با کرم زینک سقلمه زدم به پهلوی دخترم و نشستم کنارش که با موهای گوجهای و کلاه به سر روی صندلی کنارم دراز کشیده بود. پوستم را با کرمی که مخصوص برنزه کردن بود، روغن مالی کردم.
بازی والیبال که تمام میشد و «بزن قدش» و «دمت گرم» های همیشگی را انجام میدادند، سر و کله بازیکنان با قوطی آبجوهای تگری پیدا میشد. شوهرم اما آرام بود و خونسرد. بازیکن هیکل گندهٔ مو زرد که استروِر صدایش میکنیم، اول بار بود که پیش قدم میشد. او در پی طرفدارانش، گروهی پیش میآمد. سردسته گروه، خودش بود.
گفت: «ایناهاش اند. دخترها چی می خواید براتون بیارم؟ یه نوشیدنی چطوره؟ یا یه بسته شکلات؟ دوستدار شما کاپیتان تیم، عمو استرور!»
همیشه ازم میخواست تا دخترم را پیش خودش نگه دارد. وقتی بازوهایم از نگه داشتن دخترم خسته میشد یا میخواستم برای چند دقیقه هم شده بازوهایم را کش و قوس بدهم، میگذاشتم دخترم باهاش برود. اما یکبار که در صف اسنک بودم، عقب را نگاه کردم و یک جای کار میلنگید. سر و ته گرفته بودش توی دستها. باورم نمیشد! چطور بلندش کرده بود؟ توی دستان بزرگ و درازش، پاهای کوچک دخترم به پهنا ازهم باز شده بود. سیگارم را زمین انداختم. دویدم. از چنگالش بیرون کشیدمش و بلندش کردم. استرور حاضر نبود ولش کند. دخترم زد زیر گریه.
استرور گفت: «زیاد جوش نزن.»
دوران خوشیمان بود و در کنار شوهر و دخترم از آن لذت میبردیم. در ایوان سرپوشیده دراز میکشیدیم و از درختهای کنار جاده میوه میچیدیم و میخوردیم. در جشنهای خیابانی شرکت کردیم تا شانسمان را محک بزنیم. شوهرم از همه خوش شانستر بود. یک اسب گندهٔ ماده برای دخترمان کرایه کرد. بعد روی یک استکان غول آسا که به آرامی روی نعلبکیاش میچرخید سوار شدیم. من و شوهرم و دخترم در وسط.
بعد از آخرین بازی سال، شبی که شوهرم خارج از شهر بود، زنگ در را زدند. استرور بود. میخواست دخترم را به یک بستنی مهمان کند.
گفتم: «مریضه.» و در را بستم. از پنجره دیدم که قدم زنان برگشت به ماشینش. استارت زد اما مدتی بی حرکت پشت رل ماند. بعد گاز داد و رفت. از اگزوز ماشین دود آبی رنگی زد بیرون و در حمام که بودم بوش خورد به دماغم.
روز بعد در محل کارم، تلفن زنگ خورد.
-دفتر آقای جانسن. بفرمائید؟
تماس گیرنده گفت:
-با یه تفنگ بزرگ می تونی خلاصم کنی.
-استرور؟ تویی؟
گفت: «نه» و قطع کرد.
**
دوباره حامله شدم.
قبل از اینکه علائمش را بروز دهم، آقای جانسن ازم پرسید که میتواند از دخترم برای ضبط یک فیلم استفاده کند؟ دخترم ده دقیقه ست بغل سانتا نشسته و دوربین همینطور دارد فیلم میگیرد. فیلم خوبی از آب درمی آید و برای کار خودش سودمند است و پاداش من هم.
دخترم بلند شد و سر بالا گرفت. بعد آنها صورتش را نقاشی کردند. مردی اورا مثل یک ظرف چینی شکستنی تا صحنه برد و روی رانهای تپل مردی که نقشی را در داستان بازی میکرد و قبلاً خلاصهای ازش را برای دخترم سربسته گفته بودم، نشاند.
گفته بودم: «وقتی ما خوابیم نصف شب میاد خونمون.»
چشمان درشت و تیره دخترم خیره میشدند به اتاق. بعد دوربین زوم میکرد توی صورت مردی که دخترم را گرفته. زیر ریش سفید و فرفریاش، صورت یک جوان سرکش و مغرور را داشت.
آقای جانسن مثل همیشه گفت: «باشه عزیزم. خیلی خوشگل شدی.» به دخترم در صفحه تلویزیون فکر کردم. نیمههای شب، در اتاقی تنها.
عرض صحنه را با گامهای بلند پیمودم. دخترم را از پای مرد برداشتم و زدم بیرون. در روشویی، با دستمال خیس نقاشیهای صورتش را پاک کردم. در راه برگشت به خانه، کنار یک دریاچه نگه داشتم و نشستیم روی چمنها. اردکها سروصدا کنان نزدیکمان آمدند و وقتی دیدند غذایی نداریم تا بهشان بدهیم پراکنده شدند.
روز دوشنبه، آقای جانسن از دفترش بهم زنگ زد.آنجا که رفتم، ده دقیقه منتظرش شدم تا از دستشویی خصوصیاش بیرون بیاید. سرآخر سیفون را کشید و آمد بیرون. دست هاش را خشک کرد. نشست پشت میز و تکیهاش را داد به پشتی صندلی.
گفت: «امروز باید دوتا کار انجام بدم. کبریت بکشم و آتیشت بزنم.»
**
در خانه هنرنماییام گل کرد. موم را توی ظرف آب کردم و ریختمش توی قالبهایی که از پاکت شیر بریده بودم. اما پاکتها پاره بود و موم سریع توی سینک میریخت. از راه آب پایین میرفت و فوراً سفت میشد. شش ساعت تمام لوله کشی زمان برد.
لوله کش وقتی داشت میرفت گفت:
-خانم بچسب به همون خیاطیات. باشه؟
یک عالمه کتاب آشپزی خریده و انواع مختلف غذا و شام را امتحان کرده بودم. یک شب، در حین خرد کردن پیاز، دستم را تا استخوان بریدم. دیدمش که سفید بود و شناور در بریدگی عمیق. غرق در خون با سوزشی در پوست دستم پخش زمین شدم. نمیدانم چقدر طول کشید. با تکانهای شوهرم بیدار شدم و بردنم به بیمارستان.
به پرستاری که داشت دستم را بخیه میزد گفتم: «آخ! یواش!»
گفت: «آینه زخمت؟»
-آره.
گفت: «اینکه چیزی نیست.»
**
دکترم پرسید: «طبیعی زایمان میکنی یا سزارین؟»
به دکتر که سن و سالی ازش گذشته بود گفتم: «دوست دارم درد بکشم. قبل از یائسگی این آخرین زایمانمه.»
گفت: «از دست همه شما زنا خسته و بیزارم.»
وقتی دوران حاملگیام تمام شود یک دختر دیگر دارم. بارداریام می افتد به تابستان و سنگین میشوم. آنها شکمم را میبرند که برایم مهم نیست. کنار دخترانم روی تخت دراز میکشم و درحالی که عطر گل در هوا پخش شده، به خواب میرویم.
کابوسی توی سرم وول میخورد. اینکه وقتی در ایوان با پایم بچه را در گهوارهاش میجنبانم، سگ بزرگی با دهان گندهاش بچه را مثل یک استخوان به دندان میگیرد. میدود و من هم آهسته به دنبالش. بعد میایستد تا بچه را زمین بگذارد. بچه جیغ میکشد.
شوهرم گفت: «آگه بخوای چندتا قرص و دارو برات گیر میارم.»
گلها پژمرده شدهاند و چمنهای له شدهمان، گِل آلود و قهوهای.در خانه تلو تلو خوران راه می افتم و به میز و دیوارها میخورم. حس میکنم زمین درحال چرخیدن است. سوالی توی مغزم میچرخد: کِی دخترم از زور عصبانیت منفجر میشود؟
دوباره زایمان کردم. اینبار یک لخته خون بود. دکتر سن بالا یک عالمه نوار پانسمان بهم بست تا خونریزی را بند بیاورد.
گفتم: «از پشت تلفن دخترمو دلداری دادم. فکر کنم یه چیزی رو از یاد بردید.»
گفت: «خطر از بیخ گوشت گذشت. مگه نه؟»
**
در ایوان، در روزی که وز وز حشرات سکوت را میشکند، دست هامان را بالا سرمان و توی هوا اینطرف و آنطرف میبریم تا خودمان را باد بزنیم. دختر بزرگم میخندد و کوچکتری آروغ می زند و با دهانش حباب درست میکند.
در قسمت تاریک حیاط، چیزی جم میخورد. صدای وز وز دور میشود و بعد در مانعی گیر می افتد.
سایه شروع میکند به شکل گرفتن. شکل از روبرو حرکت میکند و میآید. مثل شعلهای سوسو می زند. مرتعش است و کمرنگ. سرعت میگیرد و شکل خود را پیدا میکند. جلو رویمان مثل شبح ظاهر میشود و دندانهای کیپ شده و سفیدش را نشان میدهد.
یورش میآورد به سمتم، بچهها را میکشانم خانه و از پشت وسایل بخاری، سیخ را برمی دارم. برمی گردم بیرون و در را پشت سرم محکم میبندم.
تمام این ماجراها فقط برای این بود که بگویم با دشمنم روی زمین رو در رو شدم و نابودش کردم.