داستان «خیالی» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم«پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

pooneh shahii

تازه به این محله آمده بودم .بعد از طلاق دلم می خواست از محله ی قبلی تا جایی که امکان داشت دور می شدم . با توجه به بودجه ام از بین انتخاب هایی که داشتم، قبلا" چند باری از این محل رد شده بودم و محیط آن  را پسندیده بودم .

از بلوک های بتونی  نجات یافته بودم،همسایه ها با آن خانه های تاریخی شان، بازو به بازوی هم داده و به یاریم شتافتند . برای شروع زندگی، خیابان های منتهی به دریا، دیوارها، باچشم اندازی که به سمت میدان بازمی شود، برای آرامش روحم  مفید واقع شد.

مشتری های پیر قهوه خانه ، آرامش زنان سالخورده ای که  روسری سرشان است با آن حس تسلیم که زیر درخت چنار روی نیمکت مشغول صحبتند، ، با بوی دریا یکی شده است.

تمام این ها زخم هایم را آرام آرام مرهم می گذاشت. در مقابل بخش نورانی شهر این قسمت بخش فراموش شده را شبیه خودم یافتم .مثل آدم های پیر قهوه خانه کنار دلم که می سوخت بی هیچ صحبتی می نشستم و تسلی می یافتم.

محله ی ما از خیابان مثل کوچه ای باریک و بلند کشیده شده، مثل محله ای درونگرا و خسته ولی پر غرور، این حالتش را دوست دارم.

در اینجا حتی سگ ها هم سنگین تر رفتار می کنند و کودکان هم زودتر رفتار مناسب را از خود بروز می دهند.

سر راهم خانه ی زردی بود.  توجه ام به آن بخاطر این نبود که نمای بیرونی اش  به رنگ زرده ی تخم مرغ بود. در هر صورت متناسب طرز و شیوه ی محله بود که  اگر دقت می کردی محله پر بود از بناهایی با رنگ های  قرمز و سبز و آبی و حتی بنفش و صورتی  .

تفاوتی که خانه ی زرد با بقیه داشت این بود که برای بچه ها این خانه اسرار انگیز بود.صاحبان خانه برای خلاص شدن از شر سرک کشیدن بچه ها از پنجره، نرده های آهنی نصب کرده بودند. بچه ها  کمی خود را بالا کشیده و از نرده های آهنی گرفته و دقیقه ها و گاهی ساعت ها از پنجره ی باز به تماشا می نشستند.

وقتی ازجلو خانه ی زرد رد می شدم، آهسته تر گام برمی داشتم و سعی می کردم  ببینم داخل آـن خانه چه می گذرد. نمی دانستم چطور و کدام یک ازبچه هایی را که جلو پنجره را گرفته بودند، مخاطب قراربدهم. قسمتی را که از بالای سر بچه ها دیده می شد درهرساعتی از روز حتی در تاریکی هم مثل زمانی بود که  نوری  روشن نمی شد. پرده های همیشه آویخته ی اتاق دیگر، همیشه مانع از رسیدن نور کافی می شد.

حدس هایی می زدم در مورد  زندگی جاری در خانه ی زرد. مثلا"  پنجره ی مورد نظرمی توانست اتاق یک کودک بیمار باشد. که هر روز دوستانش بعد از تعطیل شدن مدرسه به ملاقاتش می آیندو برای اینکه از درس ها عقب نماند برای او تکالیف را می گویند و تمرین ها را به او می دهند.  

بعد متوجه می شدم که دست بچه ها نه دفتری هست و نه کتابی .

بعد با خودم فکر کردم « شاید آنجا اتاق کودک  بیماریست که قدرت حرکت نداشته و در رختخواب دراز کشیده است و  دوستانش برای روحیه دادن و ملاقاتش از هر فرصتی استفاده می کنند»

این احتمال قوت گرفته، بعد حوصله ام سر رفته و دست هایم را در جیبم فرو برده و تند تند به سمت میدان  قدم زده و دور می شدم.

روز بعد، با دیدن انگشت های بچه ها که از نرده ها آویزان شده بودند. دوباره خوش بین می شدم . از خودم می پرسیدم « اگه اونجا صحنه ی دردناکی باشه ،مگه  بچه ها این طور قهقهه می زدند و خوشحال می شدند؟ » دقت کردم  بین  بچه ها نه با هم دیگر و نه با کسی که آنجا بود حرفی رد و بدل نمی شد. یکی یکی  ایستاده تماشا می کردند و می خندیدند.

با توجه به خنده ی بچه ها و پوشیده بودن اصل  ماجرا  برای من، به این نتیجه رسیدم که احتمالا"  فرد سالخورده  ای ساکن خانه ی زرد باشد. فردی که روزگار را جور دیگری گذرانده ودنیا دیده و پر شور و نشاط است.کسی که بچه ها را خیلی دوست دارد، شاید هم قبلا" معلم بوده، حتی شاید معلم والدین شان بوده است. والدین همین بچه های دوست داشتنی  که مثل گنجشک ها کنار پنجره اش ایستاده اند. می داند که با آنها به چه زبانی صحبت کند شاید با آن حالش از حقوق بازنشستگی اش برای شان کتاب و شیرینی و شکلات و غیره می خرد.آه اگر بچه بودم من هم مثل آنها بدو بدو می رفتم به ملاقاتش.

***

شبی بود که کسی جلو پنجره نبود. همه ی جسارتم را جمع کرده و به  خانه ی زرد نزدیک شدم.پشت نرده های آهنی پنجره  ایستادم . دماغم را لای نرده ها فرو برده و به  داخل خانه  نگاه کردم.هیچ حرکتی نبود.تقریبا" اتاق تاریک بود.

به جز فرش قدیمی کف زمین، از  قسمتی که قابل دیدن است، اسباب و اثاثیه ای  پیدا نبود.روی دیوار روبرویی به فاصله ی یک و نیم متری از  زمین لوح سفید رنگی هم رنگ دیوار به اندازه یک متر نصب شده بود. وسط تابلوچرم سیاه یا مقوای سیاه کشیده بودند. دیوار های پشتی رنگ هایش تکه تکه کنده و ریخته شده، داخل اتاق تمیز اما رطوبتی بود.سرم را که به طرف دیگر چرخاندم روی تخت برنجی  که به دیوار چسبیده بود نوک پایی را دیدم. لحاف کمی تکان خورد. بلافاصله سرم را عقب کشیدم و با قدم های تندی دور شدم.

خیابان بو گرفته بود . در درونم حس غمگینی رخنه کرده بود.معلمی که در خیالم به بچه ها شکلات و عشق می بخشید، با دودهای کج و کوله ای که از دودکش ها بیرون می آمد با باز شدن در، به هم آمیخته و محو شد.

حس زمان کودکی را داشتم. وقتی که برای  اولین بار صدای رادیو به گوشم خورد، فکر کردم که جادوگری داخل آن است.خانه ی زرد همان قدر کهنه و قدیمی، همان قدرخالی و لخت وهمان قدر خاص  بود.

در واقع  به خاطر عدم وجود گرما و مهربانی نبود که من حس بدی داشتم.حتی  از درون خودم را برای مواجه شدن با یک منظره ی تراژیک و درام آماده کرده بودم.اما برای روبرو شدن با هیچ، این همه مدت  ذهنم را مشغول کرده بودم به خاطر اینکه دوباره این هیچ درجای اشتباهی مرا یافته بود و با عث شده بود که حس احمق ها را داشته باشم .

بعد، چند هفته ای در گیر خانه ی زرد نشدم. از آن طرف خانه رد می شدم و اگر تک و توکی بچه را جلو پنجره اش می دیدم طوری عبور می کردم که انگاری نمی بینم شان، تا مشاهداتم با عث نشود که باز وسط راه مرا جا بگذارند. چرا مرا به یاد تک تک کارهایی که در گذشته کرده بودم،می انداخت ؟ انتخاب های اشتباه گذشته ام و احساساتم که بی پاسخ ماند و رویاهایی که خراب شد.

 آرام آرام این افکار مرا به سمت سنگین شدن و حتی سکته پیش برد، حتی سرم  گیج رفت.

دوباره برگشت به همان حالت شخصی که به هیچ کس اعتمادی نداشته حتی به خودش .

***

شب سردی با بارش برف های آبدار بود. به خانه بر می گشتم، به خاطر خاموش بودن چراغ های خیابان متوجه سایه های سیاهی جلو پنجره  ی خانه ی زردشدم که از آن آویزان بودند.  برای دیدن اینکه چه کسانی هستند، آهسته تر قدم برداشتم . نزدیک سایه ها که رسیدم زیر چترها دو زن را دیدم و کنارشان سه کودک را که  به روی سرشان نایلون کشیده بودند. همه شان بدون اینکه چشم از پنجره بردارند به داخل  خانه نگاه می کردند. در آن مابین با هم می خندیدند.داخل خانه ی زرد نور زرد کم رنگی  دیده می شد که یااز لامپ  گازی بود و یا نور شمع .

ایستادم ، درست وقتی که هر پنج نفرهم زمان  قهقهه سر دادند همه ی جسارتم را جمع کرده و رفتم از بالای سر زن قد کوتاهی به داخل خانه نگاه کردم.

« به به  سلام چشم سیاهم»

« خوش اومدی به داخل کدوتنبل آب پز شده»

« چشم سیاهم هنوز اومده نیومده حق نداری به من حمله کنی »

« بگیر این مشت و رو صورتت بکار»

چیزی که در آن اتاق ازپشت پنجره دیدم، یک پرده سفید بزرگ بود که نور کم رنگی پشت آن روشن بود. تصویرچشم سیاه روی پرده بود.درگیری بین نمایش روی پرده با عث بلند شدن صدای قهقهه می شد که با عث برداشت اشتباه برای عابرین بود. وقتی که با عث باز شدن دهان تماشا چیان به قهقهه می شد.

 برای من زمان ایستاد، انسانیت نجات یافت، دنیا دوباره جایی برای زیستن شد.

***

دوباره تصویر خیالی نرده های آهنی  پنجره ی خانه ی زرد  زنده شد واین پنجره اولین دوست من شد.

نردبان گذاشته بود و سه نسل را به هم پیوند داده و با هم به قهقهه وا داشته بود.کسی که پنج سال بود نمی توانست از خانه بیرون برود این انسان زیبا با خانه ی تک چشمش ، آن را به صحنه ی چشم سیاه مبدل کرده بود.

او به من یاد داد  تا زمانی که زنده ام بهترین کاری را که از دستم بر می آید انجام دهم بدون هیچ چشم داشتی سعی کنم شادی و خنده را به هر کسی ارزانی کنم.

خلق تصویر و خیال  زیبا را از بازی گردان سیاه چشم یاد گرفتم. من هم مثل سایر اهالی محل نه اسم واقعی او را پرسیدم و نه از پی آن رفتم .

----------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خیالی» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم«پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692