داستان «یوسف فیلسوف» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

pooneh shahii

 یوسف فیلسوف می گوید: « انسان با گریه کردن زیاد انسان می شود.گریه در واقع خود انسان است.»

دستش را از قلبش به سمت صورتش می برد و با انگشت اشاره گوشه ی چشمش را پاک می کند.و ادامه می دهد:

« آدمی ، تلخی، پشیمانی، انتظار و دردش را به شکل چند قطره اشک درمی آورد. این از بزرگترین معجزات و دستاوردهایی ست که در عقل جای نمی گیرد. در این وضعیت قلب دیگر مثل قبل شبیه تخته سنگ نیست. این چیزی که به ما داده شده، نوعی برکت در جمع و جور کردن خودمان است.جایی که آب و خاک باشد شفقت و مهربانی، امید و زندگی هست،بله  زندگی .»

تیر نگاهش را پرت می کند به سمت چشم های مخاطبش و در حالی که انگشت اشاره اش را پایین می اندازد، ادامه می دهد:

« وقتی انسانی گریه می کند، اشک مثل مامورشایسته ای  ادامه ی زندگی را برایش فراهم می کند و بیش از هر زمانی پوست انسان نفس گیری می کند. به همین دلیل است که شما گریه می کنید.»

همان طور که تن صدایش پایین می آید آهسته می گوید:

« گریه کردن، با عث می شود که جایی به صورت حفره در وجود انسان بازشده و در این موقع هوای تمیز وارد آن می شود.به این شکل آرام آرام آغاز حیات تازه ای  در وجود انسان شکل  می گیرد.»

در حالی که هنوز شخص متوجه این قضیه نیست .

گوشه لبش تبسمی می نشیند. از چشم هایش دو جرقه ی درخشیده و مثل کودکان برق می زند. و ادامه می دهد:

« با شرمندگی و خجالت گریه کردم و کمی آرام شدم. در واقع گریه کردن با سرنوشت خود صلح کردن است .گریه کردن خودش را و بودنش را به یاد آوردن است.»

مسئله که روشن شد، بازتاب آن در چهره مشخص می شود.به لاستیک اتومبیل ها نگاه می کند به گنجشک ها و به کفش آدم هایی که از جلو چشمش عبور می کنند و  یک دفعه دوباره  شروع به حرف زدن می کند هنوز هم نگاهش به جای دیگری دوخته شده مثل شمارنده ها :

«به همین خاطر هست  که من مدام دستمال می فروشم، زمان جوانی دستمال پارچه ای و حالا دستمال کاغذی »

مثل کسی که چیزی به فکرش رسیده باشد دهانش راجمع کرده و خنده کنان خودش خطاب به خودش می گوید:

«آدم هایی هم برای گرفتن بینی شان می خرند، برای خشک کردن عرق پیشانی یا تمیز کردن دست های شان»

بلافاصله جدی شده و ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:

«اما من مشتری های اصلی که برای گریه کردن می خرند راسریع تشخیص می دهم، حالت صورتشان افتاده ست و نیمی از وجودشان را سایه پوشانده»

از روی بساطش یک دستمال برداشته و ادامه می دهد:

«دستمال به طرفشان دراز کرده و آنها را  برای گریه کردن، به جسارت می آورم، اگه پول نداشته باشند، هدیه می کنم بهشان، ونه برای  اینکه گریه کنند بلکه برای این که  زندگی شان عوض شود. هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم »

لحظه ای از حرف زدن خسته می شود. عینک بی دسته اش را به چشمش نزدیک کرده وصفحات  روزنامه ای را که دستش گرفته مرتب می کند.هر کسی در مقابل یوسف فیلسوف مخاطبش باشد برداشتش ازآن حرکت تمام شدن صحبت هایش خواهد بود.

روز دیگری می توان از او سوال کرد که:

« در بساطش در کنار نصف بساط دستمال، پشت بند آن چرا کتاب فرهنگ لغات و خودکار گذاشته است؟»

اگر سر کیف بود این سردی بیش از حد رفتارش را ربط می دادم به خواندن روزنامه با عینک بی پایه، طوری که طرف مقابلش را انگاری اولین لحظه است که می بیند.عینکش را به روی دستمال ها رها کرده و داستانش را تعریف می کند با شیواترین کلمات مثل استادی که به صورت خاص و با آرامش، مدتی  در خودش فرو رفته وسکوت می کند. بعد  لب هایش را تکان می دهد.با تن صدای قاطعی شروع  به سخن می کند:   

« یک زمانی روی پل گالاتا دستمال می فروختم. یک شنبه ها کسانی که از تراموا  پیاده شده  یا قایق،  با موهای خیس و یا گاهی  ژل زده با ریتم آهنگی که نواخته می شد، با چشم های نمدار تحت تاثیر قرار گرفته بودند. به یاد آوردن فروختن دستمال در بندر گالاتا به رومی، ارمنی، یهودی که  در همسایگی بودند و به خاطرآوردن  پل ها، کشتی ها، مرغان دریایی و صدای اذان، فوران احساسات عاشقان، کولی هایی که بوی روستا می دادند و آنهایی که از پستخانه برمی گشتند و عزیزی در غربت داشتند، راهبه هایی که بیماران بستری در بیمارستان های اتریش را از دست داده بودند، فاحشه هایی که  با وحشت از معاینات دوره ای به محل کار شان بر می گشتند،  این ها با چشمانی نم دار مشتریان اصلی روی پل بودند. سر درگمی زیادی بود، هر چند که وسط آن سیل جمعیت ایستادن و دستمال خریدن به ندرت به ذهن شان خطور می کرد.»

مثل کتاب حرف می زدحواسش به این هم بود که در مدت زمان کمی تمام حواس طرف مخاطبش را به خودش جلب کرده، بعد با لبخندی کلاسیک به حرف زدنش ادامه می داد.

«ماهیگیرها، موز فروش ها، فروشنده ها، سیمیت* فروش ها، قلاب ماهیگیری فروش ها، کتاب درسی فروش ها، فروشندگان سنگ های قیمیتی، مداد فروش ها از کنارشان هر بار رد شده و می رفتیم. هر کسی که توی مملکت ما روی پل زندگی می کند، همشهری ماست، شکم کسی که کاری پیدا نکرده راسیر می کند. گاه  وقت ها هم  برای کسی که مریض می شد پول دارو جمع می کردیم.»

از بی تابی  طرف مخاطبش لذت می برد. دست ورم کرده اش را روی موهای سفیدش کشیده و ادامه می دهد: “

«یک روز نزدیک بساط من یک ماهیگیر آمد. با سرو صورت تمیز پوستی سفید و کوسه، کلاهی بر سر و پالتویی ضخیم بر تن.آخرهای بهار بود، اویل تابستان ،هوا جوری نبود که پالتویی به آن ضخیمی را پوشید. بعدا" هم او را بدون پالتو روی پل هرگز ندیدم. پالتو را بدون او دیدم ولی آن موضوع دیگریست. »

در این موقع  کمی سرش به جلو خم شده مثل آدم های خواب آلود چرت می زند . بعد چرتش به هم می خورد و به خودش می آید و ادامه می دهد:

«حرف نمی زد، هیچ حرف نمی زد. یک قسمتی  از آنجا را خرید. بعد با نگاه کردن به ماهیگیرها، ماهی گرفتن را یاد گرفت. اوایل چیزی به تورش نمی خورد ولی بعدا"موفق شد. »

حالتی روی صورتش نقش بسته بود شبیه ماهیگیران با تجربه ای که لنگر را بالا می کشند.

«برای آشپزی، از داخل قوطی حلبی بزرگ پنیر سه تا پنج تا ماهی جدا می کرد، بقیه اش را شب می برد تو بازار ماهی فروش ها می فروخت. بین ماهیگیرها فقط او یک بسته دستمال می خرید. هر شب وقتی پل خالی می شد بسته ی دستمال کاغذی راباز کرده و با آن لامپ هایی  را که برای کارش وصل کرده بود تمیز کرده و بازشان می کرد.» 

تا این قسمت  از داستان مرد،  به زیر پوست مخاطب  نفوذ کرده و شنونده را به درون خودش می کشد.

« روی پل می خوابید مثل من.باران که می گرفت به زیرپله های پل فرار می کرد. ماهی مجانی زیادی می خوردم اما او پول دستمال ها را همیشه حساب می کرد.یک روز خیلی اصرار کردم برای گرفتن پول، حتی  کمی بعد که  دستمال بهش می دادم گفت: من پولی بابت  ماهی ها نمی دهم ولی تو پول دستمال ها را پرداخت می کنی . اولین باری بود که می دیدم دارد صحبت می کند. صدایش آنقدرضعیف، آنقدر آرام ،آنقدر ساده بود که تعجب کردم. از لهجه اش بلافاصله فهمیدم که غریبه است. شگفت زده شدم از اینکه چرا زودتر از تیپش متوجه این قضیه نشده ام.»

لبخندی زده و لب هایش نازک شد.

«مشکل صدایی و تن غریب صدایش را ربط دادم  به اینکه چرا اصلا حرف نمی زد. ولی بهش حق ندادم .هر جور آدمی روی پل بود. برخورد  با یک فرد بی صاحب و غریب را نمی شود تصور کنی.

در این موقع بساط زیر و رو می شود. ماشینی متوقف شده ویک نفر دستمال می خواهد. حواس یوسف فیلسوف پرت می شود.برگشتن به داستان و به یاد آوردن اینکه کجای داستان بوده زمان می برد.

« فقط با من آن هم وقتی که  مطمئن می شد هیچ کس حواسش به ما نیست، صحبت می کرد.»

 در این موقع سرفه ای کرده و برای ادامه ی داستان کمی مکث می کند.

« تو شهر خودشان گارسون بوده. یک روز فردی مو مشکی به رستورانی که در آن کار می کرد می آید و به تنهایی کنار میز می نشیند. دوستمان آن فرد را  بارها تو رویاهای خودش دیده بوده و در آن  لحظه جا  می خورد، شوک وارده با عث افتادن سینی از دستش شده و ده ها  لیوان و بشقاب شکسته و تکه تکه می شود. در عرض چند دقیقه ازکار اخراج می شود.اما هیچ اهمیتی برایش نداشته. با هم از رستوران خارج می شوند. به یک زبان حرف می زدند ولی این هم برایش اهمیتی نداشته. تمام شب دست تو دست و چشم تو چشم  در خیابان های شهر و پارک ها  قدم می زنند .نیمه های شب با اشاره ی او به نور چراغ مغازه های آن طرف رود، روی پل رمانتیک تا صبح همدیگر را می بوسند. موقع طلوع آفتاب معشوق مو مشکی او  کارت پستالی به اوهدیه می دهد شبیه همان پلی که با هم بودند که  البته خیلی شبیه پل گالاتا  بوده.»

نفسی گرفته و ادامه می دهد:

«بعد مثل  رویایی که آغاز شده، سریع به انتها می رسد، معشوقش متوجه می شود که چه ساعتی ست و دستپاچه شده و از جیبش بلیط هواپیمای استانبول رادر می آورد و ساعت پروازش را کنترل می کند  و می گویدکه باید بلافاصله به فرودگاه برود . درست همان موقع با اشاره ی دست تاکسی را نگه می دارد و از جلو چشمش غیب می شود.»

شنونده، خیلی وقت بود که فرهنگ لغت رو فراموش کرده بود.

« تورستوران دیگری مشغول کار می شود و به اندازه ی  تهیه ی بلیط هواپیما کارکرده و بعد دوستمان سوار هواپیما شده و می آید استانبول. درست است  که تو دستش آدرسی چیزی نبوده  ولی با نشان دادن عکس پل، پرسان پرسان پل گالاتا را پیدا کرده، از آن روز به بعد کنار ما زندگی می کند.»

یوسف فیلسوف دستانش را درهم گره کرده طوری که انگاری اشاره می کند، عشق آدمی را تا کجاها می کشاند.

«او به کارش ادامه داد، گرفتن ماهی ها و بخشیدنش به صورت مجانی به من و خریدن دستمال های من با پرداخت پول . من هم شروع کردم به دادن کتاب هایی که از کتاب فروشی روی پل می خریدم. علاقه ی زیادی به ادبیات داشت. به خصوص به اشعار« اورهان ولی»  به خصوص شعر پل گالاتای او را از حفظ بود. هر روز مثل بازیگر تئاتر در حالی که دست هایش را تکان می داد، آن شعر  را می خواند.»

.در اینجا قسمتی از شعر را خوانده و مثل دوستش با لهجه خواند

« برای  دیدار دوباره با معشوق  و صحبت کردن بدون لهجه شب و روز تمرین کرد. برای او  یک کتاب فرهنگ لغت زرد رنگ گرفتم. موقع ماهیگیری کلمه ها را حفظ می کرد . در این بین فرهنگ لغاتی را نشانم داده و گفت: از حالا به بعد  از این هم باید  بفروشی .همراه با دستمال فرهنگ لغات هم باید بفروشی. تمام کلمات و واژه هایی که باید یک انسان  استفاده کند و به کار ببرد،  اینجاست. دیگر چه چیز مهمی انسان نیاز دارد که بشنود در طول حیات ؟»

یوسف فیلسوف موقع گفتن این قسمت یکی از فرهنگ لفت ها رابرداشته و تکان داد. درست مثل حرکت آن زمان دوستش .

« در یک شب پر هیاهوی  بارانی زمستان، برای خرید چتر از پله های پل پایین رفتم.موقع برگشت او را وسط خون های ریخته شده دیدم مردم دورتا دورش را گرفته بودند. روی شانه ام انداختم و به بیمارستان اتریشی ها رساندم.بلافاصله اقدام کردند، زخم اش خیلی عمیق نبود. موقعی که دو تا معتاد همراه با گرفتن پول های جیبش اقدام به گرفتن کارت پستال می کنند منجر به دعوا می شود، کارت پستال را پس می گیرد، اما چاقو می خورد.»

سرش را با حالت تاسف تکان داده و یک ابرویش بالا می رود و می فهماند که این ماجرا  نیاز به توضیح بیشتری دارد.

«گفته بودم که او را بدون پالتو هیچ وقت ندیده بودم، روی پل بدون پالتو ندیده بودم. توی بیمارستان از روی اجبار دیدم. بدون پالتو و کلاه. ظاهرا" دوست فرانسوی ما، زن بود.»

در این لحظه خود به خود می خندد و سرش را به مدت طولانی تکان می دهد. دماغش را بالا می کشد .یک بار دیگر می خندد.چشم هایش کسی را نمی بیندآن هم  وقتی که تصویر دوست قدیمی اش در مقابلش است. با محبت زیاد می خندد.

تمام شب توی بیمارستان حرف زده و به من توصیه ی دومش را داد با نشان دادن پشت کارت پستال خونی و گفت:

«

خودکار هم می توانی توی  بساطت  بفروشی.اگر آن شب خودکار داشتم آدرس را اینجا می توانستم بنویسم وآن وقت همه چیز ساده و راحت می شد.برای آدم ها؛ هر چقدر که دستمال و فرهنگ لغات ضرروی ست همان قدر هم خودکار مهم است.»

یوسف فیلسوف در این موقع با غرور بساطش را نشان می دهد.از کنار دستمال  و فرهنگ لغات، خودکارها تکان نمی خورند.بعد آهسته راز کارش را این طور زمزمه می کند:

«از آن روز تا حالا از حرف دوست فرانسوی  ام بیرون نیامده ام»

شنونده در هیجان شنیدن پایان داستان دست و پا می زند. یوسف فیلسوف خسته  می شود در برابر اصراری که  طرف می کند.

« ماه ها این طور سپری شد»

 بعد درحالی که ابروهایش را بالا می اندازد ادامه می دهد:

« بعد یک شب ...» 

نفس عمیقی می کشد تا طرفش را برای شنیدن پایان تلخ آماده کند،  حالت هایی به صورتش می دهد. 

می گوید:

« یک شب او  را خسته دیدم جوری که هیچ وقت آن  طوری ندیده بودم . شانه هایش افتاده بود، محو و داغان شده بود بدن ظریفش مثل غروب آفتابی که سقوط کرده باشد، افول کرده بود .ازش پرسیدم :

« الان او را  دیدی؟»

در حالی که روی زخمش را گرفته بود سرش را  به پایین و بالا تکان داد و آهسته گفت:

« زن زیبایی کنارش بود و کالسکه ی بچه ای هم در دستش. » به سختی این را گفت.

این دفعه یوسف فیلسوف آه کشیده و شنونده هم با او همراهی می کند.

«با خواندن شعر پل گالاتا سعی کرد زندگی کند .اولین بار بود که نتوانست شعر را تمام کند . با بغض در  نیمه شعر را رها کرد. کارت پستال خونی را از جیبش در آورد، پاره پاره و تکه تکه کرد. مثل  زمان مسابقه ی نی پرت کرد توی آب.  سپس نشست کنار سطل که  چند تا ماهی داشت و از زندگی شان جداکرده بود. پشتش را به نرده های آهنی پل تکیه کرد و هق هق گریه را سر داد. دستمالی باز کردم ، اشک چشم هایش را پاک کردم. تمام شب روبرویش نشستم درست این طوری، چشم ازش برنداشته، زانو به زانویش، برای اینکه کار اشتباهی نکند دست هایم را روی شانه اش گذاشتم.»

با پشیمانی سرش  را به دو طرف تکان می دهد.

« نزدیک صبح خوابم می برد.وقتی چشم هایم را باز کردم .دستم روی بازوی پالتویش بود ولی او داخل پالتویش نبود. تمام دستمال های توی بساطم را برداشته و پولش را توی جیبم گذاشته و رفته بود. »

دل و دماغش خشکیده بود.توی دست شنونده اش پول خردها را گذاشته و ازش در خواست کرد که برایش از بوفه آب بگیرد .او به عقب برگشته ، برنگشته عینک بی پایه اش را به چشم هایش نزدیک می کند. پتویش را به روی پشتش می اندازد. به امید  یافتن خبری از دوست فرانسوی اش سطر به سطر روزنامه را  با  چشم  اسکن می کند.

Yazar : Tolga Gümüşay

Kareli Öyküler - Tolga Gümüşay

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یوسف فیلسوف» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692