نزدیک پرتگاه تپه ایستادم تا زمانی که خورشید در افق در غروب فرو رفت. می دانم که نباید اینجا باشم. همه در خانه منتظرم هستند. هنوز این خورشید قرمز و نارنجی با ترکیبی عجیب از فام طلایی تخیلات مرا تسخیر کرده و وادار به ماندن می کرد. سعی کردم آخرین باری را که شاهد غروب بودم به خاطر بیاورم. آخرین بار زمانی بود که با مادربزرگم شش سال پیش به اینجا آمدم.
از دیدن این مکان با مادربزرگم لذت می بردم. به خاطر می آورم که چقدر لبخند روی چهره اش مرا به وجد می آورد؛ وقتی که بی وقفه به غروب خیره می شد تا زمانی که خورشید در خط آسمان ازنظر پوشیده شود.
صورتش در اثر آن ترکیب عجیب فام طلایی می درخشید. محبوب ترین مکان زندگیم بود. روزی به من گفت که دوست دارد درحال تماشای این لحظه ی دل انگیز بمیرد. چه کسی می دانست که روزی آرزویش به واقعیت می پیوندد.
یک روز درحال بازگشت از پرتگاه تپه دچار سکته شد. پیش از اینکه به بیمارستان برسد فوت کرد. این اتفاق ضربه ی روحی به من وارد کرد. آن روز حتی نمی توانستم گریه کنم. شخصی که کل دنیای من حول محور او درگردش بود دیگر وجود نداشت.
از آن زمان نفرت از این مکان در ذهنم رخنه کرد. با این حال، امروز مجاب شدم تا دوباره به این دامنه ی تپه بیایم. این دامنه ی تپه مرا یاد او می انداخت. اینجا حضورش را حس می کردم. این غروب برایم یادآور لبخندش بود. می توانستم به وضوح لبخند طلایی ای را تصور کنم؛که غروب خورشید بر چهره ی پرچین و چروکش می آورد.
می دانم که او دیگر نیست اما خاطراتش برای همیشه با من خواهد ماند. چراکه هرروز این خورشید غروب می کند و مرا به یاد لبخند پرحرراتش می اندازد.
آرام آرام و به آهستگی این فام طلایی به ترکیب آبی و بنفش مبدل شد و تجدید خاطراتم به پایان رسید. قدم زنان سراشیبی تپه را که به خانه ام منتهی می شد طی کردم.