وقتی که هواپیما میخواست پرواز کند، مدینه مقداری آب پشت سرش پاشید، همانند مواقعی که مسافری میخواهد به راهی طولانی مسافرت کند. شاید این اولین بار در تاریخ هوانوردی باشد که کسی پشت سر هواپیما آب بپاشد، همانند رسمی که به هزاران سال پیش برمی گردد. هواپیما به هوا بلند شد. بعد از آن باران گرفت.
مدینه ایستاد و به چیزی گوش کرد. بعد از مدتی من هم صدایی را شنیدم، من پی بردم که او صدا را قبل از هر کس دیگری شنیده است. ما به آسمان جایی که هواپیما داشت حرکت میکرد و رنگهای مختلف از خود ساطع میکرد نگاه کردیم، مدینه گفت: «گور او آن بالاست. معمولاً، همسران به گورستان سر خاک شوهرانشان میروند، اما من هر وقت که به آسمان نگاه میکنم به او فکر میکنم.»
دستم را به طرف صورتش بردم و گونههایش را پاک کردم، بعد مثل یک مجنون شروع کردم به بوسیدن او.
او گفت: «نه، نه لطفاً" این کار رو نکن.» اما من دیدم که گفتن این کلمات برایش سنگین و سخت بود.
او را جلو خانهاش پیاده کردم و به محض رسیدن به خانه به او زنگ زدم.
صدایش کمی هیجان زده بود حتی کمی شاد، و من برای آدمهای رمانتیک احساس تأسف کردم. برای همه آنهایی که در آسمان، در خشکی و دریا فوت کرده بودند.
گفتم: «می دونی، حالا که ما با هم دیگر به صورت غیر رسمی حرف میزنیم، دیروز به محض جدا شدن از همدیگر بهت زنگ زدم، اما تلفنت مشغول بود با کی این موقع شب صحبت میکردی؟»
هیچ وقت انتظار این چنین چیزی را نداشتم. خیلی معذب و ناراحت شد. اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: «شما شماره رو اشتباه گرفتین به محض این که رفتم خونه خوابیدم.»
«دیروز من خواب شما رو دیدم.»
«عجیبه، چطوری می شه خواب کسی رو ببینی که در دنیای واقعی اون رو ندیده باشی؟»
«خواب صدات رودیدم. و خواب برنامه «نرینگا.»
«برنامه نیرنگا رو میفهمم اما چطور خواب صدای من رو دیدی؟ نمی تونم تصور کنم که شما چه فکری راجع به قیافه من می کنین؟ می تونی ظاهر من رو تصور کنین؟»
«آره، تو قد بلندی، پاها و موهای بلندی داری.» داشتم چیزهایی را میگفتم که به او نمیخورد.
او گفت: «کاملاً" خوب. تو تصویر خیلی خوبی از من تو ذهنت شکل دادی. حالا می تونی هر شب خواب من رو ببینی.»
«شاید من اولین کسی نباشم که خواب تورو می بینه.»
«باز دوباره شروع کردی.»
«نه، می دونی، می گن که مدینه بانو معمولاً" تو خواب هزاران مرد میآمد. تو چی؟»
«من فقط در یک شکل هستم و فقط در خواب شما. تو نور چشم منی.»
«من برای همیشه سپاسگزار توام.»
«گوش کن، نور چشمانم، من تو یک موضوعی توصیه شما رو لازم دارم. اما لطفاً"، خودتون رو کنترل کنین، خیلی جنجال به راه نندازین و گوشی رو نذارین.»
برای این مکالمه من سه روز بود که منتظر بودم. تعجب میکردم که چرا زودتر مطرح نکرده است.
«گوش کن، اما اول یک قرص آرام بخش بخور.»
«باشه، زود باش بگو.»
«خوبه سه روز پیش سیمور از من تقاضای ازدواج کرد... حالت خوبه؟»
گفتم: «نه. تو چی گفتی؟»
«من هنوز جوابش رو ندادم. منتظر توصیه شماهستم. چون تو بهترین و عزیزترین دوستمی.»
شناخت زنها واقعاً عجیبه. وقتی عاشق کس دیگری میشوند. تو بهترین دوست و عزیزترین کسشان میشوی. گفتم: «بهش جواب رد بده.» چیز عجیب این بود که من صادقانه این را گفتم. اضافه کردم: «یا با من ازدواج میکنی یا با هیچ کس. من عاشقتم.» خدای من ای کاش میشد از طریق تلفن ازدواج کرد.
او بلند خندید. اما خندهایش کمی عصبی بود و کمی هم مصنوعی.
«پسر خوبی باش. تو هنوز هم پسرک کوچکی برای من هستی.»
«می تونم احساس کنم. از صداتون می تونم بگم، تند مزاجی تون رو، عشق و علاقه تون رو به من و خب از روی خیلی چیزهای دیگر. بهت التماس میکنم که همیشه سعی کن مثل این باشی، برای بزرگتر شدن عجله نکن.»
«از کجا میدونی، شاید من از سیمور تو بزرگتر باشم.»
«نه عزیز من. زنها این جور چیزها رو خوب میفهمند.»
مثل یک شوخی بود، اما میلی به خندیدن نداشتم. به دلایلی احساس درد، غم و اضطراب کردم.
به او گفتم: «مدینه با او ازدواج نکن. من باید چی کار کنم؟ شوهرت دیگه به من اجازه نخواهد داد که بهت زنگ بزنم.»
«یک راهی پیدا میکنیم. ارتباط تلفنی که خیانت نیست، گناه هم نیست. تا آن زمان تلفن خودتون رو هم گرفتین و من خودم بهت زنگ میزنم.»
چطور میتوانستم به او توضیح دهم که این امکان پذیر نبود.
«سعی کن من رو درک کنی.» او خیلی جدی میگفت و صدایش کمی غمگین بود. «نگاه کن شما مردا گاهی وقتا از تنهایی شکایت می کنین. وقتی من این حرفها رو میشنوم خندهام می گیره، چون شما نمی دونین تنهایی واقعی چیه. اون نوع تنهایی که ما زنها فقط درکش میکنیم. اگر شب از خواب بلندشم، این طور به نظرم میاد که دیوارها می خوان روم سقوط کنن، هر چی که... بیا راجع به چیزهای غمناک صحبت نکنیم. تو هر چی که بگی من همون کار رو میکنم.»
چه میتوانستم به او بگویم؟ او برای مدتی سکوت کرد، بعد صدای هواپیما شنیدم و پی بردم که این جواب بود. نه من- رستم و نه خود- سیمورم میتوانستیم جای شوهر فوت کردهاش را بگیریم.
شب بعد از کار، او من را برای اولین بار به خانهاش دعوت کرد. من شماره ورودی و طبقه را میدانستم اما شماره آپارتمان را نمیدانستم. توی تاریکی دری اشتباهی را زدم. کسی در را باز نکرد. کبریتی روشن کردم و یاداشتی را بر روی در دیدم که روی آن نوشته بود: «کلید دست همسایه است.» صدای پیانو را به خاطر آوردم به محض این که یاداشت را دیدم و فهمیدم که جلو در اشتباهی هستم. برگشتم و در دیگر را زدم.
یک رادیوی نرینگا، یک صندلی دسته دار نرم و یک چراغ معمولی، همه چیز دقیقاً مثل همانی بود که تصور کرده بودم.
«یک لحظه صبر کن سیمور، می خوام برات یک موسیقی خوب بگیرم. تو بهش گوش کن تا من برم و چای آماده کنم.»
بعد شروع کردم به بوسیدن، بغل کردن و نوازش کردن او. احساس کردم که هم برایش لذت بخش است و هم سخت که احساس زن بودن کند. بعد کسی پشت دیوار شروع کرد به نواختن پیانو و بعد او خودش را از بغل من رها کرد و شروع کرد به گوش کردن به چیزی. من هم گوش دادم. میدانستم که صدای هواپیمایی را درعرض چند ثانیه میشنیدیم. اما من چیزی نشنیدم. بعد ناگهان پی بردم که مدینه منتظر شنیدن آن بود. او منتظر تماس تلفنی بود، چون این همان زمان بود.
تلفن او که من باشم.
من میدانستم که آن مرد هرگز دوباره تلفن نخواهد کرد، اما لحظه تردید و دودلی بود. من هم منتظر تلفن بودم. انتظار معجزهای را داشتم، آرزوی این که تلفن زنگ بزند.
اما این اتفاق هیچ وقت نیفتاد. ■