نویسنده «پل دارسی بولز» ترجمه «لعیا متین پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leila matinparsaaپشت میز طبقه پایین که اغلب تکالیفم را آنجا انجام می دهم یا همینطور دورش می گردم و وقت می گذرانم ، نشسته ام و مشغول نوشتن این مطالب هستم. این همان میزی است که بریجی عادت داشت گاهی بیاید و پشت آن بایستد. بعد از یک یا دو دقیقه حس می کردم که او آنجا ایستاده.

بعد بر می گشتم و کارم را آرامتر انجام می دادم چراکه او بچه ای بود که آدم دوست نداشت فراریش بدهد. چشمهایش بزرگ و به رنگ آبی تیره بود، موهایش مثل خورشیدی که هنوز کامل طلوع نکرده ، به قرمزی می زد. چانه ی بزرگی نداشت ؛ استخوانهای گونه اش مثل صخره های کوچک نرمی که پوست شفافی روی آنها را پوشانده باشد ، برجسته بود. زیبایی خاصی نداشت. منظورم این است که او دقیقا همان چیزی که باید باشد بود.
وقتیکه بر می گشتم و همانطور که فکر کرده بودم بریجی را آنجا می دیدم ، می پرسیدم:« می تونم کمکت کنم بریجی؟"»او سرش را تکان می داد ؛ فقط می خواست مطمئن شود که من خوبم و وقتیکه از این موضوع مطمئن می شد ، بر می گشت و می رفت. پدر و مادرم به من می گفتند که او دقیقا همین رفتار را با آنها نیز دارد : می ایستد و دقایقی به آنها نگاه می کند ، سپس وقتی که از بودن آنها خیالش راحت می شود ، راهش را می گیرد و می رود.
او تنها شش هفته ی کوتاه را با ما گذراند. این هم یکی دیگر از تشریفات زائد دولت ایالات متحده بود. برگه ای را امضاء می کنی و بعد می توانی کودکی را از ایرلند شمالی به عنوان مهمان به خانه ات بیاوری. هدف این طرح این بود که به کودکان نشان بدهند امریکا چطور جایی است ، انگار که همچین چیزی می شود. شش ساله هم نمی توانی امریکا را بشناسی چه برسد به شش هفته. در هر حال من کاملا مناسب این طرح بودم ؛ برادرم پزشک کارورز  است و یک سالی می شود که در رم مشغول به کار است . خواهر هم ندارم.
شب اول که بریجی به خانه ما آمد ، بعد از اینکه پدر و مادرم او را از شهر به شهرک ما آوردند ، اصلا صحبت نمی کرد. منظورم این نیست که سرش را پایین می انداخت ، نگاههای عجیبی می کرد ... یا مثلا با پاهایش ور می رفت و پشت اثاثیه پنهان می شد. نه . منظورم این است که لام تا کام حرف نمی زد.
او کیف سبز کوچکی داشت که چند دست لباس اضافی در آن بود و یک عروسک کهنه که کنارش کمی ضربه خورده بود و تو رفتگی داشت. این تمام چیزی بود که او داشت ، البته به غیر از لباسهایی که تنش بود. روز بعد مادرم او را به چند مغازه در شهرک برد و برایش چیزهای تازه ای خرید. او هنوز هم زیاد صحبت نمی کرد ، فقط "لطفا" و " متشکرم " را بر زبان می آورد ، آن هم فقط وقتیکه مادرم لباسهای جدید را از جعبه ها در آورد تا آنها را آویزان کند. بریجی لباسها را خیلی مودبانه لمس کرد، انگار که آنها مال کس دیگری بود و او نباید زیاد با آنها ور می رفت. دخترک نه ساله بود.
ابتدا اوضاع جوری پیش می رفت که انگار پوسته ای دور او را پوشانده. می دانید، قرار نبود ما سوالهای سنگینی در مورد اوضاع مکانی که او از آنجا آمده ، بپرسیم. در بلفاست متولد و بزرگ شده بود. چهار برادر و دو خواهر داشت. خودش فرزند دوم بود . مادرش یک سال و نیم پیش مرده بود و پدرش تا آنجایی که می توانست از خانواده اش به خوبی مراقبت کرده بود.
ما همه ی این اطلاعات را حتی قبل از اینکه اور ا ببینیم فهمیده بودیم. یک دسته آمار و ارقام و گزارش که قبل از ورود او به دست ما رسید این مطالب را در اختیار ما گذاشت. افرادی که این طرح را راه اندازی کرده بودند ، می خواستند که " کودکان به راحتی و بدون هیچ ناراحتی با محیط امریکایی هماهنگ شوند."البته این موضوع بستگی به بخت و اقبال غیر منتظره ای داشت که کدام کودک به خانه ی تو بیاید و حتی نمی توانستی در این مورد از کسی سوالی کنی.
معمولا سر و صدای زیادی از خیابان در اتاق غذاخوری ما شنیده می شود ، البته صداها خیلی ناراحت کننده نیست اما به هرحال صدای اگزوز اتوموبیلها و ماشین کسانی که با سرعت و سر وصدا به طرف پایین خیابان می رانند و فکر می کنند راننده ی ماشین مسابقه ای هستند ، به خوبی شنیده می شود.زمانی که موقع شام چنین صداهایی شنیده می شد، بریجی مثل چوب خشکش می زد. مثل یک خرگوش ساکت می شد و تازه این سکوت در برابر نگاههایی که از گوشه ی چشمش می کرد ، چیزی نبود. انگار که دنبال جای تاریک و مرتبی می گردد که آنجا پنهان شود.
البته این ماجراها باعث نمی شد اشتهای او کور شود. منظورم این نیست که بچه ی پرخوری بود ، فقط منظورم این است که بریجی همیشه سریع و تند غذا می خورد و چیزی در بشقاب باقی نمی گذاشت. البته مادرم آشپز خوبی بود اما این موضوع چیز دیگری بود. من متوجه شده بودم که بریجی هرگز برای پرس دوم غذا نمی خواست گرچه وقتی که به او تعارف می کردیم ، حتی زمانیکه به نوعی در قبول آن مردد و گیج بود ، باز هم غذا را قبول می کرد.
تقریبا در سومین روزی که او با ما بود ، کمی شروع به حرف زدن کرد. همه ی ما دور هم نشسته بودیم و بعد از پخش اخبار عصر تلویزیون مشغول حرف زدن بودیم. تلویزیون بقایای یک ساختمان بمباران شده را در دوبلین نشان می داد. گزارشگر با آن صدای یکنواخت که هم برای اخبار ناراحت کننده و هم برای اخبار خوب یا عادی به کار می برد ، می گفت که دردسر و درگیری از بلفاست دور شده. بریجی مثل عقربه های ساعت شش راست نشسته بود و دستهایش در دامنش بود که ناگهان گفت:« یکبار پدرم دوبلین رفته.»
وقفه ی نسبتا زیادی بین صحبتش افتاد ؛ بعد مادرم پرسید:« برای تعطیلات رفته بوده؟»
سرش را تکان کوچکی داد. موهای بافته شده ی سفتش مثل طنابهای نازک ابریشمی دور سرش پیچ خورده بود. « نه خانم. پدرم برای کمک به همکارش که با هم توی بارانداز کار می کردند ، با وانت رفته بود اونجا. دوستش رفته بود دوبلین . وقتی پدرم برگشت برای ما یه سگ آورد.»
من پرسیدم :« چه جور سگی؟ چه شکلی بود؟»
چشمانش به نقطه ی تقریبا دوری دوخته شد :« راستش من اون موقع بچه بودم. به زحمت یادم میاد.» در حالیکه پلک می زد به اطراف نگاه کرد ، با همان حالت عجیب چشمانش به شومینه نگاه می کرد ... آتش چوبهای کاج در شومینه به اطراف شعله می کشید ...و انگار بریجی سعی می کرد گذشته را از ورای آن ببیند. سپس گفت :« سگه خیلی نرم بود ، گوشهای ظریفی داشت که هروقت خوشحال بود سیخ می شد.» نگاهش رااز آتش گرفت ، شانه بالا انداخت و غرغر کنان گفت:« هفته ی بعدش گم شد. مامانم هیچ وقت از اون خوشش نمی یومد آخه همیشه ریخت و پاش می کرد و همه جارو به هم می ریخت. خوب سگ به اون کوچکی که کمکی نمی تونست بکنه.»
آن شب وقتیکه مادرم بریجی را به اتاقش برد که کنار اتاق پدر و مادرم بود و حسابی رویش را پوشاند و برگشت از مادرم پرسیدم که آیا می توانیم از یک راه و روشی استفاده کنیم و بریجی را نگه داریم یا او را به فرزندی قبول کنیم؟ مادرم گفت که این کار غیر ممکنه ، ظاهرا مادرم قبلا در این مورد پرس و جو کرده بود.خانواده ی بریجی خیلی به او احتیاج داشتند. دلایل محکم و زیادی وجود داشت . بعد از اینکه مادرم این دلایل را برایم  توضیح داد، نشستیم و درباره ی بریجی فکر کردیم. من آرزو می کردم که دنیا طوری بود که می شد من اتفاقی وزیر امور خارجه یا همچین چیزی شوم و بعضی قوانین را حذف کنم.
روز بعد شنبه بود. مادرم بریجی را برای صرف نهار و رفتن به سینما و گردش کردن به شهر برد.فیلم سینما مخصوص کودکان بود و فیلم خنده داری بود اما مادر گفت که در تمام طول فیلم بریجی بدون حرکت نشسته بود و اصلا نخندیده بود ، بعد فیلم هم اطراف آنها پر از گروه های فروشنده ی ذرت های چرب بوداده و نوشیدنی فریاد می زدند اما بریجی بی تفاوت بود.
او ازمجسمه های فیلهای " کارل آکلی " و  مجسمه های خانواده های اسکیمو با آن نگاههای سختشان در موزه ی فیلد خوشش آمده بود ، اما از توله سگهایی که در ویترین یک مغازه ی حیوان اهلی فروشی دیده بود ، بیشتر از همه خوشش آمده بود. او به سختی می توانسته از جلوی آن مغازه دور بشود. مادم می گفت :« اما ما نمی تونیم یه سگ براش بگیریم؛ چون بالاخره مجبوره اونو بذاره و بره و این خیلی ظالمانه است . اون که نمی تونه توله سگ رو با خودش به ایرلند ببره..»
بعد مادرم او را به فروشگاه خیلی بزرگ اسباب بازی فروشی برده بود. او در قسمت عروسکها قدم زده بود اما ظاهرا زیاد علاقه ای نشان نداده بود. به مادرم گفته بود: « من یه دونه عروسک که دارم. همون خوبه.»
سرانجام به قسمت کاردستی های مغازه می روند و آنجا بریجی بالاخره چیزی را که واقعا دوست دارد پیدا می کند. یک مجموعه بزرگ کار چرمی با مقدار زیادی تکه های بزرگ رنگی چرم و سگکهای چرمی به رنگهای قرمز آبی سبز و زرد همراه با چاقوها و ابزار بازی و بقیه ی چیزها. این مجموعه ی چرمی یکی از پیشرفته ترین مجموعه هایی بود که من تا به حال دیده بودم . از بریجی پرسیدم که دوست دارد برای شروع به کار کمکش کنم یا نه؟
او گفت : « نه ، من می تونم سریع دستوراتش رو بخونم و حسابی بفهمم. خودت رو به خاطر من توی زحمت ننداز میچ.»
اما من واقعا دلم می خواست خودم رو به خاطر بریجی به زحمت بیندازم. چند شب بعد درباره ی اسکیت بازی کردن روی یخ دریاچه ی شهرمان با او صحبت کردم. وقتیکه آنجا رسیدیم نمی شد گفت که او واقعا اسکیت بازی می کرد ، بیشتر من او را با اسکیتهایی که برایش اجاره کرده بودم ، هل می دادم و می کشیدم. بعد از مدتی برف شروع به باریدن کرد و در راه برگشت به خانه من او را روی پشتم سوار کردم و او هم اسکیتهای مرا در دست داشت. وقتی که مثل اسب روی برف بالا و پایین می پریدم در واقع اولین بار بود که صدای خنده ی او را می شنیدم.
در ایوان عقبی خانه وقتیکه برفها را از روی شانه هایش می تکاندم ، ناگهان گفت :« من نباید میومدم. حالا یه شب کامل رو برای بازی با اسباب بازی های چرمیم از دست دادم.»
گفتم « مثل اینکه این بازی خیلی سرگرم کننده است .. نه؟ درست مثل اسکیت کردن. راستی چطوری باهاش کار می کنی؟»
گفت :« دارم یاد می گیرم. اولش آروم پیش می رفتم. دستوراتش با یه تکه ی کامل مشخص می شه. حالادیگه حسابی دارم جلو میرم.» بعد گفت :« تندتر لطفا میچ ، دوست دارم یه جایی رو بیرون از اتاق قشنگی که شبا توش می خوابم پیدا کنم برا بازی.»
اتفاقی به اتاقی که بریژی در آن مشغول بازی بود نگاه کردم ، او را دیدم که با زبانش ور می رفت ، اخم می کرد ... و ظاهرا سخت مشغول به کار با مجموعه ی چرمیش بود. آنقدر سرگرم کارش بود که حتی مرا ندید. وقتی متوجه من شد گفت:« احتیاجی به جای دیگه ندارم. اینجا به اندازه ی کافی جا هست. اما می ترسم کنده کاریهای این زمین قشنگ خراب بشه. راستی میچ تو تعمیرگاه تو یه کارگاه هست همونجایی که کنار اون ماشینهات رو نگه می داری. اگه بتونی براش نفت هم پیدا کنی حتی بخاری هم داره.»
اتاق کار را تمیز کردم و منفذهای بخاری را هم باز کردم و تقریبا تا فردا صبح قبل از اینکه به مدرسه بروم ، کار کردم. وقتی که بچه ی کوچکی بودم بیشتر وقتم را در آن اتاق می گذراندم و مثل یک شیطان کوچولوی خستگی ناپذیر روی ماکت هواپیماها و قایقها کار می کرد. وقتی بعد از ظهر به خانه برگشتم متوجه شدم که او بیشتر وقتش راآنجا گذرانده ؛ از در عقبی بیرون رفتم و به طرف پنجره ی اتاق کار حرکت کردم ، اما بریجی آنجا نبود. ناگهان از گوشه ای از تعمیرگاه که پشت آن به یک کوره راه می رسید بیرون آمد. انگار که صدها کیلومتر دویده باشد ، موهایش درهم و برهم بود. گفت:« مجبور شدم که برم قدم بزنم. ساعتها کار کردن با کاردستی ها خسته کننده  است.»
به طرف اتاق کار رفتم تا چراغها را خاموش کنم ، اما بریژی جلوتر از من دید. در حالیکه دست پاچه شده بود گفت:«صبر کن ، من خاموش می کنم.» و چراغها را خاموش کرد . متوجه شدم که مایل نبود من ببینم چه چیزی درست کرده. در را بست و در راه برگشت به خانه در حالیکه به زمین نگاه می کرد ،  گفت:« چغلی منو که نمی کنی؟ به کسی نمی گی؟ می دونی آخه من دوست دارم این اطراف بگردم. مطمئن باش گم نمیشم و شماهارو تو دردسر نمی ندازم.»
تقریبا به پله های ایوان عقبی رسیده بودیم که او گفت :« خیلی کیف می ده توی جاییکه دوست داری راه می ری و مجبور نیستی توی منطقه بمونی.»
گفتم :« منطقه؟»
- « ... راستش منظورم محدوده هاس ، مرزهاس . هیچکس نمی تونه از اونا رد بشه مگر اینکه هوس دردسر کرده باشه.منطقه جاییه که تو و والدینت اونجا زندگی می کنین.»
بعدا با خودم فکر کردم که من تا به حال حتی فکرش هم به ذهنم خطور نکرده که در چند قطعه ی کوچک زندگی کنم و نتوانم از یک خط بگذرم.
روز بعد پس از صبحانه بریجی به اتاق کار رفت و مادرم گفت که برای نهار برگشت اما بعد دوباره سریع بیرون رفت. بعد از شام هم همین کار را کرد تا وقتیکه زمان خوابش رسید و من بیرون رفتم و او را صدا کردم. مادرم می گفت که کمی در مورد اینهمه بازی کردن با کاردستی های چرمی نگران است اما پدرم می گفت که شاید آرامش و خلوت بهترین چیزی باشد که ما می توانیم به او بدهیم و مادرم هم حرف او را پذیرفت. من درباره ی قدم زدنهای بریجی در اطراف خانه چیزی به آنها نگفتم ؛ حتما می توانست از خودش کاملا مراقبت کند.
جند روز قبل از زمان بازگشت بریجی – چیزی که هیچ کدام از ما در موردش حرف نمی زدیم - بعد از ظهر پدر و مادرم با قایق به دیدن چند نفر از دوستانشان در شهرک رفتند. بعد حدود ساعت نه و نیم مادرم تلفن کرد و گفت که آنها طولانی تر از زمانیکه برنامه ریزی کرده بودند ، می مانند و مطمئن شد که من حدود ساعت ده بریجی را از اتاق کار صدا می کنم. اما بعد از آن تلفن دوباره زنگ زد. دختری که به او علاقه مند بودم پشت خط بود . دختری شاد و پر هیجان و فعال ... الان این موضوع به نظرم صدها سال قبل می رسد. وقتیکه بالاخره با یکدیگر خداحافظی کردیم و به او شب بخیر گفتم و گوشی تلفن را گذاشتم و بلند شدم دیدم که ساعت ده و نیم است.
با سرعت در تاریکی از پله های ایوان عقبی پایین رفتم و بریجی را صدا زدم. جوابی به گوش نرسید ؛ تاریکی شب مثل فولاد سفیدی ساکت بود. در حالیکه روی برفی که دیروز باریده بود راه می رفتم و صدای قرچ قروچ از زیر کفشهایم به گوش می رسید از پنجره ی اتاق کار به داخل نگاه کردم. چراغ میز کارگاه خاموش بود.
یک دقیقه بعد جای پاهایش را دیدم که به طرف کوره راه می رفت.
در وسط کوره راه جای پاهای بریجی با رد لاستیک ماشین ترکیب شد و سخت می توانستم جای پای اورا تشخیص دهم. اما مشکل زیادی پیش نیامد چون همان لحظه خود بریجی را دیدم. راحت می توانستم او را تشخیص بدهم . در انتهای کوره راه نه چندان دور از چراغهای خیابان جایی که بلوار شروع می شد ، او کنار یک سگ لاغر مردنی پیر که رنگ مشکی و قهوه ای روشن داشت  روی زمین زانو زده بود. به نظر می رسید که از نژاد "ایردیل " باشد و البته ظاهرا ترکیبی از خون چهار پنج نژاد دیگر هم در عروقش جریان داشت . اگر روی پاهای عقبی اش بلند می شد حتما هم قد بریجی می شد.
وقتی که نزدیکتر شدم ، انگار که صدای پاهایم را نشنیده باشد اصلا برنگشت. مشغول امتحان کردن یک قلاده ی نو دور گردن سگ بود. سگ تقریبا صبور و آرام بود و بریجی زیر لبی در حالیکه او را دعوا می کرد  ، می گفت :« سرت رو بالا نگه دار. الان حسابی خوشگل می شی و از خودت خوشت میاد. سعی نکن به قلاده ات چنگ بزنی و بکنیش و گمش کنی . این قلاده نشان توئه تا بتونی یه خونه ی خوب پیدا کنی . آدمای اون خونه بهت غذا می دن و فکر می کنن که تو یه حیوون اهلی و خانگی هستی و باارزشی...»
در همین هنگام او مرا دید. قلاده ی سبز چرمی را گره دیگری زد و بلند شد. روی قلاده پر از گل بود و من سگکک برنجی آن را که از همان مجموعه ی بزرگ چرمی بود شناخنم. او گفت :« خیلی خوب تو منو گرفتی. این آخرین تکه ی چرم بود و خوب هم به درد خورد. من اینهارو به گردن یک دو جین جانور بستم.پیدا کردن اونا سخت بود ، گاهی مجبور می شدم خیلی راه بروم اما هیچ کدام از آنها قبلا قلاده نداشتند و حالا دارند. قلاده ها شانس اونارو برای خانه دار شدن بیشتر می کنه. تو عصبانی نیستی؟»
من چیزی نگفتم. فقط دستم را به طرف او دراز کردم و او آن را گرفت. به طرف کوره راه برگشتیم. او گفت :«قلاده مثل کلید دره. وقتی یه سگی قلاده داره ، زودتر توی خونه راهش می دی . نه ؟» بازهم چیزی نگفتم. او به من نگاه کرد و گفت :« برای قیمت زیاد اسباب و کاردستی ها ی چرمی ناراحتی؟»
گفتم:« مهم نیست بریجی.»
بعد بلندش کردم – به عنوان یک کودک نه ساله وزن زیادی نداشت – و تا رسید ن به خانه او را روی دوشم بردم.
قبل از اینکه به رختخواب برود گفت :«از اینکه اینجا بودم خوشحالی؟ وقتیکه دولت کشورهامون دوباره اجازه دادن ، دوست داری دوباره برگردم اینجا؟»
گفتم :« البته.» پیشانیش را بوسیدم. خنده ی کوتاهی کرد و گفت :« اوه ... هه هه...» بعد برگشت و سریع پرید و از پله ها به طبقه ی بالا رفت.
من مشغول نوشتن این مطالب پشت همان میزی هستم که بریجی عادت داشت بیاید و پشت آن بایستد. بریجی پشت میز می ایستاد و به من نگاه می کرد تا مطمئن شود من هنوز هم اینجا هستم. من هنوز اینجایم. در اخبار امشب گزارشهای کوتاهی از بلفاست هم بود. بمباران و تیر اندازی. چند لحظه قبل صدای سگی را شنیدم که بیرون در تاریکی کمی زوزه کشید و بعد رفت. نمی دانم که آیا قلاده ای داشت یا نه. وقتی صدای زوزه را شنیدم ، برگشتم اما خوب ، معلوم است که بریجی آنجا نیست. او به خانه ی خودش در منطقه ی خودش برگشته است ... اما شاید این جمله دقیقا درست نباشد ... چون من فکر می کنم منطقه ی بریجی همه ی جهان است.

نویسنده : پل دارسی بولز
ترجمه : لعیا متین پارسا

دیدگاه‌ها   

#1 شکیبا غیاثی 1396-12-18 15:34
داستان بسیار جالبی بود. ترجمه ی روانی داشت

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نویسنده «پل دارسی بولز» ترجمه «لعیا متین پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692