داستان «گرگ صحرایی و غریبه» نویسنده «دانیل ریی سکو» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 mahsa teherri

در آن مناطق، نور خورشید هوا را مه گرفته نشان می داد. هیچ چیزی در آنجا نشانی از حیات نداشت مگر گرگ ماده ای که بر فراز پرتگاه ایستاده و در خشکی و گرمای هوا زبانش از دهان بیرون افتاده بود. هیچ چشمه یا رودی در آن سرزمین وجود نداشت به جز بیشه زاری کوچک و سنگ ها و هوای مرگ. گرگ صحرایی در میان بیشه زار و در میان دشت های بی آب و علف قدم می زد. لاشه ی خرگوش بزرگی آنجا افتاده اما گوشت آن خشک شده بود. گرگ استخوان لاشه را زبان زد و با پای عقبی خود، پس سر لاشه را خراشید.

حرکت چیزی را در آسمان احساس کرد. بالا سرش باد خنکی در سراسر صحرا جریان گرفت و غرش ناشی از آن، گرد و خاک به پا کرد. گرد و خاک ها به گرگ هجوم آورد. گرگ فوراً از جا جهید و به سمت صخره های سفید بالای تپه دوید.
رنگ سبز کمرنگی که اکنون پوشیده در گرد و غبار بود، پدیدار شد. یک چیز دایره ای بزرگ. نور اندکی از وسطش ساطع شد، قرمز سوسوزن، و شش لوله دراز از هر طرف دایره شلیک شد بیرون. سپس با پنجه های فلزی به زمین برخورد کرد. لایه ای از فلزات در مرکز آن به روی تک چشم قرمز رنگ بی حالت با مردمک زرد بی روح باز شد. نگاهش کرد. دایره روی شش لوله قدمی برداشت و کل صحرا را از نظر گذراند. چشمش به لاشه افتاد و مردمک زرد چشمش دو دو زد.
گرگ صحرایی چشم ازش برنمی داشت، گوش خوابانده و شانه ها را به هم فشار داده بود. آن چیز را بو کرد اما برایش نااآشنا می نمود.
دایره در میان دشت به راه افتاد و پنجه های لوله ای شکلش توی کثافت از حرکت ایستاد. به دشت نگاهی انداخت که خشک بود و بی آب و علف و برای یک لحظه همه گوشه و کنار آن را از نظر گذراند. گرگ نزدیکش شد، می توانست همانجا کلک آن موجود را بکند اما هیچ کاری نکرد. چرا که خطرناک بود اما گرسنگی اش، گرگ را به آن موجود نزدیک نگه داشت.
یک موش صحرایی به سرعت از پایین دشت آمد و دور دایره چرخ زنان دوید. دایره بلافاصله از خود واکنش نشان داد، سریع دوید درحالی که چشم قرمزش دنبال موش این سو و آن سو می شد. سپس یکی از لوله هایش را دراز کرد. موش را گرفت و آن را توی محفظه کوچکی قرار داد. موش به دام افتاد. چشم قرمز مدت طولانی ای خیره شد به موش و در این مدت خورشید داشت غروب می کرد.
گرگ از جایش جنب نخورد. حتی دیگر از صدای نفس نفس زدن اولیه اش خبری نبود. یادش رفته بود که برای چه به او نزدیک شده. فقط آن موجود دایره ای را دنبال کرد و دید که او موش صحرایی را ول کرد. موش بلافاصله در میان دشت نمکزار دوید و در دور دورها گم شد. گرگ پشت درخت یوکا صدای خش خشی از خود درآورد، موجود دایره ای چرخید و شروع کرد به چرخیدن.
چشمش به گرگ افتاد که پشت سرش بود. چشم تو چشم شدند، گرگ خواست با نگاه خود او را رام کند اما نور چشمان کم سو شدید بود و چشمش را زد. موجود دایره ای از همه جهات گرگ را ورانداز کرد. خواست یکی از لوله ها را طرفش دراز کند که گرگ واقی زد. عقب جست و شروع کرد به دویدن. تاریکی بر دره چیره شد. موجود دایره ای بالای نمکزار را پیمود به سمت جایی که زندگی در آن جریان نداشت. گرگ حتماً پشت به پشتش می آمد، آنجا زمین خیلی داغ بود و انگار سرزمین داشت آتش می گرفت. نمکزار بسیار آزاردهنده می نمود و هیچ نشانی از آب نبود. اما گرگ در پس سایه یک صخره تماشایش می کرد.
موجود دایره ای زمین را بررسی کرد و روی صخره پایین تری نشست. هیچ چیز آنجا نبود و هیچ گیاهی نمی توانست در آن سرزمین مرده رشد کند. آنجا بیابان برهوت بود و هیچ چیز به جز صخره ها و باد گرم بی رحم وجود نداشت. مثل ساختمان سفیدی که هیچ ستونی ندارد.
موجود دایره ای سه روز همانجا ماند و دره را دید زد. به پرنده ها نگاه کرد، به مارها و گاهی هم به گرگ که پشت سرش بود. گرگ موش خرما را شکار کرد و گردنش را میان دندان ها خرد کرد. خونش را نوشید و استخوانش را به دندان کشید درحالی که موجود دایره ای تمام مدت نگاهش می کرد. همیشه با چشمی سوسوزن، بی حالت و هیچگاه صدایی ازش درنمی آمد. گرگ در سکوت طعمه اش را خورد.
حالا گرگ صحرایی نشسته توی سایه زیرنظرش دارد درحالی که موجود دایره ای گویی هیچ حرکت و جنبشی از خود نشان نمی دهد. شش لوله مواجش را جمع کرده و همان رنگ سبز بدون سیما، البته به جز چشمش، باقی مانده.
چشم نگاه آخر را به گرگ انداخت و رو به تاریکی رنگ پریده ای گرایید. فلزی افتاد روی چشم، گویی که هرگز چشمی وجود نداشته و طبق معمول صدایی از موجود درنیامد. جیرجیرکی جیر جیر کرد. سپس موجود دایره ای شروع کرد به چرخیدن. ابتدا نرم و آهسته، سپس تند و تند و تندتر تا اینکه گرد و خاک و کثیفی به هوا برخاست. گرگ واقی زد و از صخره بالا رفت. موجود دایره ای آنقدر چرخید و چرخید تااینکه کم کم بالای زمین معلق شد. آتش گرفت و برقی از رنگ قرمز تند به وجود آمد. در آسمان منفجر شد و اثری ازش باقی نماند.
گرد و خاک که فروکش کرد، گرگ جایی را که موجود دایره ای نشسته بود، بو کشید. نگاهی انداخت و زوزه ای کشید. اگرچه او فقط یک گرگ بود اما حس تنهایی و دوری درش غلبه کرد. آن شب، هیچ چیز نخورد و فقط زل زد به ستاره ها. اما اثری از هیچ موجود دایره ای بر زمین پیدا نشد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692