"میسی کینگ" در کشور "باهاما" زندگی میکند. او دختری 13 ساله است، که سرگرمیهایش را: مطالعه کتب، شناکردن و گوش دادن به موسیقی تشکیل میدهند.
پدر و مادر "میسی" هر دو دکتر هستند و در بیمارستان بندر کار میکنند. ساختمان بیمارستان مجاور خانه آنها قرار دارد.
خانه آنها به رنگ آبی و در ساحل دریا ساخته شده است. بنای این خانه اندکی قدیمی امّا بسیار زیبا میباشد و "میسی" آن را بی نهایت دوست میدارد.
پدر بزرگ "میسی" با آنها زندگی میکند و کلیه افراد خانواده از زندگی در کنار یکدیگر احساس خوشبختی مینمایند.
روز یکشنبه است و "میسی" به همراه پدر بزرگ سوار قایقش به نام "باد گرم" میشود. او بسیار دوست دارد، که با شنا به عمق آبها برود و ماهیهای رنگارنگ و زیبا را تماشا کند. آنروز او در هنگام شنا کردن چشمش به چیز جدیدی افتاد. آن چیز قطعه چوبی بود، که حروف ام- ان- ای بر روی آن کنده کاری شده بودند.
"میسی" اندیشید: این تکه چوب متعلق به چه چیزی است؟ بهتر است درموردش از پدر بزرگ بپرسم. او یقیناً چیزهایی دربارهاش میداند.
"میسی" شنا کنان به قایق برگشت و گفت: پدر بزرگ، من در زیر آب قطعه چوب عجیبی را دیدهام.
امّا پدر بزرگ "میسی" توجهی به او نداشت زیرا به تماشای یک قایق مجلل و بزرگ مشغول شده بود، که یک دولفین نیز با فاصلهای نه چندان زیاد در جلویش بازی میکرد. پدر بزرگ "میسی" با خودش گفت: اوه ... نه ... آن قایق بسیار سریع السیر
است و ممکن نیست که بتواند دولفین را تشخیص بدهد. او به ناگهان و بی اختیار فریاد کشید: هی ... نگهدار.
امّا دیگر خیلی دیر شده بود و قایق محکم به دولفین خورد و با این حال همچنان به راه خود ادامه داد.
"میسی" بسیار خشمگین شد. او به کمک پدر بزرگ دولفین زخمی را با قایق به بندر بردند. مادرش که در باغ قدم میزد با دیدن آنها گفت: آن چیست که با خودتان آوردهاید؟ خدای من یک دولفین؟!.
"میسی" گفت: بله و آیا شما و پدر میتوانید به من کمک کنید؟
در این لحظه او چشمش به قایق سریع السیر افتاد، که نزدیک خانه آنها لنگر انداخته بود. او از مادرش پرسید: این قایق اینجا چکار میکند؟
مادر "میسی" جواب داد: این قایق متعلق به یکی از اشخاص ثروتمند منطقه به نام "کارل فلینت" است، که امروز به خانه ما آمده، تا با پدرت درباره موضوع مهمّی گفتگو کند.
"میسی" با عجله وارد خانه شد. او صدای پدرش را شنید که میگفت: پیشنهاد شما این است که من خانه و بیمارستان را به قیمت 200 هزار دلار به شما بفروشم.
"کارل فلینت" گفت: بله. چونکه من قصد دارم، هتلی بزرگ در محل آنها بسازم.
پدر "میسی" لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس گفت: درسته که بیمارستان در وضعیت بسیار مناسبی قرار ندارد امّا لازم است، فرصتی برای فکر کردن به من بدهید.
"کارل فلینت" گفت: بسیار خوب. من به شما 4 هفته مهلت میدهم، تا فکرهایتان را بکنید.
آن شب "میسی" از پنجره اتاق خواب به بیرون مینگریست. او میتوانست دولفین را ببیند، که در استخر بزرگ بیمارستان شنا میکند، پس فکری به خاطرش رسید: باید نامی برای "دولفین" انتخاب شود. فکر میکنم که بهتر است، نام او را "بن" بگذارم.
"میسی" سپس نگاهش را به سمت ماه چرخاند و با خود گفت: "کارل فلینت" نمیتواند این خانه را تصاحب بکند. این خانه متعلق به خانواده من است.
"میسی" خیلی احساس اندوه مینمود پس دوباره نگاهش را به دولفین بازیگوش دوخت و گفت: شب بخیر "بن" و به
دنبال آن پنجره اتاقش را بست.
"میسی" روز بعد بلافاصله پس از خاتمه کلاس مدرسهاش به دیدن "بن" رفت. او از مادرش که در آن نزدیکی بود، پرسید: حالش چطور است؟
خانم "کینگ" به خط قرمز رنگ روی سر دولفین که در اثر اصابت با قایق بوجود آمده بود، اشاره کرد و گفت: او تاکنون چیزی نخورده است.
مقدار زیادی ماهی داخل سبدی کنار استخر دیده میشدند. "میسی" یکی از آنها را برداشت و ضمن پرتابش به داخل استخر گفت: این مال شماست "بن".
دولفین فوراً ماهی را قاپید و خورد. مادر "میسی" خیلی خوشحال شد و گفت: بسیار جالبه. بنظرم دولفین تنها از تو خوشش میآید.
سه هفته از این ماجرا گذشت. "بن" مجدداً سالم و سرحال بنظر میرسید. او با "میسی" بخوبی اُنس گرفته بود بطوریکه هر روز با همدیگر درون استخر به بازی و شنا میپرداختند.
غروب یکروز خانم "کینگ" به شوهرش گفت: اوه، "جان". من اصلاً نمیتوانم ناراحتی "میسی" را ببینم امّا ... .
"جان کینگ" نگاهی به همسرش انداخت و گفت: متوجه هستم، نگران نباش. حال "بن" کاملاً خوب شده است و میتواند به خانهاش در دریا برگردد.
پدر بزرگ هم گفت: این بسیار خوب است، پس اجازه بدهید تا من در این باره با "میسی" عزیزم صحبت بکنم.
کمی بعد، "میسی" موقعی که به همراه پدر بزرگش غروب خورشید را تماشا میکردند، با چشمانی اشکبار و غمگین گفت: فردا؟ ... امّا پدر بزرگ "بن" دوست من است و من نمیتوانم ...
پدر بزرگ گفت: "میسی"، من خیلی متأسفم امّا دولفین کاملاً سالم شده است و زمان برگشتنش به دریا فرا رسیده است. "میسی" زیر لب این کلمات را بر زبان آورد: بدین ترتیب من همه چیزم را از دست میدهم، اوّل خانهام و حالا "بن" را ...
روز بعد "میسی" و پدر بزرگ با همدیگر "بن" را به دریا بردند. پدر بزرگ حدود یک ربع به 10 صبح قایق "باد گرم" را خیلی دور از ساحل متوقف نمود. "میسی" یکدست خود را از گوشه قایق بر روی سر دولفین گذاشت و گفت: خدا حافظ دوست من، لطفاً مرا فراموش نکن. او سپس طنابهای کلفتی که دولفین را نگهداشته بودند، برید تا دولفین شناکنان دور شود.
پدر بزرگ گفت: دیگر تمام شد؟
"میسی" برای لحظهای چیزی نگفت امّا بعد در پاسخ پدر بزرگش گفت: بله، تمام شد.
آنها شروع به برگشتن به سمت خانه نمودند. "میسی" بسیار غمگین مینمود و چیزی نمیگفت. هنوز دقایقی نگذشته بود که "میسی" از جایش بلند شد و گفت: پدر بزرگ لطفاً قایق را نگهدارید. او اینک میتوانست دولفینی را ببیند که در کنار قایق شنا میکرد. او "بن" بود ولی چیزی را در دهان گرفته بود و به آنها نشان میداد.
پدر بزرگ گفت: "بن" چه چیزی را به دهان گرفته است؟
"میسی" جواب داد: من نمیتوانم آنرا تشخیص بدهم. آن چیز بزرگی نیست و بنظرم میرسد که یک کلید کهنه باشد.
پدر بزرگ قایق "باد گرم" را کاملاً متوقف نمود. در این موقع مکرراً "بن" خود را با پرشهای بلندی از آب دریا به بالا پرتاب مینمود.
پدر بزرگ گفت: او چرا این کارها را میکند؟
"میسی" پاسخ داد: من فکر میکنم که او میخواهد تا من به دنبالش بروم. آیا اجازه دارم؟
پیر مرد نگاهی به او انداخت و گفت: شما دو تا اینجا هم دست از بازی کردن برنمی دارید؟ بسیار خوب امّا فقط 5 دقیقه.
"میسی" با خوشحالی گفت: اوه ... پدر بزرگ، من از شما متشکرم. لحظاتی بعد او به داخل آب دریا پرید و در کنار قایق "باد گرم" به شنا کردن با "بن" پرداخت. آنها به دنبال هم به زیر آب دریا رفتند. در آنجا بود که "میسی" چشمش به قطعه چوبی با نوشتهام- ان- ای افتاد. او اندیشید: من این علامت را به یاد میآورم. "بن" در آنجا توقف نکرد. او در بین دو تخته سنگ به شنا کردن ادامه داد تا اینکه آنها به یک صندوقچه رسیدند که بر روی آن علامت "مونتانا" نقش بسته بود. "میسی" بلافاصله کلید را از دهان "بن" گرفت و با آن صندوقچه را گشود. چشمهای او با گشوده شدن صندوقچه به مقدار زیادی اشیاء با
با ارزش افتاد که هزاران سکه طلا نیز از جمله آنها بودند.
صبح روز بعد، عکس و نام "میسی" در روزنامه جزیره چاپ شده بود. در گزارش آمده بود که: دختری از ساکنین بندر موفق به پیدا کردن طلاهای متعلق به اسپانیاییها شده است.
آقای "کینگ" پدر "میسی" به "کارل فلینت" در نیویورک تلفن زد. از آن طرف سیم آقای "فلینت" گفت: آه ... سلام. آیا تصمیم خود را برای فروش بیمارستان و خانه گرفتهاید؟
پدر "میسی" پاسخ داد: بله، همینطور است و جواب من «نه» است. ما به هیچوجه تصمیم به فروش آنها نداریم. خداحافظ آقای "فلینت".
پدر و مادر "میسی" با پولی که از فروش سکههای کشتی "مونتانا" بدست آوردند، اقدام به ساختن یک بیمارستان جدید برای مداوی ساکنین شهر بندری نمودند.
"میسی" از اتفاقاتی که افتاده بود، بسیار خوشحال مینمود. او غروب یکروز درحالیکه با پدر بزرگش در باغ قدم میزدند، گفت: اوه ... پدر بزرگ، حالا دیگر همگی ما میتوانیم در اینجا کنار یکدیگر زندگی کنیم زیرا ...
در این موقع ناگهان "بن" در داخل استخر جَستی زد و برای لحظهای خود را به بیرون از آب پرتاب کرد. پیر مرد و نوّه اش در حالی که خنده بر لب داشتند، یکصدا فریاد زدند: "بن" ... .
آفتاب در حال غروب کردن بود و آن دو نفر به آرامی به سمت خانه قدم برداشتند، تا آرامش و سعادتمندی را در کنار خانواده تداوم بخشند و لذت در کنار هم بودن را با تمام وجود احساس کنند. ■
------------------------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، اسطوره شناسی، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمانه خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
کارگاه های رایگان داستان و فلسفه در خانه داستان چوک |
http://www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش صوتی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |
گزارش همایش روز جهانی داستان و تقدیر از استاد ر. اعتمادی |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15501-2019-02-14-22-43-17.html |
گزارش و عكسهای همايش«روزجهانی داستان » و تقدیر از «جمال ميرصادقی» |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/1115-2012-01-07-06-26-37.html |
گزارش همایش «روزجهانی داستان» و تقدیر از «قباد آذرآیین» |
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html |
گزارش و عکسهای همایش «روز جهانی داستان» و مراسم تقدیر از «فریبا وفی» |
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/13838-fariba-vafi.html |
گزارش همایش «روز جهانی داستان کوتاه» با تقدیر از «ژیلا تقیزاده» |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/14848-2018-02-12-08-31-27.html |
گزارش همایش «روز جهانی ترجمه» و مراسم تقدیر از «مریوان حلبچهای» |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/14501-translate-day.html |
گزارش همایش «روز جهانی ترجمه» و تقدیر از «محمد جوادی» |
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15320-2018-10-12-15-57-07.html |
گزارش جلسات ادبي- تفريحي كانون فرهنگي چوك |
http://www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html |
کارگروه ویرایش ادبی چوک |
http://www.khanehdastan.ir/literary-editing-team |
کارگروه تولید محتوا |
http://www.khanehdastan.ir/content-creation-team |
استودیوی خانه داستان چوک |
http://www.khanehdastan.ir/chouk-studio |
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی |
http://www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html |