آنروز مثل همهٔ روزهای دیگر بود، روزی مثل دیروز و یا فردا. باد در اطراف دلیجانها میپیچید و زوزه میکشید ولیکن خانواده مهاجران پیشگام همچنان مشغول انجام کارهایشان بودند و انگار که آنرا نمیشنیدند.
در هر حال صدای باد در گوش مهاجران پیشگام طنین انداز بود زیرا باد همراه همیشگی آنها در دشتهای وسیع مینمود. باد از زمانیکه دو سال قبل یعنی بهار سال 1865 میلادی اقدام به ترک "فیلادلفیا" کرده بودند، پا به پایشان میآمد و هر جا که میرفتند، همراه و همدمشان شده بود.
مهاجران روی تمامی 10 واگن همراهشان را با رواندازهایی پوشانیده بودند. وزش مداوم و شدید باد باعث ایجاد چشم اندازی کسل کننده و یکنواخت در پیرامون گردیده بود. لخت بودن زمینها و وزش دائمی باد باعث پاشیدن ذرات گرد و خاک بر روی افراد و اشیاء میشد لذا تمامی فضای موجود را یک صدا و یک رنگ پوشش میداد.
***
این زمان "راشل" بر روی تختخواب نشسته بود و لحافی را بخیه میزد درحالیکه مادرش بر روی ماشین خیاطی خم شده بود و مشغول دوخت و دوز بود. مادر پنجه پاهایش را بر روی پدال متحرک می فشرد تا با جلو و عقب بردنش باعث چرخش محور ماشین خیاطی گردد و بدینگونه سوزن خیاطی به حرکت درآید و پارچه دوخته شود.
راشل از جایی که نشسته بود و از منظرهٔ روبرویش میتوانست وزش باد در بیرون خانه را احساس کند. صدای خنده و شادی برادر و خواهر کوچکتر "راشل" که بر کف اتاق نشسته و در حال بازی کردن بودند، تمام فضای اتاق را پُر کرده بود. "راشل" نگاهی به آندو انداخت و لبخند رضایت بر لبانش ظاهر گردید امّا زمانیکه نظرش را بسوی مادرش برگردانید، از لبخند زدن منصرف شد.
"راشل" احساس میکرد که پدر و مادرش بسختی کار میکنند. آنها بندرت دلخوشی و آسایشی داشتند آنچنانکه پیشتر در "فیلادلفیا" تا حدودی از آنها بهره میبردند ولیکن این زمان پدرش همواره در مزرعه بسر میبرد. مادرش نیز غذا
را بر روی اجاقی میپخت که با سوزاندن چوب گرم میشد. او لباسها را بر روی تختهای میشست و نانهای محلی را خودش میپخت. او همچنین بقیه وقتش را به دوختن لباسهایی اختصاص میداد که هر چندگاه برای فروش به شهر میبردند.
"راشل" بخاطر داشت که مادرش قبلاً برایش آواز میخواند و داستانهای قشنگی تعریف میکرد امّا اینک فقط از وزش باد، گرد و خاک و لجن گلایه مینمود. عاقبت او همچنان که پیشتر از آواز خواندن دست کشیده بود، غرولند کردن را نیز بی فایده دید و از آن دست یازید.
این هنگام درب اتاق بر روی پاشنهاش چرخید و پدر "راشل" وارد اتاق شد. او کاملاً خاک آلود بود و درحالیکه سُرفه میکرد، غبار از پیشانی خویش میزدود.
پدر زیر لب زمزمه کرد: روز بسیار گرمی است.
مادر پاسخ داد: خوش آمدی، برایت نوشیدنی و نان مخصوص آماده کردهام.
زن سپس از کنار ماشین خیاطی برخاست و درحالیکه شوهرش با تأنی بر روی صندلی می لمید، شروع به چیدن میز غذا نمود.
مرد گفتگو آغاز کرد: من امروز زودتر از دیگر مواقع به خانه آمدهام ولیکن توانستم بسیاری از ردیفهای مزرعه را کاملاً پاکسازی و آمادهٔ کاشت سازم.
زن پاسخ داد: "راشل" لحاف خود را مهیّا کرده است.
پدر گفت: اوه، راستی؟
سپس به طرف دختر بزرگش برگشت که با افتخار شاهکارش را به او نشان میداد. روانداز مورد بحث به صورت مربعهای منظم و رنگینی درآمده و سوزن دوزی های زیبایی بر آن انجام گرفته بود.
پدر سری تکان داد و گفت: کار بسیار زیبایی صورت دادهای ولیکن باید تلاش شود که برای بردن به شهر و فروش تا روز شنبه کاملاً آماده گردد.
پدر ادامه داد: برای فروش ماهیانه خانواده باید که "راشل" لحاف را آماده کند، مادرتان مقداری از نانهایی که میپزد و من هم مقداری از پیازهای درو شده را برای معامله به شهر ببریم.
بچهها از خوشحالی به شادمانی پرداختند و "میکائیل" یعنی پسر کوچکشان شروع به رقص و پایکوبی در اطراف اتاق کرد. او مرتباً به هوا میپرید و دستانش را بهم میکوبید. آنها دلیل کافی برای هلهله و شادمانی پیدا کرده بودند زیرا قرار بود که بار دیگر با درشکه و پس از طی کردن 20 مایل مسافرت به شهر بروند. آنها چون فقط ماهی یکبار بصورت خانوادگی به شهر میرفتند لذا همواره مشتاقانه منتظر چنین فرصتهایی بودند.
***
در شهر "وایوسا" در ایالت "نبراسکا" بهیچوجه نظیر دیگر شهرهای کوچک به مهاجران جدید خوشآمد نمیگفتند و روی خوش به آنها نشان نمیدادند. این شهر کوچک شامل مجموعهای از خانههای چوبی قدیمی و جدید بود که به صورت منظمی در کنار پیاده رو ردیف شده بودند و خیابانی وسیع و کثیف نیز از وسط این شهر کوچک میگذشت که به عبور قطارهای حمل دام اختصاص داشت.
فروشگاه اصلی شهر در یکی از ساختمانهای جدید قرار داشت. در جلوی درب ورودی این فروشگاه بجای نگهبان، مجسمهای از یک مرد سرخپوست گذاشته بودند که از چوب ساخته شده بود و قفس یک پرنده را نیز در کنارش آویزان کرده بودند.
اعضاء خانواده برای لحظاتی در جلو فروشگاه توقف کردند تا پرندهٔ زرد رنگ داخل قفس را تماشا کنند ولیکن زمانیکه آنها وارد فروشگاه شدند، براستی آنجا را قرق کردند.
فروشگاه سرشار از بوی لوازم چوبی، صابون و ادویه جات بود. دیوارهای مغازه سراسر با ردبف هایی از شیشهها و قوطیهای مواد غذایی مرتب شده بودند و اطراف راهرو وسط فروشگاه نیز مملو از بشکهها و گونیهای حاوی سیب زمینی و میوههایی چون سیب بود. در پشت پیشخوان فروشگاه و بر روی دیوارهای تمیزش مجموعهای از لباسها و پارچههای گوناگون را آویزان کرده بودند.
برادر و خواهرها در داخل مغازه به گشت و گذار و تماشای کالاها مشغول شدند درحالیکه والدین آنها با فروشنده بر سر قیمت نانها و پیازهایی که برای فروش آورده بودند، به چانه زنی مشغول گردیدند.
"راشل" لحظاتی بعد راهش را کج کرد و برای تماشای مجدد پرندهٔ زیبا به خارج از مغازه رفت. پرنده دارای رنگ زرد درخشانی بود که به مانند قطعهای مینیاتوری در مقابل نور خورشید و در آن محیط غبارآلود میدرخشید. پرنده که امیدوارانه از یک میلهٔ چوبی به میله چوبی دیگری در درون قفس میجهید، چشمانش را به "راشل" دوخته بود.
ناگهان سایهٔ فردی بر روی سر "راشل" افتاد و او را وحشت زده کرد. دختر سرش را بلند کرد و یک جنگجوی سرخپوست از نژاد "سیوکس" را در کنارش دید لذا قلبش شدیدتر شروع به تپیدن نمود.
سرخپوستان نژاد "سیوکس" که در آن نزدیکی زندگی میکردند، گاهگاهی به شهر میآمدند تا کالاهایشان را با ساکنین محلی مبادله کنند، گرچه چنین عملی بهیچوجه به مذاق صاحبان فروشگاهها خوش نمیآمد. سابقهای سراسر جنگ و خونریزی بین سرخپوستان منطقه و مهاجران سفیدپوست در اذهان مردم وجود داشت لذا هیچیک از ساکنین سفیدپوست منطقه از جانب سرخپوستان احساس امنیت نمیکردند امّا اینک این سرخپوست نیز نظیر "راشل" مجذوب زیبایی پرندهٔ محبوس در قفس شده بود.
مرد سرخپوست مشتاقانه به پرندهٔ زیبا خیره مانده بود و زیرلب کلماتی را زمزمه میکرد که "راشل" چیزی از آنها نفهمید. مرد سرخپوست وقتی سیمای متحیّر "راشل" را دید، به تکرار کلماتش به زبان انگلیسی پرداخت: پرنده به صدای باد گوش میدهد.
قبل از اینکه "راشل" فرصت فکر کردن به گفتههای مرد سرخپوست را داشته باشد، آن مرد برگشت و از مسیری که آمده بود، قدم زنان دور شد.
پدر و مادر "راشل" لحظاتی بعد در کنار پنجره فروشگاه ظاهر شدند و نگاهشان را به این ماجرا معطوف داشتند لذا پدر "راشل" پرسید: حالت خوبه؟
"راشل" سرش را به علامت مثبت تکان داد ولیکن همچنان به قناری کوچک درون قفس مینگریست. پرنده کوچک در این لحظه سرش را بلند نمود، پرهای سینهاش را باد کرد و آنها را برجسته ساخت سپس آوازی سرور انگیز و لطیف را آغازید.
"راشل" مادرش را دید که شادمانه و با صورتی بشاش به این آواز گوش فرا داده است. "راشل" سرانجام لحافی را که برای فروش آورده بود، در مقابل بهای پرنده زیبا به فروشنده داد. او از این معاملهاش اصلاً پشیمان نبود زیرا پرندهٔ کوچک بی نهایت او را مفرّح و سرگرم میساخت.
"راشل" نام پرنده را "آقای گالانت" یعنی "مبارز" گذاشت. همگی افراد خانواده با این نامگذاری موافقت کردند زیرا پرندهٔ کوچک دائماً با باد به مبارزه بر میخواست آنچنانکه هر چه بر صدای باد افزوده میشد، بلندی آواز پرنده نیز بیشتر و بیشتر میگردید و این رقابت آنچنان بالا میگرفت تا تمامی افرادی که از آن حوالی میگذشتند، به خندیدن وادار میشدند. این روحیهٔ "آقای گالانت" موجب شد که آنروز غبارآلود به صورت یک روز آفتابی و دل انگیز جلوه گر گردد و اثرات اندوه و دلمردگی از سیمای همگی رَخت بر بندد.
"راشل" همچنان در مورد گفتهٔ مرد سرخپوست میاندیشید. دختر صدای باد را بکرات شنیده بود امّا هرگز فکر نمیکرد که قناریها هم به آن گوش فرا میدهند. اینک وقتی که "راشل" دقیقاً به آواز پرنده دقت نمود، نشانههایی از شکایت از وضع موجود و نالهای از سر ناراحتی را درک میکرد. "راشل" بخوبی درک میکرد که احساسی از رنج در عمق صدای پرنده پنهان است. "راشل" آوازهایی از پرنده را که تاکنون شنیده بود، در ذهنش مرور کرد. او آنها را براستی دلنشین یافت همانگونه که یکروز مادرش به آن اعتراف کرده بود.
براستی آیا این صداها و آوازهای پرندگان از اندیشه و احساس آنها منشأ میگرفتند؟
او هیچگونه تفسیری برای چنین آواز دلنشینی نداشت چنانکه مادرش نیز در جواب پرسشهای او ساکت ماند و دلیلی برایش عنوان نکرد.
گاهگاهی گاوچرانی تنها در جلو کلبه توقف میکرد تا کمی نان بخرد و یا لباسهایش را تعمیر و رفو نماید. گاوچرانها همواره از آنجا عبور میکردند و این موضوع فقط بخاطر کسب پول نبود بلکه شامل وظایفی میشد که در برابر کمپانی بر عهده داشتند.
خانواده "راشل" تا 20 مایل هیچ همسایهای نداشتند. آنها در یک دشت وسیع به تنهایی سکونت گزیده بودند.
خانواده "راشل" و مهمانان آنها مرتباً به تبادل اخبار و کالا میپرداختند. آنها برخی از نیازهای غذایی را با یکدیگر معامله مینمودند و به آواز "آقای گالانت" گوش فرا میدادند و در موردش به صحبت مینشستند.
یکروز عصر "مری" دختر کوچک خانواده به قفس قناری نزدیک شد. او مشاهده کرد که پرندهٔ کوچک بر روی میلهٔ چوبی درون قفس بدون هیچگونه حرکتی نشسته است لذا بعنوان هشدار از سایرین پرسید: آیا "آقای گالانت" مریض شده است؟
مادر برای اطمینان بخشی پاسخ داد: نه، بهیچوجه. این قناری فقط از بابت تیره شدن هوای بیرون ناراحت است. احتمالاً بزودی باران خواهد آمد لذا او احساس دلتنگی میکند و تمایلی به آواز خواندن ندارد.
دختر کوچک خانواده از چنین دلایلی قانع شد امّا "راشل" آنرا کاملاً نپذیرفت. "راشل" میدانست که "آقای گالانت" هر از چند گاهی دست از آوازخوانی میکشد. او مشاهده کرده بود که پرنده مرتباً درون قفس به جَست و خیز برمی خیزد چنانکه به نزدیک نردههای قفس و یا درب آن میرود و به بیرون مینگرد امّا اکنون هیچ صدایی بگوش نمیرسید، نه از باد، نه از پرنده و نه از سگهای وحشی مرغزار. همه جا بنحو مرگ آلودی در سکوت فرو رفته بود.
"راشل" نگاهی به دورترها انداخت و پدرش را در بخش شمالی مزرعه مشاهده کرد که به کمک گاوها مشغول شخم زدن زمین بود. او همزمان توده ابر سیاهی را دید که مرتباً در آسمان گستردش مییافت و نشان از ظهور طوفان و رعد و برق میداد. "راشل" احساس بدی داشت و چیزی در درونش فریاد میزد که فاجعهای در راه وقوع است. به ناگهان سخنان مرد سرخپوست در ذهن "راشل" پیچید: پرنده به صدای باد گوش میدهد. "راشل" در مورد رفتار عجیب قناری و ظاهرشدن ابر سیاه وحشتناک اندیشه کرد و اینکه پرنده چگونه آنرا احساس کرده بود؟
در این هنگام صدایی بس هولناک و عظیم به گوش رسید که همان صدای رعد بود. "راشل" به ناگهان فهمید که خانوادهاش در معرض خطر هستند، پس فریاد کشید: مادر، اون یک گردباد است.
بی درنگ "مری" و "میکائیل" شروع به جیغ کشیدن کردند، بنابراین مادرشان آنها را گرد هم آورد و با برداشتن قفس پرنده به سمت خارج از خانه دویدند. مطمئنترین محل برای آنها زیرزمین سردابی بود که در نزدیکی خانه قرار داشت. جملگی با عجله به طرف سرداب دویدند و درب آنرا گشودند و متفقاً به داخل رفتند.
مادر با فریاد به "راشل" گفت: فوراً پدرت را خبر کن.
"راشل" دوان دوان بسوی مزرعه روانه شد. او همزمان فریاد میکشید و دستانش را تکان میداد امّا هنوز نیمی از راه را تا مزرعه نپیموده بود که نظر پدرش به او جلب شد.
پدر فریاد کشید: چه اتفاقی افتاده؟
"راشل" قبل از اینکه به پدرش برسد، فریاد زد: گردباد
چشمان پدر به دنبال گردباد به افق دوخته شد بنابراین گفت:
من چیزی نمیبینم ولیکن بزودی به همراه گاوها به خانه برمی گردم.
"راشل" کاملاً هیجان زده بود، ضمناً او هیچگاه دروغ نمیگفت و به کسی کلک نمیزد. پس گفت:
پدر، دیگر وقت نداریم، آنجا را ببین، صداها را میشنوی؟!
پدر سرانجام متوجه قضایا شد، پس با فریاد از جا پرید و دست به کار شد. او ابتدا طنابهای مهار را از گردن گاوها باز نمود و آنها را آزاد کرد سپس بازوی "راشل" را گرفت و هر دو شروع به دویدن بسوی خانه کردند. آنها بزودی به کلبه رسیدند و این در حالی بود که گردباد کاملاً آشکار و قابل مشاهده بود.
رگبار تمامی بدن آندو را خیس کرده و غرش رعد و برق تمامی فضا را پُر نموده بود. گردباد فقط دقایقی طول کشید امّا این لحظات زودگذر برای آنها چون ساعتها بنظر آمد.
زمانیکه خانواده از پناهگاه خارج شدند، سریعاً بطرف خانه رفتند و آنرا سالم و دست نخورده یافتند. خوشبختانه گاوها نیز سالم بودند، گرچه از منطقه شمالی مزرعه که در مسیر گردباد بود، متواری شده بودند. تعیین میزان خساراتی که به محصولات وارد شده بود، این زمان اندکی دشوار مینمود امّا آنها همگی شکرگزار بودند که کاملاً سالم و زنده ماندهاند.
آنها همچنین احساس کردند که در این ماجرا دست خداوند به صورت احساس ذاتی یک قناری زیبا دخالت داشته و بدینگونه آنها را نجات داده است.
***
زن جوان در درگاه اتاق ایستاد و آهی کشید. آسمان خاکستری و غبارآلود بود و اتاق مملو از اثاثیه و صندوقچههای کهنه و مندرسی که نشانههایی از هزاران خاطرات فراموش شده را در سینه داشتند. او تمامی این اثاثیه و اشیاء را از مادر بزرگش به ارث برده بود ولی اینک با مقولهای دشوار روبرو بود و آن اینکه با هر یک از این اشیاء چکار کند؟
ناگهان نظر زن به طرف ماشین خیاطی قدیمی جلب شد. این ماشین خیاطی از نمونههای بسیار قدیمی و دارای پدال پایی بود که بدینوسیله نیروی لازم برای دوختن پارچهها را تأمین مینمود.
زن جعبهٔ روی ماشین خیاطی را باز نمود. او در میان دکمهها، سوزنهای خیاطی و قیچیها به بقچه بسیار کوچک و ظریفی برخورد که با روبان زیبایی بسته شده بود. او کنجکاوانه بقچه را برداشت و گرهٔ روبان را باز نمود. زن در کمال حیرت در داخل بقچه به لباس تازهای مربوط به مراسم تدفین قناری برخورد نمود که با وجود این که سالها پیش دوخته و آماده شده بود ولیکن همچنان تازه و تمیز حفظ گردیده بود. زن لباس را در دست راستش گرفت و به آن خیره ماند. او کاملاً گیج شده بود و بدون اینکه قصد و نیّتی داشته باشد، دست چپش را بر روی قلبش گذاشت.
در آنجا نشانههایی از مهرورزی، عشق، صمیمیت و سعادت خانوادگی به هر سو فریاد میکشید و زن آنها را با تمام وجودش احساس مینمود لذا ارزش میراثی که به او رسیده بود، مرتباً در نظرش بیشتر و بیشتر گردید و تبسّمی دلنشین سراسر چهرهاش را پوشاند.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
دانلود فرم ثبت نام آکادمی داستان نویسی چوک
www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک