اسم داستان «نایب قهرمان» نویسنده « دیوید گاردینر» مترجم «دنیا دغلاوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

donya daghlavi«پیامم رو به خانم راند رسوندید؟»

«البته، خانم راند خیلی سرشون شلوغه، ممکنه نتونن همون موقع جوابتون رو بدن.»

«ولی ایشون فقط برای سه شب اینجان.»

«متوجهم آقا. خانم راند خیلی وظیفه‌شناس هستن و همیشه پاسخ ارتباط طرفداراشون رو می‌دن.»

«من فقط یک طرفدار نیستم. بهتون گفتم که ...»

«ببخشید آقا. واقعاً کار دیگه‌ای از دست من برنمی‌یاد.»

برای لحظه‌ای تامل کرد و سپس تلفن را در جا دیواری داغان‌اش گذاشت. ماس که درحال سیب‌زمینی پوست کندن بود، سرش را بلند کرد.

«تو که هنوز سعی نمی‌کنی با اون زنه هالی راند ارتباط برقرار کنی؟ خیلی واضحه که نمی‌خواد بدونه.»

چارلی به طرف ظرف‌شوییِ بزرگ دو لگنه برگشت و به شستن ماهیتابه‌ی لوبیا ادامه داد.

«تو چی می‌دونی؟ هیچی. تو هیچی نمی‌دونی. هالی نیست که‌ نمی‌خواد، مدیرهاش نمی‌خوان. کودن‌هایی که دور خودش جمع کرده. اونا فکر می‌کنن من یه آدم‌ پست فطرتم و یا یه مزاحم و یا یه همچین چیزی، برای همین پیامم رو بهش نمی‌رسونن.»

اینقدر شدید با اسکاچ به جونِ گوشه‌های ماهیتابه افتاد که دستگیره از دستش لیز خورد و ماهیتابه به ظرف‌شویی برخورد کرد.

«از دست تو چارلی، باید آروم بگیری. با این سن و سالت خوب نیست که به خودت استرس بدی. داره روت تاثیر می‌ذاره. می‌خوای من این کار رو انجام بدم؟»

«خوبم ماس. رو به راهم. منظورت چیه با این سن و سالم؟ این سیب‌زمینی‌ها رو تا صبح نشده پوست بگیر.»

برای مدتی هر دو مرد در سکوت مشغول به کار شدند.

چارلی به آرامی گفت: «می‌دونی، فک می‌کنم باید یه جوری برنامه بریزم که من رو ببینه. شاید وسط تماشاچی‌ها. شاید اگه بعد از برنامه، وسط جمعیت بایستم و داد بزنم یا یه همچین چیزی.»

«این جوری آبروی خودت رو می‌بری. چرا با حقیقت کنار نمی‌آی، اون تو رو یادش نمی‌آد. اون اهمیت نمی‌ده. برو زندگیت رو بکن مرد!»

«تو هیچی نمی‌دونی ماس، هیچی نمی‌دونی.»

دست‌های چارلی ساکن موندند. کفِ صابون از گوشه‌ی ماهیتابه به داخل آبِ پُر از کف جاری شد. به آرامی آن را زیر کف برد.

ویرا از تو دریچه داد زد:

« دوتا مشتری آخر تازه رفتن‌. حالا که فرصتش هست، در رو می‌بندم.»

«اره، مشکلی نیست. مثل چی داره بارون می‌آد.‌ امشب دیگه مشتری گیرمون نمی‌آد.»

چارلی با حواسی پرت، دستان‌اش را پاک کرد و مسیر نامنظمی را به سمت لباس‌شویی صنعتی کثیف طی کرد و شروع کرد به درآوردن لباس‌ها.

«سیب‌زمینی‌ها رو ول کن ماس. برامون قهوه درست کن.»

چارلی لنگان لنگان از درهای دو طرفه رد شد و روی میز شماره‌ی ۱۰ رو به ‌روی ماس و سه عدد لیوان آزمایشگاهی شفاف که با قهوه و خامه پر شده بودند، نشست. ویرا هنوز کنار درهای قفل شده ایستاده بود و توفان باران را از پشت شیشه نگاه می‌کرد. از شیشه روی برگرداند و با احتیاط به آن‌ها ملحق شد. درحالی که می‌نشست چارلی گفت:

«ویرا، تو یک زنی.»

«وای خدای من! مرسی. این مهربون‌ترین چیزیه که از وقتی اینجا کار کردم بهم گفتی چارلی.»

بیرون، باران داشت آسفالت را بمباران می‌کرد.

چاله‌های آب توسط چراغ‌های خیابان به نمایش آتش‌بازی از رنگ‌های لرزان درآمده بودند. صدای باد به اندازه‌ی صدای خودش بلند بود.

«نه جدی. من به مشورت نیاز دارم. اگه یه روزی یه فرد خاصی تو زندگیت بوده  و بعدش برای یه مدتی طولانی باهاش درتماس نبودی »، لحظه‌ای درنگ کرد، به دنبال کلمات مناسب بود. ماس شانه‌های‌اش را بالا انداخت و خرناسی کشید. چارلی به او توجهی نکرد.

«دوست داری اون فرد دوباره با تو ارتباط برقرار کنه، اگر زندگی هر دوتاتون در دو جهت کاملاً متفاوت پیش رفته باشه؟»

نگاهی از سر دلسوزی به او انداخت و گفت:

«چارلی، عزیزم، تو عاشقی و این برای کسی تو سن ما خیلی چیز بدیه. داستان‌های عاشقانه هیچوقت به خوبی تمام نمی‌شن، مگر تو فیلم‌ها. من هرچی بهت بگم، تو باز هم خودت رو سر این زنِ خواننده اذیت می‌کنی و تو واقعاً دلت نمی‌خواد نظر من رو بشنوی.»

«نه، می‌خوام ویرا. برای همین پرسیدم.»

قبل از اینکه پاسخ بدهد، جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید.

«خب، این یه سوالِ غیرممکنه. به شرایط مختلفی بستگی داره. ولی اگه بهترین حدسم رو می‌خوای، فک نکنم اون بخواد یاد اون دورانی از زندگیش بیوفته که با تو گذرونده بود. منظورم اینه که، ببین الان چه زندگی داره. اون موفقه، زیباست، معروفه، پولداره، مردها به پاش می‌افتن. اونا فکر می‌کنن که وضعیتش همیشه همینجوری بوده. اون تو چشم هزاران مردم مثل یه الهه‌ست. برای چی باید بخواد یادِ ...»، دستانش را باز کرد و گفت

«اینجا بیوفته؟»

چارلی سر به موافقت تکان داد و گفت:

«من یه احمقم.»

باد تندی باران را به سمت پنجره پرتاب کرد و صدای باد قوی‌تر شد.

ماس با تاکید گفت:

«تو احمق نیستی چارلی. تو مرد خوبی هستی. زیادی خوب برای اون زنه راند. اون وقتی که فرصتش رو داشت ارزشت رو ندونست.»

چارلی پاسخ همیشگی‌اش را زیرلب تکرار کرد:

«تو چی می‌دونی؟ تو چی می‌دونی؟»

افکارش توسط صدای بلندِ«تق تق» روی شیشه‌ی در ورودی منقطع شد. هر سه نفر، انگار که یکی باشند، سرشان رو بلندکردند. ماس پرسید:

«منتظر کسی هستی چارلی؟»

چارلی سرش را تکان داد و روی پاهای‌اش ایستاد. درحالی که تو ذهنش سفتی پای چپ‌اش را نفرین می‌کرد، به طرف در حرکت کرد. فردِ مونثی که بارانی پلاستیکی کلاه‌دار سیاه‌رنگی به تن داشت و سرتا پا خیس شده بود را به داخل راه داد.

«بفرمایید داخل خانمِ.»

درحالی که خود را معرفی می‌کرد، کلاه را از روی صورتش برداشت:

«راند. هالی راند. خوب هستین؟ می‌دونم باز نیستید. بیشتر از یک دقیقه وقتتون رو نمی‌گیرم.»

لبخندش قلب چارلی را به توقف واداشت.

با چشمانی حیرت‌زده به او خیره شده بود. کنار ایستاد و با دستانش به طرف میز شماره‌ی ۱ اشاره کرد. او آنجا نشست و دکمه‌های بارانی‌اش را باز کرد و ژاکت جیر سفید‌رنگ گران‌قیمتی که به تن داشت نمایان شد.

دو نفر در آخر اتاق نیز یواشکی خیره شده بودند. از گوشه‌ی چشم‌اش دید که ویرا برای او آرزوی موفقیت می‌کند. چارلی در صندلی مقابل فرورفت، صورت‌اش خالی از هر رنگ.

او توضیح داد:

«من دنبال کسی می‌گردم که اینجا کار می‌کرد. مالِ خیلی وقت پیشه. اسمش چارلی سیموندز است.»

چارلی پاسخی نداد و به خیره شدن ادامه داد. لب‌های‌اش کمی می‌لرزیدند.

«چارلی سیموندز. آیا این اسم براتون آشناست؟ این حرف مال بیست سال پیشه، شاید بیشتر.»

چارلی خواست چیزی بگوید ولی صدایش خرخر می‌کرد، همچون صدای نوجوان تازه به بلوغ رسیده‌ای. دوباره تلاش کرد:

«من ... من فکر نکنم بشناسمش. چه جور آدمی بود؟»

«تقریباً ۵ سانت، ۷ سانتی از شما بلندتر بود، با موهای طلایی روشن، چهارشونه، خیلی می‌دوید. تو دو ماراتون لندن نفر دوم شد، سال ۱۹۸۲ یا ۱۹۸۳ بود. و سال ۱۹۸۴ عضو تیم المپیک لس آنجلس شد. فک کنم تو این هم نایب قهرمان شد. مسابقه‌ی دو استقامت بود. موقتاً اینجا کار می‌کرد تا وقتی که بره دانشگاه. خیلی بلندپرواز بود. می‌خواست دانشمند و یا جراح بشه. یه چیزی تو همین مایه‌ها. می‌دونید چه اتفاقی براش افتاد؟»

چارلی برای لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. به آرامی گفت:

«کاشکی می‌دونستم.»

«نه، خودمم فکر می‌کردم مدت زیادی اینجا نمی‌مونه. می‌تونم این رو بهتون بدم .»، کارتی را از جیب ژاکت‌اش بیرون آورد،«اگه چیزی درموردش شنیدید با من یه تماس بگیرید. این شماره‌ی شخصیمه پس لطفا به شخص دیگه‌ای ندینش.»

آن را با دستان دراز شده‌اش گرفت و سرش را تکان داد. او روی پاهایش ایستاد و سریعاً به آن طرف میز رفت و گونه‌اش را بوسید.

«خیلی ممنون برای وقتتون. ببخشید اگه معطلتون کردم.»

سپس بارانی‌اش را برداشت و رفت.

او خشکش زده بود. دستانش به همان حالت گشوده، کارت را نگه داشته بودند. آن دو نفر به او ملحق شدند. ویرا دستش را بر شانه‌ی او گذاشت و به آرامی گفت:

«ای خدای من، چه احساس بدی داری الان.»

بدن‌اش دوباره زنده شد. کارت را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت. با خون‌سردی ملایمی گفت:

«نه. به نظرم خیلی فوق‌العادست که می‌خواد چارلی سیموندز رو ببینه. فقط حیف که او اینجا نیست.»

دیدگاه‌ها   

#1 پرستو 1398-03-14 00:39
عاشق بودنه خوبه، اما اینکه عاشق تصویری از یه آدم باشیم که مربوط به گذشته است یا اینکه ممکنه در آینده به اون تصویر بدل بشه، ظلمه. چه در حق اون آدم، چه در حق عشق.
ممنون بابت انتخاب و ترجمه زیباتون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

اسم داستان «نایب قهرمان» نویسنده « دیوید گاردینر» مترجم «دنیا دغلاوی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692