داستان «دست خدا» نویسنده «دیوید گاردینر» ترجمه «سامره عباسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samereh abasiiبنی ماشین را روشن کرد و با ون قدیمی اش به سمت زندگی ناخواسته راند. از بالای شانه نگاهی به انبوه لباس ها و کتاب‌هایی انداخت که در صندلی عقب، بر اثرلرزش موتور تکان می خوردند. امشب مبدل به بدترین شب زندگی اش شده بود. از قرار معلوم، این پایان اولین رابطه‌ی بادوامش بود. سعی کرد خود را با این فکر که این رابطه، مدت ها پیش از این به پایان رسیده، آرام کند. زمانی که لحظه های خوب با هم بودن‌شان به سر آمد و جرو بحث ها تبدیل به تهمت های متقابل و سکوت های دلگیرِ طولانی شد.

مطمئن بود در این موضوع بی‌گناه نبوده، اما مستحق این هم نبود که به او گفته شود وسایلش را جمع کند و ساعت دهِ یک شب بارانی در ماه نوامبر، آنجا را ترک کند. دلش می خواست، می توانست از آن زن عصبانی باشد، اما در قلبش احساس خوشحالی می‌کرد و می خواست فوراً از آنجا برود. می‌دانست دیگر به آنجا باز نخواهدگشت.

در جاده ای دوطرفه، سوار بر اتومبیل ون خود، در فضایی بین دو کامیون درحال حرکت قرار گرفت و سرعتش را با آنها هماهنگ کرد. صدای قیژ قیژ برف پاک‌کن‌های شیشه‌ی جلو، رشته‌ی افکارش را به دست گرفت و کمی آرام اش کرد.

در آن‌سوی چمن گسترده‌ی کناره های جاده، که توسط بلوک های زشت و بلند آپارتمان ها به عقب رانده شده بود، نورهای پراکنده‌ی زردرنگی از بعضی پنجره ها به چشم می‌خورد. اما اغلب پنجره‌ها در تاریکی محض فرورفته بودند. از کنار گورستانی رد شد. ردیف سنگ قبرهایی تیره و تار، از پشت پوششی تُنُک از درختان برهنه‌ی زمستان، قابل مشاهده بود. بعد، خانه ها و بیشتر آپارتمان ها و نیز مدرسه ای با یک زمین بازی. در هنگام رانندگی به ندرت به اطرافش توجه می کرد، اما امشب جایی نداشت برود و امیدوار بود مکانی یا جای خاصی پیدا شود و خود را به شکل مقصدی به او نشان دهد.

بعد از مدتی متوجه شد که این کار، تلاشی بیهوده است. همه جا شبیه هم بود. حومه های شهر تا ابد ادامه داشتند. به انتخاب مکان خاصی نیاز نبود. تصادفاً وارد محوطه ای در حال ساختمان سازی شد که پارکینگی قابل استفاده داشت. بلوک ها در سرتاسر حیاط مرکزی بالا رفته بودند و ردیفی از دیلم ها و درهای گاراژی خراب شده که آن سوی دیوار چیده شده بود جلب نظر می‌کرد. اینجا می توانست به خوبیِ هرجای دیگری باشد. جایی را نزدیک اسکلت ماشینی متروک، انتخاب و ماشین را خاموش کرد. این اولین شبی نبود که در ون می گذراند. تعطیلات دو تابستان را در آن گذرانده بود. در یکی از آن تابستان ها تنها بود و در دیگری نه. می دانست وقتی گرمای موتور ازبین برود، شب سردی خواهد داشت. از میان شکاف بین صندلی های جلو به پشت خم شد تا پرده های پنجره های عقبی را خوب بکشد.

آن طرف تر در گوشه‌ی حیاط، نزدیک چند سطل زباله‌ی بزرگ سیاه رنگ، حرکت اندامی کوچک یک آدم، توجهش را جلب کرد. ناخودآگاه به ساعتش نگاهی انداخت و مطمئن شد بعد از نیمه شب است. یک زن بود. لباس تیره‌ی بلندی به تن داشت و کیسه‌ خرید پلاستیکی سفید رنگی که کاملاً پر بود، در دست داشت. بی خانمان نبود. حرکاتش بسیار موقر بود و رفتارش نشان از هوشیاری داشت. یک زن، اینجا وسط آن همه سطل زباله، در نیمه شب بارانی، چه کار داشت؟ حتماً صدای ورود ون را به درون محوطه شنیده بود و داشت مسیر حرکتش را دنبال می کرد . آیا منتظر کسی بود؟ همانجا ماند و به آن زن نگاه کرد.

اندام کوچک به آهستگی و با تردید، به سمت ون حرکت کرد. فکر کرد احتمالاً زن دنبال مواد است. به احتمال زیاد فروشندگان مواد مخدر به اینجا می آیند و به مشتری های‌شان جنس می فروشند. می توانست محل بلند کردن فاحشه ها هم باشد. آیا زن داشت می آمد تا از او بپرسد قصد معامله دارد یا نه؟ زن از میان تاریکی داشت به سمتش می آمد. همانطور که نزدیک می شد، معلوم شد که جوان و بی شک آسیایی است. پیراهن تیره اش یک جور لباس سنتی بود. احتمالاً پاکستانی باشد. از این چیزها چندان سر در نمی‌آورد. به نظر می رسید روسری ای به سر داشت که مثل اغلب زنان مسلمان درانگلیس، موهایش را می پوشاند. حدسش درباره ی مواد مخدر و فاحشگی منتفی شد.

مورد مشکوکی به نظر نمی رسید. بنابراین خودش را به سمت جلو ون کشید و در را باز کرد تا به او سلام کند. زن خیس آب شده بود و طوری لبخند می زد که بنی، به نظرش آمد صورتش می درخشد.

دختر، با تواضع وطوری که به نظر خارجی می آمد، پرسید:

شما واقعی هستی؟

سوالی نبود که بنی انتظار داشت:

واقعی هستم؟ منظورت چیه؟

در دل برای دختر احساس تاسف کرد. او کوچک بود و درمانده و زیر باران، طوری به او نگاه می کرد که انگار به یک ستاره‌ی پاپ یا مردی مقدس نگاه می کند.

دختر به آرامی گفت:

من شما رو می شناسم، نیازی به تظاهر نیست.

- من رو می شناسی؟ خب اگه دوست داری می تونی بیای داخل. متاسفم که من نمی تونم بگم می‌شناسمت.

دستش را دراز کرد و دست دختر را گرفت تا به او کمک کند بیاید بالاو بر روی صندلی کنار راننده بنشیند. به آرامی درِ ون را بست. دختر، در حالی‌که هنوز با چشمانی گشاده، ستایشگرانه او را نگاه می کرد،کیسه‌ی پلاستیکی را روی زانوانش گذاشت. نگاهش حسی ناخوشایند به او داد.

کاملاً دوستانه پرسید:

چی کار می تونم برات بکنم؟

دختر با اعتمادبه‌نفس کامل گفت:

 نجاتم بده.

بنی به دختر خیره شد. او سنی نداشت.احتمالاً همسن و سال خودش بود. بسیار زیبا بود و از قرار معلوم، دیوانه. چرا همیشه او باید گیر آدم های خل و چل بیفتد؟ در حالی‌که سعی می کرد لحنش چندان زننده نباشد که باعث آزردگی دختر شود، گفت:  اگه من می تونستم کسی رو نجات بدم خودم رو نجات می دادم.

دختر با خونسردی پرسید:

 واقعاً نمی دونی کی هستی؟

- فکر می کردم می دونم. خب، حالا کی هستم؟

- تو یه فرشته هستی و فرستاده شدی تا من رو نجات بدی.

بنی آهی کشید. احمق ها. دنیا پر شده از احمق ها. احمق های آسیایی، احمق های اروپایی، احمق های سیاه... این آدم ها از کجا می آیند؟ چرا همه‌شان پاپی من می شوند؟

- عزیزم، تو آدم خوبی به نظر می رسی و اگه من تو کار نجات آدما بودم خوشحال می شدم این وظیفه رو به عهده بگیرم. اما من یه فرشته نیستم و از طرف هیچ کسی هم برای انجام هیچ کاری فرستاده نشده ام. اسمم بنی هارپره، توی دانشگاه سودبنک مهندسی برق می خونم. پدر و مادرم توی ویلت شایر هستن و از وقتی دوازده ساله شدم، دیگه به کلیسا نرفتم. باورکن اگه یه فرشته بودم حتماً خودم این رو می دونستم.

دختر با کنجکاوی بیشتری پرسید:

یعنی ممکنه خودت ندونی؟

 به نظر می رسید در تلاش برای یافتن کلمات درست است:

پس شاید من باید بهتون بگم. من هرشب قبل از اینکه تو اتاق با دو تا خواهرام بخوابم، دعا می کنم تا الله من رو از ازدواج با رِهان نجات بده. اون پسر عموی پدرمه. این چیزیه که خانواده‌م می خوان اما من نمی خوام. می دونم الله وجود داره و دعاهای من رو می شنوه. من معتقدم این ازدواج خواست پدرمه نه خواست الله. من ازش خواهش کردم اگه این مشیت مقدس اونه، یکی از فرشته هاش رو برای نجات من از این ازدواج بدون عشق و ساختگی بفرسته. من از رهان بیزارم، اون پیر و بداخلاقه و پوست زشتی هم داره. من به همشون التماس کردم که من رو مجبور به ازدواج با این مرد نکنن. حالا دیگه کسی جز الله نمونده تا بهش التماس کنم.اما الله تمام این چیزا رو میدونه و می شنوه. امشب تو خواب صدای الله رو شنیدم که داشت بهم می گفت باید فوراً برم بیرون و فرشته ای رو که فرستاده ببینم.فرشته ای در هیآتی آبی رنگ. بی اونکه کسی من رو ببینه از پله ها پایین اومدم و به محض اینکه در رو باز کردم شما رو دیدم که رسیدید؛ در هیأتی آبی رنگ.

- در هیأتی آبی رنگ؟ منظورت این ون آبیه؟

دختر سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و آشتی جویانه لبخندی زد.

- عزیزم این مزخرفه. نمی خوام ناامیدت کنم اما  من نه فرشته ام و نه این ون یه ارابه ی آتشینه و قدرتی هم ندارم کسی رو از چیزی نجات بدم. من یه دانشجوی کوفتی ام و مامور پاره وقت یک کلوب شبانه. عملیات نجات انجام نمی دم. می بینی؟ تو اشتباه می کنی. و پشتش را به دختر کرد:  

بال هم ندارم.

- الله چیزی درباره ی بال نگفت.

بنی ازصمیم قلب مجذوب او شد. بعد از چند لحظه سکوت، گفت: 

چی بهت بگم که باور کنی من اون کسی که تو می گی نیستم.

دختر لحظه ای فکرد:

 خیلی خب آقای بنی، اگه تو به خاطر من نیومدی پس برای چی اومدی؟

بنی چین به پیشانی انداخته به این سوال فکر می کرد. سرانجام تسلیم شد:

نمی دونم.

دختر با صدایی آرام به او اطمینان داد:

تو نمی دونی اما الله می دونه.

او سرش را تکان داد و با ناراحتی به دختر نگاه کرد. آن‌طرف صورت کوچک خوش باورش، کنار پنجره، باران همچنان می بارید و جوی کوچک چرخانی به سمت پایین جاری بود:

اسمت چیه عزیزم؟

- فاطمه.

- فاطمه. صحیح.اسم قشنگیه. ببین فاطمه این احمقانه ست. من یه فرشته نیستم. حتی می شه گفت آدم خیلی خوبی هم نیستم. قبل از این که تو سروکله‌ت پیدا بشه من از دستِ دوست دخترم به شدت عصبانی بودم و افکار بیرحمانه ای نسبت بهش داشتم. من چیزی ندارم که بهت بدم. تو باید این رو بفهمی که نباید اینجا باشی. متاسفم، اما درباره‌ی رهان کاری از دستم برنمیاد.نباید همین جوری به آدما اعتماد کنی. تو هیچ چی درمورد من نمی دونی.

- اگه پروردگار جهانیان بهت اعتماد داره، پس منم می تونم بهت اعتماد کنم.

چند لحظه هر دو ساکت ماندند. بنی قبلاً هم در موقعیت های عجیب و غریب گرفتار شده بود، اما این یکی واقعاً وحشتناک بود.

بالاخره فاطمه خودش گفت:

شاید کلاً فرشته یه آدم معمولیه که الله بهش اعتماد داره.

خب پس اگه اینطوره، به نظرم شناخت درستی از شخصیت آدم‌ها نداره.

فاطمه لبخند زد. بنی دید در آن سوی محوطه، نزدیک سطل زباله ها، اشکال دیگری ظاهر شدند. اشکال مردانه ای که راه می رفتند در حالیکه به دو زبان انگلیسی و زبانی که بنی آن را نمی فهمید، حرف می زدند. دو نفر ازآنها صاف به سمت ون می آمدند.

فاطمه با خونسردی ستودنی گفت:

پدرم و رهان. اون امشب به آپارتمان ما اومده بود تا با پدرم حرف بزنه.

بنی غیرارادی دست به سمت سوییچ برد. موتور هنوز گرم بود و به راحتی استارت خورد. به آهستگی گفت:

بهتره اینجا نمونیم.

فاطمه پنجره را پایین کشید و چند قطره باران روی صورت بنی پاشید:

لطفاً بمون، بذار پدرم حرف بزنه.

مردان در چند قدمیِ ون ایستادند و با دهان باز، ناباورانه به آن خیره شدند. اول رهان شروع به حرف زدن کرد. بنی او را از پوست پر چاله چوله اش شناخت که مثل دهانه ی آتشفشان بود. احتمالاً دراثر قانون آبله کوبی کودکان به‌وجود آمده بود.

با صدای بم حزن آلودی گفت:

این دختریه که قراره با من ازدواج کنه؟ زنی که وقتی خواهراش خوابیده‌ن مردا رو تو پارکینگ های عمومی ملاقات می کنه؟

فک پدرش می لرزید. طول کشید تا کلمات را پیدا کند. زمزمه وار گفت:

هرگز انقدر خجالت نکشیده بودم. ما رو تنها بذار رهان، فقط ازت می خوام درباره‌ی چیزی که امشب دیدی جایی حرف نزنی. خونه‌ی من رو با آرامش و دوستی ترک کن. حرفی برای گفتن نمونده. فقط می تونم برات آرزوی خوشبختی بکنم. دختر بزرگ من مرده. در حالی که این ها را می‌گفت برگشت تا برود.

فاطمه پشت سر پدرش فریاد کشید:

من کار اشتباهی نکردم. اما پدرش به او گوش نمی داد.

بنی آن دو را از دور تماشا کرد. فاطمه دوباره پنجره را بالا کشید. وقتی بنی به او نگاه کرد، قطرات اشک به آرامی از صورتش جاری بود.

او دستش را روی شانه‌ی فاطمه گذاشت:

فاطمه این بدترین چیزی بود که پدرت می تونست بگه. می دونم حس وحشتناکیه اما خب مگه این خواست الله نیست؟

فاطمه سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد.

بنی با ناراحتی گفت:

به نظر میاد امشب شب به هم خوردن رابطه هاست. فاطمه کمربندت رو ببند. اینجا جای مناسبی برای موندن نیست.

- کجا می ریم؟

- نپرس عزیزم، نمی دونم. تو کیفت چی داری؟

 بنی همانطور که این سوال را می پرسید ون را از محوطه بیرون برد و وارد جاده‌ی دوطرفه ای شد که حالا دیگر خلوت شده بود.

فاطمه کیسه اش را بالا گرفت:

 تو این؟ پاسپورت و گواهی تولدم، کارنامه‌ی مدرسه و نتایج امتحاناتم و یه مقدار پول، مسواکم... هر چیزی که فکر می کردم لازمم می شه.

- تو و الله با هم این نقشه رو کشیدین درسته؟

دختر سرش را تکان داد و تقریباً داشت می خندید. با لحنی سرزنش کننده گفت:

تو در مورد الله اشتباه کردی. اون شناخت درستی از شخصیت آدما داره.

--------------------------------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دست خدا» نویسنده «دیوید گاردینر» ترجمه «سامره عباسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692