بنی ماشین را روشن کرد و با ون قدیمی اش به سمت زندگی ناخواسته راند. از بالای شانه نگاهی به انبوه لباس ها و کتابهایی انداخت که در صندلی عقب، بر اثرلرزش موتور تکان می خوردند. امشب مبدل به بدترین شب زندگی اش شده بود. از قرار معلوم، این پایان اولین رابطهی بادوامش بود. سعی کرد خود را با این فکر که این رابطه، مدت ها پیش از این به پایان رسیده، آرام کند. زمانی که لحظه های خوب با هم بودنشان به سر آمد و جرو بحث ها تبدیل به تهمت های متقابل و سکوت های دلگیرِ طولانی شد.