مدتها میشد که باستلر ساکت بود. در بندرگاه فضایی سیریوس نشسته بود، لولههایش سرد شده بودند، پوستهاش در اثر برخورد ذرات پر از خط و خراش و حال و هوایش مانند یک دوندۀ استقامت بود که در پایان مارتن، توانش را از دست داده بود. دلیل خوبی برایش وجود داشت. از یک سفر بسیار طولانی بازگشته بود که به هیچ عنوان خالی از دردسر نبود.
حالا در بندرگاه، به استراحتی که شایستگیاش را داشت، هر چند موقتی، دست یافته بود. آرامشی شیرین و خوشایند. نه اذیتی در کار بود، نه بحرانی، نه نابسامانی عمدهای و نه گرفتاری وحشتناکی، از همان نوع که در پروازهای آزاد حداقل روزی دوبار سر و کلهشان ناگهان پیدا میشد. آرامش محض بود.
اوففف!
ناخدا مکنات در اتاقکش لم داده بود، پاهایش را روی میز گداشته و از استراحت کردنش حداکثر لذت را میبرد. موتورها خاموش بودند و برای نخستین بار پس از چند ماه، صدای ضربههای وحشتناک آنها به گوش نمیرسید. آن بیرون و در شهر بزرگ، چهارصد نفر از خدمهاش زیر نور درخشان خورشید خوش میگذراندند. عصر آن روز، وقتی که افسر یکم گرِگوری بازمیگشت و مسئولیت را به عهده میگرفت، او هم میرفت و در آن هوای گرگ و میش و عطرآگین، در آن شهر روشن از چراغهای نئون گشتی میزد.
این زیبایی تماشای شهر دور دست از پنجرۀ کشتی بود. افراد میتوانستند از هم دور شوند و هر کدام به شیوۀ خود خستگیشان را در کنند. نه وظیفهای داشتند، نه نگران چیزی بودند، نه خطری در کار بود و نه مسئولیتی در بندرگاه فضایی داشتند. بهشتی از امنیت و راحتی برای ملوانهای خسته.
باز هم، اوففف!
برمن، افسر ارشد ارتباطات رادیویی وارد اتاقک شد. او یکی از پنج شش نفری بود که هنوز بر سر پست خود حاضر بودند و قیافهاش، قیافۀ مردی بود که میتوانست به بیست کار بهتری فکر کند که در آن زمان میتوانست انجام دهد.
گفت: «این پیام همین الان رسید، قربان.» کاغذ را به دست ناخدا داد و منتظر ماند تا او دستوراتش را دیکته کند.
مکنات کاغذ را گرفت و پایش را از روی میز برداشت. صاف نشست و پیام دریافتی را با صدای بلندی خواند: «از قرارگاه زمین به باستلر. در بندرگاه سیریوس بمانید و منتظر دستورات بعدی باشید. دریادار دوم وِین دبلیو. کسیدی در روز هفدهم آنجا خواهد بود. فلدمن، فرماندهی عملیات نیروی فضایی بخش سیریوس.»
ناخدا سرش را بالا آورد. تمام نشانههای خوشحالی از چهرۀ چرم مانندش رخت بربست و غرولندی کرد.
برمن که کمی نگران شده بود گفت: «مشکلی پیش اومده؟»
مکنات به سه کتاب نازک روی میزش اشاره کرد و گفت: «کتاب وسطی، صفحۀ بیست.»
برمن کتاب را ورق زد و به صفحۀ بیست رسید. مدخل مورد نظر را خواند: «وین دبلیو. کسیدی. بازرس ارشد کشتیها و انبارها.»
برمن آب دهانش را بلعید و گفت: «یعنی منظورش اینه که...»
مکنات که خوشش نیامده بود گفت: «آره، دقیقاً همینه. باید برگردیم به دورۀ تمرینی و همۀ اون چرندیات. رنگ کردن و شستشو و تف مالی و برق انداختن.» حالتی رسمی به خود گرفت و صدایش را تغییر داد و گفت: «ناخدا! شما فقط هفتصد و نود و نه تا سهمیۀ اضطراری دارین. در صورتی که سهمیۀ شما هشتصدتاست. توی دفتر گزارشات شما چیزی در مورد اون سهمیۀ گم شده نوشته نشده. اون کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا یکی از افراد شما یه بند تمبون که توی بخشنامۀ رسمی قید شده رو نداره؟ چرا این رو گزارش نکردین؟»
برمن که ناراحت شده بود گفت: «حالا چرا ما رو انتخاب کرده؟ قبلاً هیچ وقت به ما گیر نداده بود!»
مکنات که با اخم به دیوار خیره شده بود گفت: «برای این که الان نوبت به چهار میخ کشیدن ما شده! ــ نگاهش روی تقویم ثابت ماند ــ ما سه روز وقت داریم و به اون سه روز نیاز داریم. به افسر دوم پایک بگو فوراً بیاد اینجا.»
برمن غم زده از آنجا رفت. پس از مدت کوتاهی، پایک وارد شد. حالت چهرهاش نمونهای از این ضرب المثل بود که خبرهای بد به سرعت پخش میشوند.
مکنات گفت: «سفارش بدین چهارصد لیتر رنگ پلاستیک خاکستری نیروی دریایی، با کیفیت مناسب بفرستن. یه سفارش دیگه هم برای صد لیتر لعاب سفید برای داخل کشتی بفرستین. همهشون رو ببرین به انبارهای بندر فضایی. بهشون بگین که همۀ اینها رو تا ساعت شش امروز عصر همراه با فرچهها و افشونههای مناسب برسونن اینجا. هر جور لوازم نظافتی که رایگان ارائه میشه رو هم بگیرین.»
پایک ترسان و لرزان گفت: «افراد هیچ خوششون نمیاد.»
مکنات با تأکید گفت: «ولی قراره عاشقش بشن. یه کشتی کاملاً براق و تر و تمیز برای روحیهشون خوبه. توی اون کتاب که این طور نوشته. زود باشین بجنبین و سفارشها رو بفرستین. وقتی هم که برگشتین، فهرست همۀ تجهیزات رو بیارین اینجا. باید قبل از این که کسیدی برسه اینجا، موجودی انبارها رو بررسی کنیم. وقتی که اینجا رسید، نباید کمبودی پیدا کنه یا ببینه که وسایل اضافی تو دست و بالمون داریم.»
پایک گفت: «بسیار خوب، قربان!» و با همان حالت غم زدهای که برمن داشت، از آنجا رفت.
مکنات روی صندلیاش لم داد و شروع به غرولند کردن با خودش کرد. تا مغز استخوانش احساس میکرد که چیزی قرار است در لحظۀ آخر اشتباه از آب در بیاید. کمبود هر چیزی میتوانست دردسر آفرین باشد، مگر این که از قبل در مورد آن گزارش شده باشد. حتی موارد اضافی هم خیلی بد بود. کمبود نشانۀ بیدقتی یا بدشانسی بود. موارد اضافه هم ممکن بود به دزدی آشکار از داراییهای دولتی و چشم پوشی فرمانده تلقی گردد.
مثلاً همین اواخر، ماجرای ویلیامز و رزمناو سنگین سوییفت پیش آمده بود. مکنات خبر آن را زمانی که دور و بر بوتس بودند، شنیده بود. ویلیامز را ناغافل با یازده قرقره سیم حفاظ الکتریکی پیدا کرده بودند، آن هم در زمانی که در گزارشان رسمی به ده قرقره اشاره شده بود. موضوع به دادگاه ارائه شده بود تا مشخص شود آن یک قرقرۀ اضافی، که در یک سیارۀ خاص ارزش بازرگانی بسیار زیادی داشت، از انبارهای فضایی دزدیده نشده، یا آن طور که ملوانها بین خودشان میگفتند، در عرشه ظاهر نشده است. با این حال، ویلیامز توبیخ شده بخت ترفیعش را هم از دست داده بود.
وقتی که پایک با یک پوشۀ کاغذی برگشت، مکنات همچنان با ناخوشنودی مشغول غر زدن بود.
«همین الان باید شروع کنیم، قربان؟»
«مجبوریم.»
به زور خودش را روی صندلی بالا کشید و در ذهنش مرخصی و نورهای درخشان شهر را با لگد دور انداخت. ادامه داد: «تمیزکاری سر تا ته کشتی خیلی طول میکشه. بررسی وسایل خدمه رو میذارم برای آخر کار.»
وقتی که از اتاقکش بیرون آمد، به سوی دماغۀ کشتی رفت. پایک هم با تردید و ناراحتی به دنبالش رفت.
وقتی که از هوابند اصلی رد شدند، پیسلِیک آنها را دید. مشتاقانه روی پل موقت پرید و از پشت به آنها پیوست. او یکی از معرکه ترین افراد خدمه بود. یک سگ بزرگ که مانند نیاکانش بیشتر مشتاق بود، تا مشکل پسند. با غرور قلادهای دور گردنش انداخته بود که روی آن نوشته بود: پیسلیک، دارایی اس. اس، باستلر. وظیفۀ اصلی او که با مهارت آن را انجام میداد، دورکردن جوندگان بیگانه از کشتی، ور در مواقع نادر، بو کشیدن خطراتی بود که به چشم انسان نمیآمدند.
هر سه پیش میرفتند. مکنات و پایک حالت غم زدۀ کسانی را داشتند که مرخصیشان قربانی انجام وظیفه شده بود و پیسلیک خرامان به دنبالشان میرفت و آمادۀ انجام هر بازیای بود که پیش بیاید و برایش اصلاً مهم نبود که آن بازی چیست.
وقتی که به دماغه رسیدند، مکنات خودش را روی صندلی خلبان انداخت، پوشه را از پایک گرفت و گفت: «تو این چیزها رو بهتر از من میشناسی. پس من از روی فهرست میخونم، تو هم بررسیشون کن.» پوشه را باز و از نخستین صفحه شروع کرد: «ک1 قطبنمای پرتوی نوع د، یکی»
پایک گرفت: «بررسی شد.»
«ک2 تشخیص دهندۀ موقعیت و مسافت، نوع الکترونیک جج، یکی»
«بررسی شد.»
«ک3 صفحه و ورودی گرانش سنج، مدل کاسینی، یه جفت.»
«بررسی شد.»
پیسلیک سرش را روی پای مکنات گذاشت. خیلی با احساس چشمک زد و زوزه کشید. چیزی نمانده بود توجه ناخدا را به خود جلب کند. این بررسی مورد به مورد واقعاً که بازی مزخرفی بود. مکنات یک دستش را پایین آورد و در حالی که با نگاهش فهرست را میپیمود، با حالت تسلی بخشی، مشغول بازی با گوش پیسلیک شد.
«ک 187 بالشتکهای لاستیکی خلبان و کمک خلبان، یک جفت.»
«بررسی شد.»
***
وقتی که سر و کلۀ افسر یکم گرگوری پیدا شد، آنها به بررسی دستگاه ارتباط داخلی کوچک و مکعبی شکلی رسیده بودند و داشتند در آن فضای نیمه تاریک داخل اتاقک کار میکردند. پیسلیک مدتها بود که از شدت ناخوشنودی از آنجا رفته بود.
«م24 مینیاسپیکر یدک هفت سانتی، نوع ت2، یه دست شش تایی.»
«بررسی شد.»
چشمان گرگری بیرون زدند و گفت: «اینجا چه خبره؟»
مکنات از پشت عینک نگاهی به او انداخت و گفت: «قراره به زودی بازرسی کلی انجام بشه. برو سر بزن ببین محمولهای که سفارش دادیم رسیده، یا اگه نرسیده، علتش چیه. بعدش هم بیا کمک من تا پایک بره چند ساعت استراحت کنه.»
«پس یعنی مرخصی، بیمرخصی؟»
«درسته. البته تا وقتی که این اجل معلق بیاد و بره.» سپس نگاهی به پایک انداخت و گفت: «وقتی رفتی شهر، بگرد هر چند تا از خدمه رو که تونستی پیدا کنی، بفرست بیان اینجا. هیچ عذر و بهانهای هم قبول نیست. گواهی دکتر و تأخیر هم همین طور. این یه دستوره.»
پایک با ناراحتی غر و لندی کرد. گرگوری به او چشم غره رفت. آنگاه رفت و دوباره برگشت و گفت: «محموله تا بیست دقیقۀ دیگه میرسه اینجا.» و با ناراحتی پایک را تماشا کرد که از آنجا میرفت.
«م47 کابل دستگاه ارتباط داخلی محافظت شده با سیم بافته شده، سه قرقره.»
گرگوری گفت: «بررسی شد.» و در دل به خودش لعنت فرستاد که زمان اشتباهی برگشته است.
کارشان را تا اواخر شب ادامه دادند و صبح روز بعد از سر گرفتند. در آن زمان، سه چهارم خدمه به سختی بیرون و درون کشتی طوری مشغول کار بودند که گویی این مجازاتِ جنایتی بود که به فکر انجام آن افتاده بودند ولی هنوز مرتکب آن نشده بودند.
راه رفتن در راهروهای باریک کشتی باید یک بری و خرچنگ وار انجام میشد. یک بار دیگر اثبات شده بود که چرا گونههای زندگی زمینی از رنگ خیس وحشت دارند. نخستین بدبختی که رنگ را لکه دار میکرد، باید از خیر ده سال زندگیاش میگذشت.
در اواسط بعد از ظهر روز دوم و در این شرایط کاری بود که معلوم شد پیشبینیهای مکنات درست بودهاند. او در حال از رو خواندن صفحۀ نهم بود که ژان بلانشار وجود تمام مواردی که شماره خورده بودند را تأیید کرد. به قول معروف، دو سوم راه سنگلاخ را پاکسازی کرده بودند و کارشان روی غلطک افتاده بود.
***
مکنات که حوصلهاش سر رفته بود گفت: «و1097 کاسۀ آب خوری لعاب دار، یکی.»
«بَغِسی[1] شد.»
«و1098 سَسا، یکی.»
بلانشار خیره به او نگاه کرد و گفت: «چی؟»
مکنات تکرار کرد: « و1098 سسا، یکی. چیه؟ چرا مثل برق گرفتهها نگاه میکنی؟ مربوط به آشپزخونۀ کشتیه. تو هم سر آشپزی. پس باید بدونی چی قراره توی آشپزخونه باشه، نه؟ حالا این سسا چی هست؟»
بلانشار بیاحساس گفت: «تا حالا اسمشم نشنیدم.»
«باید بدونی. اینجا توی فهرست لوازم، خیلی درشت و واضح نوشته. میگه سسا، یه دونه. چهار سال پیش که پرواز کردیم هم اینجا بوده. خودمون بررسیش کردیم و فهرستو امضا کردیم.»
بلانشار گفت: «من هیچ مُزَخغَفی که اسمش سسا باشه غو امضا نَکَغدم. توی لوازم آشپزخونه همچین چیزی نیست.»
مکنات اخمی کرد و فهرست را نشان داد و گفت: «بیا خودت ببین.»
بلانشار با ناخوشنودی نگاهی به آن انداخت و گفت: «من یه اجاق الکتغیکی دارم، یه دونه دیگ پوشش داغ با ظَغفیَت بالا داغَم، شش تا هم ماهیتابه داغَم، ولی سسا نداغَم. اصلاً نه اسمشو شنیدم نه میدونم چیه.» دستانش را از هم باز کرد و شانهای بالا انداخت و گفت: «سسا نداغَم.»
مکنات مصرانه گفت: «باید باشه. وقتی که کسیدی اومد، اگه نباشه کارمون ساختهس!»
بلانشار گفت: «خوب تو بُغو پیداش کن.»
مکنات گفت: «تو از دانشکدۀ بینالملی آشپزی گواهینامه داری، تو از دانشکدۀ کوردون بلو مدرک پخت و پز داری، تو گواهینامۀ سه ستاره از مرکز غذاخوری نیروی فضایی داری، بعد نمیدونی سسا چیه؟»
بلانشار با خشم گفت: «لعنت بهت! ده هزاغ دفعه بهت گفت، سسا نداغیم. هیچ وقت هم سسا نداشتیم. خود اسکافیِغ هم نمیتونه سسایی که اصلاً وجود نداغه غو پیدا کنه. نکنه فِکغ کَغدی من جادوگغَم؟»
مکنات گفت: «اون باید جزو لوازم آشپزخونه باشه، آخه توی صفحۀ نهم نوشته شده. صفحۀ نهم هم یعنی این که مسئول دونستنش سرآشپزه.»
بلانشار با حاضر جوابی گفت: «به جهنم! ــ به جعبۀ فلزی دستگاه ارتباط داخلی اشاره کرد ــ نکنه مسئول دونستن اون هم منم؟»
مکنات کمی به آن موضوع فکر کرد، آنگاه سری تکان داد و گفت: «نه، اون به برمن مربوط میشه. وسائلش همه جای کشتی پخش شدن.»
بلانشار پیروزمندانه گفت: «پس از اون بِپُغس این سسای لعنتی کدوم گوغیه!»
«میپرسم. اگه مال تو نباشه، پس حتماً مال اونه. ولی بهتره اول بررسیمون رو تموم کنیم. اگه کارم رو روشمندانه و کامل انجام ندم، کسیدی همۀ مدالهام رو ازم میگیره.» چشمانش را روی فهرست گرداند و گفت: «و1099قلاده، تسمۀ چرمی گلمیخدار سگ. لازم نیست این رو بررسی کنیم. خودم پنج دقیقۀ پیش دیدمش. ــ علامتی در کنار آن مورد گذاشت ــ و1100، سبد خواب حصیری، یکی.»
بلانشار سبد حصیری را با لگد به گوشهای انداخت و گفت: «ایناهاش.»
«و1101، تشکچۀ لاستیکی اندازۀ سبد، یکی.»
بلانکار حرف او را رد کرد و گفت: «فقط نصفش اینجاست. توی این چهاغ سال، نصفۀ دیگهشو جویده!»
«شاید کسیدی بهمون احازه بده یه دونه جدیدش رو بگیریم. مهم نیست. توی این مدت اون قدر خوب کار کردیم که بتونیم نصف چیزی که از دست دادیم رو تهیه کنیم.» آنگاه پوشه را بست و گفت: «خوب، تا اینجا کارمون تمومه. من برم پیش برمن ببینم قضیۀ این مورد گم شده چیه.»
جشن انبار گردانی همچنان ادامه داشت.
***
برمن گیرندۀ UHF را خاموش کرد، گوشیها را از روی گوشش برداشت و ابرویش را با حالتی پرسشی بالا انداخت.
مکنات گفت: «توی آشپزخونه یه دونه سسا کم داریم. کجاست؟»
«چرا از من میپرسی؟ مسئول آشپزخونه بلانشاره.»
«نه کاملاً. یه عالمه از کابلهای تو هم از اونجا رد میشه. دو تا جعبۀ پایانه هم اونجا داری، با یه کلید خودکار و یه دستگاه ارتباط داخلی. پس سسا کجاست؟»
برمن که گیج شده بود گفت: «تا حالا اسمش رو هم نشنیدم.»
مکنات فریاد زد: «از این حرفها تحویل من نده! اون قدر بلانشار این رو بهم گفته، گوشم از این حرفها پره. چهار سال پیش ما یه سسا داشتیم. اینجا هم تأیید شده. این یه رو نوشت از چیزهاییه که بررسی کردیم و امضاش کردیم. پس باید یدونه سسا داشته باشیم. باید هم قبل از اینکه کسیدی سر برسه، پیداش کنیم.»
برمن با لحنی دلجویانه گفت: «متأسفم، قربان، ولی کاری از دست من بر نمیاد.»
مکنات گفت: «بهت توصیه میکنم دوباره فکر کنی. توی اتاقک خلبانی یه تشخیص دهندۀ موقعیت و مسافت داریم. تو بهش چی میگی؟»
برمن با سردرگمی گفت: «میگم دیدین[2].»
مکنات در حالی که به فرستندۀ تکانه اشاره میکرد گفت: «به اون چی میگی؟»
«آپر-پاپر.»
«از این اسمهای بچگونه. دیدین و آپر-پاپر. حالا اون مغزت رو به کار بنداز و فکر کن ببین یادت میاد چهار سال پیش سسا به چی میگفتی؟»
برمن گفت: «تا جایی که من اطلاعات دارم، هیچ چیزی وجود نداشته که بهش بگم سسا.»
مکنات معترضانه گفت: «بس برای چی امضاش کردی؟»
«من هیچی رو امضا نکردم. خودت همۀ امضاها رو زدی.»
«اگر هم امضا زدم، به خاطر بررسی شماها بوده دیگه. مثلاً چهار سال پیش، من توی آشپزخونه گفتم سسا، یکی، بعد تو یا بلانشار نشونش دادین و گفتین، ایناهاش. من هم حرف کسی که تأیید کرده رو قبول کردم. حرف کسی که تخصصش رو داره قبول کردم. من خودم کارشناس رهیابیام با آخرین ابزارهای رهیابی آشنایی دارم، ولی نه با ابزارهای دیگه. پس از کسی میپرسم که میدونه سسا چیه، یا باید بدونه.»
برمن که فکر درخشانی به سرش زده بود گفت: «وقتی که میخواستیم وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیم، همه جور خورده ریزی توی هوابند اصلی و راهروها و آشپزخونه کپه شده بود. مجبور بودیم تمام موارد رو بررسی کنیم تا ببینیم دقیقاً مربوط به کجا میشه. یادت میاد؟ پس این سسا الان ممکنه هر جایی باشه. لزومی نداره که تحت مسئولیت من یا بلانشار باشه.»
مکنات سری تکان داد و گفت: «خوب، میرم ببینم افسرهای دیگه چی میگن. گرگوری، وُرت، سندرسون یا یکی دیگه بالاخره باید جوابگوی این مورد باشه. هر چی که هست، یا باید پیدا بشه، یا اگه از بین رفته، باید جایگزین بشه.»
مکنات از آنجا رفت. برمن به او دهان کجی کرد، گوشیهایش را گذاشت و مشغول ور رفتن با وسایلش شد. یک ساعت بعد، مکنات، خشمگین و اخمالود برگشت.
«اصلاً چنین چیزی توی کشتی نیست. هیشکی ازش خبر نداره. هیشکی هم نمیدونه که چیه.»
برمن پیشنهاد داد: «روش رو خط بزن و گزارش بده که گم شده.»
«چی؟ الان که فرود اومدیم گزارش بدم؟ خودت که میدونی آسیب دیدگی یا از بین رفتن هر چیزی باید در همون زمانی که رخ میده گزارش بشه. اگه به کسیدی بگم که سسا اون موقعی که توی فضا بودیم از بین رفته، اون وقت ازم میپرسه کِی؟ کجا؟ چطوری؟ چرا گزارش ندادین؟ اگه تصادفاً معلوم بشه که او دستگاه نیم میلیون چوق میارزیده، اون وقت حسابمون پاکه! من که نمیتونم فقط دستم رو تکون بدم و از سرم بازش کنم!»
برمن که معصومانه داشت به طرف دام حرکت میکرد پرسید: «خوب پس باید چکار کنیم؟»
مکنات گفت: «فقط یه کار هست که میتونیم انجام بدیم. تو باید یه دونه سسا درست کنی.»
برمن سرش تیر کشید و گفت: «کی؟ من؟»
«بله، تو، و نه هیچ کس دیگه. من دلایل خوبی دارم که اون چیز به تو مربوط میشه.»
«آخه چرا؟»
«برای این که اون نمونهایه از اسامی بچگونهای که تو روی وسایلت میذاری. حاضرم سر یه ماه حقوقم شرط ببندم که سسا یه جور ماسماسک فنی باشه. یه چیزی که شاید به مه[3] ربط داشته باشه. شاید برای پرواز بدون داشتن دید.»
برمن گفت: «به گیرنده و فرستندۀ پرواز بدون داشتن دید میگن فامبلی.»
مکنات که گویی تیرش به هدف نشسته بود گفت: «بفرما! حالا باید یه سسا بسازی. تا فردا ساعت شش عصر باید آماده باشه که من بررسیش کنم. باید متقاعد کننده و رضایت بخش باشه. در واقع، کاربردش باید قانع کننده باشه.»
برمن از جا برخاست. دستانش را تاب داد و با صدای خشداری گفت: «آخه وقتی نمیدونم سسا چیه، چطوری باید بسازمش؟»
مکنات خیره به او نگاه کرد و گفت: «کسیدی هم نمیدونه چیه. اون فقط کمیت رو بازرسی میکنه، نه چیز دیگه. مثل تعداد وسایل، یا ظاهرشون. وجودشون رو تأیید میکنه و میگه که اونها از لحاظ کاربردی رضایت بخش هستن یا نه. تنها کاری که باید بکنیم اینه که یه ماسماسک از خودمون اختراع کنیم و بهش بگیم که این سسائه.»
برمن با لحنی تب آلود گفت: «خدا رحم کنه!»
مکنات با ناخوشنودی گفت: «حالا نمیخواد پای خدا و پیغمبرو وسط بکشی. بهتره از مغزی که خدا بهت داده استفاده کنی. حالا برو دم و دستگاه لحیم کاریتو بردار و تا فردا ساعت شش عصر یه سسای درجه یک درست کن. این یه دستوره.»
مکنات، خوشنود از راه حلی که پیدا کرده بود از آنجا رفت. پشت سرش، برمن که غم زده به دیوار خیره شده بود، لبش را لیسید. یک بار، دو بار...
***
دریادار دوم، وین دبلیو. کسیدی درست سر وقت از راه رسید. او مردی بود کوتاه قد و شکم گنده، با چهرهای گلگون و چشمانی که مانند چشمان یک ماهی مرده گود افتاده بود. طرز راه رفتنش هم مانند یک خروس مغرور بود.
گفت: «خوب، ناخدا! میبینم که همه چیز حاضر و آمادهس!»
مکنات با چرب زبانی گفت: «اینجا همیشه همه چی آمادهس. خودم کنترلشون میکنم.»
کسیدی سر تکان داد و گفت: «خوبه. از فرماندههایی که مسئولیتشون رو جدی میگیرن خوشم میاد. ولی متأسفانه یه عدهای هم هستن که وظیفه شناس نیستن.» از هوابند وارد شد و چشمان ماهی مانندش به لعاب تازۀ دیوارها افتاد. ادامه داد: «خوب، ترجیح میدین از کجا شروع کنیم، از سر، یا از دم؟»
«فهرستی که من دارم از سر شروع میشه. پس بهتره که ما هم به همین ترتیبی که توی فهرسته کارمونو انجام بدیم.»
کسیدی گفت: «بسیار خوب.» و شق و رق به سوی دماغۀ کشتی راه افتاد. میان راه ایستاد تا دستی به سر و گوش پیسلیک بکشد و قلادهاش را بیازماید. گفت: «میبینم که خوب ازش مراقبت کردین. سگه به دردتون خورده؟»
«با واق واق کردن توی ماردیا جون پنج نفر رو نجات داده.»
«پس فکر کنم جزئیات کارش توی دفتر ثبتتون نوشته شده باشه.»
«بله قربان. دفتر ثبت توی اتاق نموداره و منتظر بازرسی شماست.»
«بسیار خوب، موقعش که شد میریم سراغش.»
وقتی که به دماغه رسیدند، کسیدی روی صندلی نشست، پوشه را از مکنات گرفت و شروع به خواندن کرد: «ک1 قطبنمای پرتوی نوع د، یک دستگاه.»
مکنات در حالی که قطبنما را به او نشان میداد گفت: «ایناهاش، قربان.»
«هنوز خوب کار میکنه؟»
«بله، قربان.»
همین طور ادامه دادند. به دستگاههای ارتباط داخلی سر زدند، به اتاق رایانه رفتند و به ترتیب به همه جا سرک کشیدند تا به آشپزخانه رسیدند. در آنجا، بلانشار که لباس سفید تازه شسته شده به تن داشت، با چشمانی نگران به تازه وارد نگاه میکرد.
«و147، اجاق الکتریکی، یک دستگاه.»
بلانشار با بیزاری به آن اشاره کرد و گفت: «اینجاست.»
کسیدی نگاهی به او انداخت و گفت: «کارش رضایت بخشه؟»
بلانشار گفت: «به اندازۀ کافی بُزُغگ نیست.» دستش را در فضای آشپزخانه چرخاند و ادامه داد: «اینجا هیچی به اندازۀ کافی بزغگ نیست. فضا هم خیلی کوچیکه. همه چی کوچیکه. من یه سَغآشپزم ولی اینجا مثل یه آشپزخونۀ اسباب بازی میمونه.»
کسیدی به تندی گفت: «خوب این یه ناو جنگیه، نه یه کشتی تفریحی.» با اخم به فهرست نگاه کرد و گفت: «و148، ابزار زمان سنج قابل نصب به اجاق الکتریکی، یک دستگاه.»
بلانشار با نفرت گفت: «اینجاست.» و آماده بود تا آن را در نزدیکترین بندرگاه با لگد بیرون بیندازد، البته اگر کسیدی لطف میکرد و یک زمانسنج دوعقربهای به او میداد.
کار بررسی فهرست به سمت پایین آن همچنان ادامه داشت و هرچه کسیدی نزدیک و نزدیکتر میشد، تنش عصبی بالاتر میرفت. تا این که به مورد حیاتی رسید و گفت «و1098، سسا، یک دستگاه.»
بلانشار که از چشمانش آتش میبارید گفت: «عجب گیغی کغدیما! من یه باغ قبلاً گفتم، باز میگم که تا حالا چیزی...»
مکنات بیدرنگ حرف او را قطع کرد و گفت: «سسا توی اتاق ارتباطاته، قربان.»
کسیدی نگاه دیگری به فهرست انداخت و گفت: «راستی؟ پس چرا تو تجهیزات آشپزخونه ثبت شده؟»
«موقع بارگیری اونجا ثبت شده، قربان. یکی از ابزارهای قابل حمله که به عهدۀ خودمون گذاشتن که کجا برای نصب کردنش بهتره.»
«اوهوممم! پس باید منتقل میشد به فهرست تجهیزات اتاق ارتباطات. چرا منتقلش نکردین؟»
«من فکر کردم بهتره منتظر بمونیم تا شما بهمون اجازه بدین.»
چشمان ماهی مانند کسیدی با رضایت برق زدند . گفت: «بله. این واقعاً کفایت شما رو میرسونه، ناخدا. من خودم الان منتقلش میکنم.» او آن مورد را از صفحۀ نهم خط زد، و آن را در صفحۀ شانزدهم نوشت. ادامه داد: « و1099قلاده، تسمۀ چرمی... آهان، آره. این رو دیدم. دور گردن سگه بود.» و جلوی آن علامت تأیید زد.
یک ساعت بعد، خرامان خرامان به سوی اتاق ارتباطات رفت. برمن آنجا ایستاده و شانههایش را عقب داده بود، ولی نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و دستانش مدام وول میخوردند. چشمانش کمی بیرون زده بودند و در سکوت نگاهی ملتمسانه به مکنات داشتند. مانند مردی به نظر میرسید که داخل شلوارش یک جوجه تیغی انداخته باشند...
***
کسیدی با همان لحن یکنواختش گفت: «و1098، سسا، یک دستگاه.»
برمن که دستش مانند یک روبات نافرمان کمی میلرزید، به جعبۀ کوچکی اشاره کرد که روی آن تعدادی عقربه، کلید و چراغهای رنگی بود. شبیه یک دستگاه لاتاری به نظر میرسید. یکی دو تا از کلیدها را فشار داد. چراغها روشن شدند و با ترکیبی خیره کننده، شروع به چرخیدن دور دستگاه کردند.
برمن که صدایش به سختی در میآمد گفت: «ایناهاش، قربان.»
کسیدی از روی صندلی بلند شد و به سوی آن رفت تا نگاه دقیقتری بیندازد و گفت: «اوه! یادم نمیاد قبلاً چیزی شبیه این رو دیده باشم. ولی هر چیزی مدلهای خیلی زیادی داره. هنوز خوب و مؤثر کار میکنه؟»
«بله، قربان.»
مکنات برای تلطیف فضا گفت: «یکی از مفیدترین ابزارهاییه که داریم.»
کسیدی رو به برمن کرد و پرسید: «کارش چیه؟»
رنگ از رخ برمن پرید.
مکنات با دودلی گفت: «توضیح کاملش یه مقدار زیادی تخصصیه، ولی اگه بخوام ساده بیانش کنم، باید بگم کارش اینه که بهمون کمک میکنه در برابر میدانهای گرانشی، تعادلمونو حفظ کنیم. گوناگونی چراغها به ما میزان گستردگی و شدت عدم تعادل رو در هر لحظه نشون میدن.»
برمن که از شنیدن آن حرفها احساس جسارت کرده بود افزود: «ایدۀ هوشمندانهایه. بر اساس ثابت فینِیگل[4] کار میکنه.»
کسیدی که به هیچ وجه متوجه نشده بود گفت: «متوجه هستم.» و دوباره روی صندلیاش نشست. سسا را علامت زد و ادامه داد: «ز44، صفحۀ کلید خودکار، ارتباطات داخلی چهل خطی. یک دستگاه.»
«اینجاست قربان.»
کسیدی نگاهی به آن انداخت و چشمانش را دوباره به سوی فهرست برگرداند. مکنات و برمن از این فرصت استفاده کردند تا عرق پیشانیشان را پاک کنند.
پیروزی در چنگشان بود. همه چیز خوب پیش رفته بود.
برای بار سوم، اوففف!
***
دریادار دوم وین دبلیو. کسیدی با خوشنودی و در حالی که بهبه و چهچه میکرد از آنجا رفت. در عرض یک ساعت، خدمۀ کشتی به شهر شتافتند. مکنات جای خود را به گرگوری داد و رفت تا از نورهای درخشان شهر لذت ببرد. در پنج روز پس از آن همه چیز در آرامش و خوشی سپری شد.
در روز ششم، برمن پیغامی آورد و آن را روی میز مکنات انداخت و منتظر واکنش او شد. حال و هوای سرخوشانهای داشت، مانند کسی که قرار بود به خاطر فضایلش به او جایزه بدهند.
از قرارگاه زمین به باستلر. برای بررسی و تعمیرات کلی بیدرنگ به اینجا باز گردید. تجهیزات نیروی بهبود یافته نصب خواهند شد. فلدمن، فرماندهی عملیات نیروی فضایی بخش سیریوس.
مکنات با خوشحالی گفت: «باید برگردیم به زمین! تعمیرات کلی یعنی حداقل یه ماه مرخصی! ــ نگاهی به برمن انداخت ــ به افسرهایی که سر پستن بگو برن به شهر و به همۀ خدمه دستور بدن که سوار کشتی بشن. وقتی علتشو بفهمن، با کله میان!»
برمن که نیشش تا بناگوش باز شده بود گفت: «بله، قربان»
تا دو هفتۀ بعد، همچنان که بندرگاه سیریوس پشت سرشان کوچک و کوچکتر و خورشید مانند جرقهای در میان کمان ستارگان بزرگتر میشد، همه نیششان باز بود. هنوز یازده هفتۀ دیگر مانده بود که برسند ولی ارزشش را داشت. برگشت به زمین، آخ جان!
یک روز عصر، در اتاقک ناخدا همۀ نیشخندها از چهرهها پاک شدند چرا که برمن ناگهان احساس نگرانی کرد. در حالی که لب پایینیاش را میجوید، وارد اتاق مکنات شد و منتظر ماند تا او نوشتن گزارش روزانه را تمام کند.
سرانجام مکنات دفترچهی گزارش را کنار گذاشت، نگاهی به برمن انداخت و با اخم گفت: «چت شده؟ دل دردی چیزی داری؟»
«نه، قربان. داشتم فکر میکردم.»
«یعنی فکر کردن این قدر درد داره؟»
برمن با لحن کسی که انگار در مراسم خاکسپاری شرکت کرده بود گفت: «داشتم فکر میکردم که ما داریم برای تعمیرات کلی برمیگردیم. میدونی معنیش چیه؟ معنیش اینه که ما از کشتی پیاده میشیم و یه لشکر کارشناس میریزن تو.» ماتم زده به ناخدا نگاه کرد و ادامه داد: «گفتم کارشناس!»
مکنات سری تکان داد و گفت: «خوب معلومه که باید کارشناس باشن. یه مشت گاگول که نمیتونن تجهیزات رو بررسی کنن و ارتقا بدن!»
برمن به نکتۀ اساسی اشاره کرد و گفت: «برای ارتقا دادن سسا، فقط کارشناس بودن کافی نیست. طرف باید نابغه باشه!»
مکنات به عقب خم شد. حالت چهرهاش طوری دگرگون شد که گویی نقابش را عوض کرده است. گفت: «خدا بهمون رحم کنه! پاک اونو یادم رفته بود. وقتی رسیدیم زمین، دیگه نمیتونیم با حرفای علمی سر بر و بچههای اونجا رو شیره بمالیم.»
برمن گفت: «نه، قربان، نمیتونیم.» عبارت "دیگه نه" را به آخر حرفش نیفزود ولی حالت چهرهاش با صدای بلند فریاد میزد: «تو منو توی این هچل انداختی. پس خودت هم باید منو در بیاری!» کمی درنگ کرد تا مکنات فکر کند، آنگاه گفت: «خوب، میگی چار کنیم، قربان؟»
لبخند خوشنودی کمکم به چهرۀ مکنات بازگشت و گفت: «اون ماسماسکو داغون کن، بعد هم بندازش تو نابود کننده.»
برمن گفت: «این طوری که مشکل حل نمیشه. یه سسا کم میاریم.»
«نه، نمیاریم. چون من الان یه پیغام میفرستم و گزارش میکنم که در حال کار از دست رفته.» چشمانش را قاطعانه بست و ادامه داد: «الان هم که در حال پرواز آزادیم.»
دستش را به سوی صفحۀ پیغام رسان دراز کرد و در حالی که برمن با خیال راحت کنارش ایستاده بود روی آن نوشت: از باستلر به قرارگاه زمینی. مورد و1098، سسا، یک عدد، هنگام گذر از محدودۀ ستارۀ دوگانه هکتور بزرگ-کوچک در اثر فشار گرانشی تکهتکه شد. مواد سازندۀ آن به عنوان سوخت مورد اسفاده قرار گرفت. مکنات، فرماندۀ باستلر.
برمن آن پیام را به اتاق ارتباطات رادیویی برد و آن را به سوی زمین فرستاد. دوباره همه جا آرامش و خوشحالی برقرار شد تا این که دو روز دیگر گذشت. برمن با نگرانی و دوان دوان وارد اتاقک ناخدا شد. نفس نفس زنان پیامی را در دست ناخدا گذاشت و گفت: «سرلشکر پیام فرستاده، قربان.»
از قرارگاه زمین به همۀ بخشها. فوری و بسیار مهم. کلیۀ کشتیها باید بلافاصله فرود بیایند. کشتیهایی که در حال پرواز با دستور رسمی هستند، خودشان را به نزدیکترین بندرگاه فضایی برسانند و منتظر دستورات بعدی بمانند. ولینگ، فرماندهی هشدار و نجات، زمین.
مکنات ناراحت نشده بود. گفت: «یه چیزی منفجر شده.» و سلانه سلانه به سوی اتاق نمودار رفت و برمن هم به دنبالش. با نگاهی به نمودارها، شمارهای را روی دستگاه ارتباط داخلی گرفت و پایک را در دماغۀ کشتی پیدا کرد و گفت: «یه دردسری پیش اومده. همۀ کشتیها باید فرود بیان. ما هم باید بریم به بندر زاکستد. سه روز باهامون فاصله داره. مسیر پرواز رو فوراً عوض کنین. هفده درجه از صفحۀ ستارهای با شیب ده درجه.» آنگاه تماس را قطع کرد و گفت: «یه ماه خوشگذرونی روی زمین پرید. از زاکستد هم هیچ وقت خوشم نمیاومد. بوی گند میده. خدمه حالشون بدجوری گرفته میشه و منم نمیتونم سرزنششون کنم.»
برمن که هم ناراحت و هم خشمگین به نظر میرسید گفت: «فکر میکنین چی شده باشه، قربان؟»
«فقط خدا میدونه. آخرین باری که سرلشکر تماس گرفت، هفت سال پیش بود، همون موقعی که استرایدر، وسطای سفر به مریخ منفجر شد. دستور دادن همۀ کشتیها فرود بیان تا علتش رو بررسی کنن.» فکورانه چانهاش را مالید و ادامه داد: «تماس قبلش هم مال زمانی بود که بلوگان دیوونه شده بود. الانم هر چی شده، میتونی مطمئن باشی که اوضاع جدیه.»
«نکنه قراره یه جنگ فضایی شروع بشه؟»
مکنات با حرکتی تحقیر آمیز حرف او را رد کرد و گفت: «آخه با کی؟ هیچ کسی کشتی مناسبی نداره که بخواد با ما در بیفته. نه. حتماً یه چیز فنیه. بالاخره میفهمیم چیه. قبل از این که برسیم به زاکستد، یا همون موقعی که رسیدیم بهمون میگن چی شده.»
و در عرض شش ساعت به او گفتند. برمن با چهرهای آکنده از ترس وارد اتاق شد.
مکنات خیره به او نگاه کرد و گفت: «باز دیگه چی شده؟!»
برمن تته پته کنان گفت: «اون سسا!» و طوری خودش را تکان داد انگار داشت عنکبوتهای نامرئی را از روی خودش میتکاند.
«سسا چی شده؟»
«اون یه اشتباه نگارشی بود. توی فهرست باید نوشته میشد سگ سا.»
فرمانده همچنان مانند جغد به او خیره شده بود. آنگاه با لحنی که انگار هیچ نفهمیده گفت: «سگ سا؟»
برمن گفت: «بیا خودت ببین.» و پیام را روی میز انداخت، چرخید و رفت و در را همان طور باز گذاشت. مکنات رفتن او را با اخم نگاه کرد، سپس پیام را از روی میز برداشت و خواند.
از قرارگاه زمین به باستلر. گزارش شما مبنی بر تکه تکه شدن مورد و1098، سگ سازمانی کشتی، پیسلیک دریافت شد. با جزئیات کامل، شرایط و روشی را که آن جانور تحت فشار گرانشی تکه تکه شده را شرح دهید. از کلیۀ خدمه پرس و جو کنید و تمام حالاتی که تجربه کردهاند را گزارش کنید. فوری و بسیار مهم. ولینگ، فرماندهی هشدار و نجات، زمین.
مکنات در خلوت اتاقکش مشغول خوردن ناخنهایش شد. هر از گاهی، چشمانش را چپ میکرد تا ببیند کدام یک از آنها را تا آخر خورده است.
[1] بررسی با لهجه فرانسوی
[2] کوتاه شدۀ direction and distance indicator
[3] در متن اصلی، برای ابزار گم شده از واژۀ Offog استفاده شده. Fog در زبان انگلیسی به معنی مه است و به همین دلیل است که مک نات به کاربرد ابزار گم شده در رابطه با مه اشاره میکند.م
[4] واژۀ finagle در زبان انگلیسی به معنی «رندانه چیزی را به دست آوردن» یا «کلاشی کردن» است و به ماهیت متقلبانۀ سسا اشاره میکند. م