داستان «خاطره ای اسرارآمیز» نویسنده «آشلی رابیندات» مترجم «زهره رضوانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzبا اینکه امروز او به خاطره ای کم رنگ از زندگی ام تبدیل شده است، هنوز هم وقت هایی هست که چهره اش را خیلی شفاف به خاطر می آورم، به خصوص چشمانش. در چشمانش خال خال های زرد رنگی داشت از این رو ما او را خال خالی صدا می کردیم. تا وقتی که پیش من آمد، یک سگ ولگرد بود.

هفت ساله بودم. پدرم به شهر ناشیک منتقل شده بود. به خانه ای اجاره ای در آنجا نقل مکان کرده بودیم. خانه با انبوهی از شاخه ها و درختان تاک پوشانده شده بود. روزی که به آنجا نقل مکان کردیم باران شدیدی می بارید.

از خانه بیرون رفتم و آن قطرات شبنم وار باران را با باد سردی بر چهره ام احساس کردم. شب سرد و تاریکی بود. شام مان را خوردیم و خوابیدیم.

تقریبا نیمه های شب بود که صدای تپ تپ بلندی جلوی در ورودی شنیده می شد. تمامی جراتم را جمع کردم و از پنجره ی کنار در نگاهی دزدکی به بیرون انداختم و از چیزی که بیرون دیدم  واقعا شگفت زده شدم.

توله سگ کوچکی بود که بر روی فرش کهنه ای که مادرم بیرون گذاشته بود دراز کشیده بود. تمام بدنش خیس بود و از سرما می لرزید. ابتدا دیدن این سگ کوچک مشکل بود. بدن سیاهی داشت که تیره تر از ابر سیاه بارانی بود. خال خالی های زرد چشمان براقش بود که مرا متوجه وجود او کرد.

سعی می کرد خود را وارد فرش لول شده کند تا از هوای سرد بیرون در امان بماند و آنگونه که من سرش را از بیرون فرش می دیدم گویی توانسته بود درون فرش برود.

گلدانی که روی تاقچه ی پنجره قرار داشت، به زمین افتاده بود. دلم برای آن حیوانک بیچاره سوخت. داخل رفتم و با حوله ای قدیمی برگشتم. به کنار آن حیوانک بی گناه رفتم حوله را دور او پیچیدم و او را در دستانم محکم نگه داشتم تا خشک شود. او را به داخل خانه بردم و با پارچه ای  پشمی و بالشی کوچک برای او تختی درست کردم. در تخت جدیدش خیلی راحت به نظر می رسید و خیلی فوری به خواب فرو رفت.

صبح روز بعد، همه جویای آن مهمان عجیب و غریب شدند. از مادرم پرسیدم " می توانیم او را نگه  داریم؟"

مانند هر پدر و مادری ابتدا کاملا ناراضی بودند ولی با اصرار من و خواهرم در نهایت آن ها را متقاعد کردیم که خال خالی را نگه داریم.

رفته رفته خال خالی با همه ی افراد خانواده مانوس شد و یکی از اعضای خانواده به شمار می رفت. ما به همه ی کارها و شوخی های کوچک او خو گرفته بودیم.

روزها گذشت و عصر یکی از روزهایی که خال خالی از پیاده روی طولانی اش باز می گشت کاملا خسته و فرتوت به نظر می رسید. به اتاقم آمد و کنار من نشست. درست آن زمان بود که فهمیدم پای عقبی اش زخم شده و خونریزی می کند. مادرم را صدا زدم و او فورا پایش را بانداژ کرد و به او غذا داد.

خیلی ناراحت بودم اما روز بعد، خال خالی با اینکه می لنگید مشغول بازیگوشی های همیشگی اش بود.

بعد از این اتفاق رابطه ی من و خال و خالی شدید تر شد. واقعا او را به خاطر شجاعتی که از خود نشان داده بود تحسین می کردم.

تقریبا یک سال بعد در یکی از نیمه شب ها صدای واق واق بی امان خال خالی را شنیدیم. بیرون آمدیم و دیدیم که او به جایی خیره شده و پیوسته واق واق می کند.

پس از مدتی خال خالی ساکت شد. پشت او را نوازش کرده و داخل آمدم. صبح روز بعد زمانی که خال خالی را ندیدم، برای مدتی ضربان قلبم راحس نکردم. تمامی گوشه و کنار خانه را گشتم اما او هیچ کجا نبود. و این بار او رفته بود و هرگز بازنگشت. گریه کردم و منتظر او ماندم. هفته ای طولانی منتظر او بودیم اما اثری از او نمایان نبود.

پس از آن یک روز پدرم به بمبئی منتقل شد و ما نیز به بمبئی برگشتیم. چه اتفاقی برای خال خالی افتاده بود؟ آیا او مرده بود؟ این ها تنها سوالاتی بود که در ذهنم وجود داشت و برای همیشه بدون پاسخ باقی ماند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خاطره ای اسرارآمیز» نویسنده «آشلی رابیندات» مترجم «زهره رضوانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692