داستان «پرتره ی بیضی شکل» نویسنده «ادگار آلن پو» مترجم «منیره بحرکاظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

monireh bahrkazemiعمارتی اربابی که خدمتکارم جرئت کرده بود به زور وارد آن شود به جای این که بگذارد، در وضعیت به شدت آسیب دیده ام یک شب را در فضای باز بگذرانم، یکی از آن ساختمان های عظیم و آمیزه ای ازتیرگی و شکوه بود که مدت مدیدی دربرابر رشته کوه های آپنینی چهره در هم کشیده بود.

در حقیقت نه کمتر از تصورخانم رادکلیف. در هر صورت، موقتاً و به تازگی رها شده بود.ما مقیم  یکی از کوچک ترین و محقر ترین اتاق های مجهزشده بودیم. اتاق در دورترین برجک عمارت قرار داشت.وسایل اش گران قیمت بود در عین حال زهوار دررفته و قدیمی.دیوارهایش با فرشینه تزئین و با نشان های خانوادگی متعدد و متفاوت آراسته شده بود،به اضافه ی تعداد غیر عادی از تابلوهای جدیدِ جان دار در قاب های با شکوه طلایی با طرح عربی. شور و هیجان اولیه ام  نسبت به این تابلو ها، که نه تنها از سطح اصلی بلکه به خاطر معماری عجیب عمارت از تمام گوشه هایش از دیوار آویزان بودند، باعث شده بود به شدت به آن ها علاقه مند شوم. پس از پدرو خواستم که همه پرده های اتاق را بکشد، و از آن جایی که تقریبا شب شده بود، زبانه های کوچک یک شمعدان بلند را که بالای تخت من قرار داشت، روشن کند و پرده های مخملی مشکی را که تخت را احاطه کرده بود، کاملا بکشد .خواستم که همه ی این ها انجام شود که اگر نتوانستم بخوابم، حداقل به این تابلوها فکر کنم و کتاب کوچکی را که روی بالش پیدا شده بود و به نظر می رسید برای نقد و توصیف آن هاست، مطالعه کنم.

مدت زمانی طولانی مطالعه کردم و مشتاقانه و شیفته وار خیره شدم. به سرعت و به طرز دلنشینی ساعت ها سپری شدند و نیمه شب رازآلود فرارسید.جای شمعدان اذیتم می کرد و دستم به زحمت به آن می رسید و برای این که باعث مزاحمت خدمتکارم که خوابیده بود نشوم، آن را طوری قرار دادم که نورش  روی کتاب بیفتد. اما  روی هم رفته این کار تاثیری ناخواسته ایجاد کرد. پرتو شمع های متعدد ( خیلی زیاد بودند)حالا روی تاقچه ای از اتاق می افتادند که پیش ازاین توسط یکی از ستون های تخت در سایه  ای ژرف قرار گرفته بود. بنابراین من در نوری واضح تابلویی را دیدم که پیش از این اصلاً متوجه آن نشده بودم.پرتره ی دختر جوانی که در آستانه ی زن شدن بود. با شتاب نگاه مختصری به تابلو کردم و سپس چشمانم را بستم. این که چرا این کار را کردم، در ابتدا حتی برای خودم هم واضح نبود. اما هنگامی که پلک هایم همان طور بسته ماند، در ذهن ام، به دلیلم  برای بستن آن ها فکر کردم.این یک حرکت عجولانه بود برای این که زمان بخرم و فکر کنم تا مطمئن شوم بینایی ام مرا فریب نداده است، برای آرام کردن و رام کردن میلم برای یک نگاه خیره ی هشیار تر و مطمئن تر. دوباره چند لحظه به نقاشی خیره شدم.

این که حالا به درستی  می فهمیدم که نمی توانم ونمی خواهم شک کنم به خاطر این بود که اولین تابش شمع ها  روی آن بوم، بهت وهم آلودی را  که حس هایم را  ربوده بود، محو کرد و ناگهان مرا هشیار کرد.

پرتره،همان طور که قبلا هم گفتم، متعلق به یک دختر جوان بود. فقط سر و شانه ها بودند و طوری کشیده شده بود که در اصطلاح حرفه ای به آن حالت"ژرفانمایی"می گویند. بیشتر شبیه سبک پرتره های مورد علاقه ی سالی بود. بازوها، سینه و حتی انتهای آن موهای درخشان به طورنامحسوسی به سایه ای عمیق اما مبهم تبدیل می شد که پس زمینه ی پرتره را تشکیل می داد.قاب اش بیضی شکل بود، کاملا طلاکاری شده به سبک عربی. به عنوان یک اثر هنری هیچ چیزی نمی توانست تحسین برانگیزتر از این پرتره باشد. اما این نه تکنیک این اثربود و نه زیبایی فناناپذبر آن چهره، که آن چنان شدید و ناگهانی مرا به هیجان آورد.کمتر از همه این بود که، تخیلم  که از حالت نیمه خوابش پریده بود، آن سر را با سر یک فرد زنده اشتباه گرفته بود. در یک لحظه متوجه شدم که حالت خاص طراحی، حالت"ژرفانمایی" و قاب، این فکر را باطل کردند، حتی جذابیت آنی را هم از بین بردند. در حالیکه به سختی درباره ی این نکات فکر می کردم، شاید برای  یک ساعت، به حالت نیمه نشسته، نیمه خم شده مانده بودم، در حالیکه بینایی ام مرا به پرتره میخ کرده بود. همان طورکه عمیقا از راز واقعی تاثیرش احساس رضایت می کردم ، به تخت بازگشتم . راز تابلو را در یک لحظه  فهمیدم، یک لحظه مطلق واقعی که در ابتدا شگفت انگیز بود اما در انتها مرا مبهوت، متهور و وحشت زده کرد. با ترسی عمیق و آمیخته به احترام شمعدان را به حالت قبلی اش بازگرداندم. در حالی که علت نگرانی عمیقم کاملا از نظرم پنهان بود، با اشتیاق دنبال کتابی گشتم که درباره ی نقاشی ها و تاریخچه شان بحث می کرد. وقتی که به اعدادی که تابلو بیضی شکل را آراسته بودند رجوع کردم، آنجا کلمات مبهم و عجیبی را خواندم که در ادامه آمده:

او دوشیزه ای با زیبایی منحصر به فرد بود و از همه ی زیبایی ها دوست داشتنی تر بود. و شیطان در آن ساعت حضور داشت؛ زمانی که او دید و عاشق شد و با نقاش ازدواج کرد. نقاش عاشق، کوشا و جدی بود و یک عروس در هنرش داشت؛ او دوشیزه ای با زیبایی منحصر به فرد بود و از همه ی زیبایی ها دوست داشتنی تر بود، سرشار از نور و لبخند، و پر از نشاط مانند یک آهوی جوان، همه چیز را دوست داشت و گرامی می داشت، فقط از هنری نفرت داشت که رقیب اش بود؛ از پالت و قلمو ها و سایر ابزارهای آزاردهنده ی که او را از حمایت معشوق اش محروم می کرد، می ترسید.

 بنابراین برای این بانو چیز ناگواری بودکه بشنود که نقاش حتی از علاقه اش از به تصویر کشیدن عروس جوانش صحبت می کند. اما او فروتن و فرمانبردار بود و هفته ها با فروتنی در برج کوچک وتاریکی می نشست؛ جایی که نور فقط از بالا روی بوم سفید می تابید. اما او، نقاش، به کارش افتخار می کرد واین حس ساعت به ساعت و روز به روزبیشتر می شد. او یک مرد عاشق، شیفته و اخمو بود که در خیال های خامش گم شده بود بنابراین نقاش نور مرده ای را که  در آن برجک دور افتاده می تابید و سلامتی و روح عروسش را پژمرده می کرد، نمی دید. کسی که دلتنگ همه چیز بود جز نقاش. اما بانوهنوز لبخند می زد، بی هیچ شکایتی، چرا که او می دید، نقاش(کسی که بسیار معروف بود) بسیار مشتاق و از انجام کارش بسیار شاد بود و شبانه روز کار می کرد تا او را به تصویر بکشد، کسی را که بسیار عاشق نقاش بود اما  هر روز بی روح تر و ضعیف تر می شد. در حقیقیت کسانی که پرتره را مشاهده می کردند در چند کلمه کوتاه درباره شباهتش حرف می زدند؛ به عنوان  یک شگفتی قدرتمند و مدرکی از این که قدرت نقاش کمتر از عشق عمیقش نسبت به همسرش نبود، کسی را که بسیار خارق العاده نقاشی کرده بود. اما در کل هرچه کار به پایان ش نزدیک تر می شد، اجازه ی ورود به اتاق به هیچ کس داده نمی شد،چون نقاش به دلیل اشتیاقش به کار، سرکش تر شده بود. به ندرت نگاهش را از روی بوم می چرخاند حتی برای توجه کردن به چهره ی همسرش و نقاش نمی دید که سایه هایی که روی بوم  کشیده بود، از گونه های همسرش، کسی که در کنارش  نشسته بود، رخت بربسته. هنگامی که هفته های زیادی سپری شد و کار کمی باقی مانده بود به جز یک قلمو روی دهان و یک سایه روی چشم، روح بانو دوباره سوسو زد همان طور که شعله درون فانوس می لرزد. بعد قلمو کشیده شد و سایه گذاشته شد و برای یک لحظه نقاش رو به روی کارش، که کشیده بود ایستاد اما بعد هنگامی که هنوز خیره بود، لرزان و رنگ پریده  و مبهوت شد، و با صدای بلند فریاد زد "این در حقیقت خود زندگی است." ناگهان به طرف همسرش برگشت تا به او نگاه کند؛ او مرده بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پرتره ی بیضی شکل» نویسنده «ادگار آلن پو» مترجم «منیره بحرکاظمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692