داستان «مورگ» نویسنده «کلر رداوی» مترجم «رمضان یاحقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ramezan yahaghiمورگ بیش از آنکه ناراحت باشد، خشمگین بود. او دوباره بایستی از برادر کوچکش نگهداری می کرد. مورگ او را دوست داشت، چون با پاهای کوتاهش دنبال مورگ تلوتلو می خورد، طوری غان و غون می کرد که باعث خنده مورگ می شد، اما آن روز چیز مهمتری از هیجان و خنده وجود­­داشت.

مردها آماده می­شدند که به شکاربروند. ماهها بود که شکاری درکارنبود. اول باران زیادی باریده بود و بعد کارهای زیادی برای برداشت محصول باید انجام می شد. اما حالا گندم چیده شده و دانه ها در انبارها ذخیره شده بود. کاهن آنجا بود، دعای خیر خدایان و دارو برای روستاییان آورده بود. بنابراین رییس تصمیم گرفت که زمانش رسیده است. بیرون مردها جمع شده بودند و کاهن دعامی­خواند. مورگ آرزو کرد که آنجا بود.

اما مورگ اجازه نداشت که برود. حتی اجازه نداشت که تماشاکند. حال برادرش خوب نبود. روحی شیطانی در سینه برادرش نفوذکرده بود که باعث می شد او سرفه کند و سرفه کند. برادرش باید گرم می ماند، و برای همین، مورگ باید در کلبه می ماند. حتی وقتی هم  که مادر او برای آوردن آب می رفت.

کلبه تاریک بود. تاریکیِ گرم، باابهت، سیاهِ غلیظ، فقط با روشنایی زبانه آتشی که در میانه اتاق می سوخت روشن می شد. بعد، باید آتش بیشتر می شد تا زبانه ها پاتیل بزرگ سیاه را لیس بزند و خورشت را برای شام گرم کند، اما حالا خاکستر روی کنده ها را پوشانده بود. آتش باید داغ و زنده نگهداشته می شد، اما نیازی نبود که به آن غذا برسد. مورگ می دانست که آتش به گرسنگی گرگهایی بود که شب هنگام صدای آنها را در جنگل می شنید.

مورگ آتش را بوکشید و بوی آتش مانند بوی مادرش برای او آشنابود. او می توانست بوبکشد و بگوید که در آن لحظه ذغال شاخه ها یا چوب فندق، زالزالک یا نارون بیشه زار می سوزد. برای مورگ این بوها بوی خانه بود.

تابش آتش چهره پسر را که نزدیک آن روی پتو خوابیده بود روشن کرده بود. مورگ با خشم زمین اطراف او را جاروکرد. هر خرده نانی یا ذره غذایی، خوراکی برای موشها مهیامی­کرد و مادرش از موشها متنفربود. مورگ آن روز از مادرش متنفربود. او می دانست که مادرش نگران سرفه­کردن برادرش بود؛ چون خواهرش پیش از آنکه بمیرد به همین شکل سرفه کرده بود. این مانع این نشد که مورگ به دلیل نامهربانی ای که او را در کلبه نگه داشته بود زیر لب نفرینی را زمزمه نکند. همینکه نفرین را گفت، آرزوکرد که می توانست کلمه ها را برگرداند، اما خیلی دیرشده بود. نگران به اطراف نگاه کرد. شاید کسی شنیده بود. وِرد خوش یمنی را خواند و انگشتانش را صلیب کرد.

<2>

            از بیرون، صدای بوق شکار شنید، بلند و واضح در سراسر روستا.  مورگ آرام و بی صدا به طرف در رفت. می توانست روشنایی را از شکاف الوارها ببیند، اما کافی نبود. لای در را بازکرد. ممکن بود که بتواند آنها را از اینجا تماشاکند؟ او احتمالا قادربود نگاهی به آنچه درحال جریان بود بیندازد، اما نمی توانست همه چیز را ببیند. حصار خوکها مانع دید او بود. در را بازتر کرد و جریان شدید تندباد سرد آن را از دستانش ربود. در با صدا به دیوار کلبه خورد. پشت سرش آتش جان گرفت و بچه چشمهایش را بازکرد. مورگ نفهمید. برای مهار در می جنگید. با سنگی لای آن را بازگذاشت، بنابراین با نگاه اول هنوز بسته بنظرمی رسید. او به بیرون سرید و به گوشه خوکدانی رفت.

            مورگ خودش را توی علفهایی که حصار خوکدانی را درست کرده بود انداخت. با اولین سرمای فصل، یخبندان شده بود و مورگ را لرزگرفت. اینجا همیشه سرد و بادخیز بود. روستا بالایِ تپه ای  صاف ساخته شده بود، تپه ای که به نظرمی رسید کسی با شمشیر نوک آن را بریده است. مورگ دلیل آن را می دانست. یکی از داستانهایی که پدرش از پدربزگِ پدربزرگش گفته بود ، کسی که وقتی بچه بود به این تپه آمده بود. او وقتی آنها بالای تپه را، تکه تکه، کندند و حفرکردند و تراشیدند تا صاف و مسطح و آماده شد، آنجا بود. تپه برای این انتخاب شد که بلند بود و از بالای آن شما می توانستی تا مسافتها سراسر جنگلها و دره های رودخانه را ببینی. کسی نمی توانست بدون دیده شدن از تپه به بالا بخزد. تپه خوبی بود.

            از آنجایی که درازکشیده بود، مورگ می توانست ده یا دوازده کلبه گرد را با سقفهای پوشالی نوک تیزشان ببیند که در اطراف فضای دایره ای از علف و چمن ، نامنظم پخش و پلا بود . بزهای قهوه ای لکه دار ، بسته به تیرکهای ضخیم ، چرا

می کردند. یک جفت مرغ و خروس کنار کلبه دوستش اولویگ[1] زمین را می کندند. او دیوارهای بلند خاکی اطراف روستا را که آنها را ایمن نگه می داشت دید. نزدیک دروازه استحکامات، مردها در گروهی ایستاده بودند. آنها آرام بودند و گوش می دادند. موهای بلند بلوند آنها چنان در باد تکان می خورد که مورگ بسختی می توانست صورتهایشان را ببیند. سپس وزش باد شدیدی صورت پدرش را آشکارکرد، در گوشه ای دور ، بین اسب و آرلن، سگ شکاری، ایستاده بود. پدر ، سگ را با گرفتن پشت گردنش نگه داشته بود. دندانهای آرلن نمایان بود و برای رفتن می جنگید. آرلن شکارکردن را دوست داشت، اما منتظرماندن را دوست نداشت. آنجا، کنار پدرش، کول[2]، برادرش، بود. مورگ دندانهایش را بهم سایید. این دومین باری بود که برادرش به شکار می رفت و فقط هفت سالش بود، یک زمستان از مورگ جوانتر بود. برادرش این پا و آن پا می کرد، از کاهن و وردهایش خسته بود، بی حوصله بود که برود. مورگ مانند برادرش اینقدر گستاخ نبود. 

<3>

            پشت سرش صدای جیغ و ناله ای بلند آمد. مورگ از جا پرید و در یک لحظه توی کلبه و کنار بچه بود. صورت پسربچه از درد بهم آمده بود و قطره های اشک روی گونه هایش می ریخت. دستانش را حرکت می داد و با بدنش رو به بالا حرکت  می کرد. به صورت مورگ ضربه ای زد اما مورگ توانست بچه را بلندکند. سعی کرد او را آرام کند، اما ساکت نمی شد. بعد مورگ بوی سوختگی شنید. رد طولانی از زغال و خاکستر روی پتو بود. زود آنها را روی آتش ریخت، و با پا ریزه های ذغال روشن را خاموش کرد و حدس زد که چه اتفاقی افتاده بود. آتش گرگرفته بود. بچه شعله های زیبا را دیده و به طرف آنها سینه خیزرفته بود. او یکی از هیزمها را قاپیده بود. مورگ دید که یکی از دستان بچه محکم به هم فشرده شده است. با عجله، ظرف چرمی آب را برداشت و ناشیانه در کاسه آب ریخت. دست بچه را در آن فروکرد. کف دست قرمزشده و تاول زده بود. مورگ باعث آن شده بود، خودش درک می کرد، با نفرینی که کرده بود. کم کم ناله های بچه آرام گرفت. مورگ صورتش را نوازش کرد و مهربانانه برایش زمزمه کرد، روی پایش او را عقب و جلو کرد.

            مورگ صدای غژغژ بازشدن در را شیند. مادرش بود. همه راه دیگ سفالی سنگین آب را تا بالای تپه روی سرش حمل کرده بود. کوچکترین بچه به پشت او بسته شده بود-خدای باروری مهربانانه به خانواده نظرکرده بود. مادر مورگ خسته به نظرمی رسید. مورگ به زمین خیره شد.

            «مورگ؟»

            «بوی سوختگیه ،»

دوباره فریاد پسربچه به هوا رفت. مادرش با قدمهای بلند طول کلبه را طی کرد.  

            مادرش همینطور که بچه را بلند می کرد گفت :

«حرف بزن،» 

 مورگ ماجرا را گفت. مادرش سر او را هدف گرفت تا ضربه ای به او بزند. مورگ جاخالی داد، اما مادرش بیشتر از اینکه عصبانی باشد خسته بود و مورگ را راحت گذاشت.

            «دختر بی مصرف، امروز بروپیش گوسفندها. نمی خوام روتو ببینم.»

            مورگ کناررفت. همین را می خواست که آزاد باشد. هرچند ته دلش ناراحت بود.

 

<4>

            مورگ خمیده از کلبه خارج شد. دوباره نفیر بوق را شنید-شکار در فاصله دوری جریان داشت. او پریدن مردان را روی اسبان پشمالویشان، مهار آنها را با افسارهایی که از میان یالهای بلند می گذشت دید. همه بجز کول. اسب او، برانرین[3]، می چرخید، اجازه نمی داد که کول سوارشود. مورگ مشتهایش را گره کرد. سوارشدن به برانرین فوت و فن داشت. حتی کول باید آن را می دانست. کول با صورت گرگرفته قرمز از شرمندگی بلاخره سوارشد.

            اسبها پای کوبیدند و سرهایشان را جلو دادند، نفسشان در هوای سرد مانند دود بود. سگها بیصبرانه واق واق می کردند. پدرش، که رییس شکاربود، جمعیت را به راهی با دیواربلند که روستا را به دروازه خروجی پیوندمی داد راهنمایی کرد. مورگ خیره شد تا ردیف طولانی جمعیت ناپدید شد. او اخم کرد.

            _«مورگ!»

 فریادی شنید. دوستش اولوینگ بود.

_ «دیرشده باید گوسفندها رو پایین تو دشت ببریم. تو می آیی؟»

            مورگ نمی توانست تصمیم بگیرد. اگر از گوسفندان مراقبت نمی کرد مادرش عصبانی ترمی شد. از سوی دیگر، او می خواست که دنبال گروه شکار برود. اما، گروه شکار رفته بود. حتی کاهن به کلبه اش بازگشته بود. با اخم گفت:

«آره می یام، کجان؟»

 اولویگ به طرفی اشاره کرد و مورگ برادر لاغر اولویگ، پریدوک[4] را دید که سه تا از گوسفندها را با چوب فندق دنبال کرده بود. برای لحظه ای، او آنها را در گوشه ای گیرانداخت، اما آنها یکدفعه برگشتند و مستقیم از روی سر او پریدند.  او به اندازه ای غافلگیرشده بود که در همان میانه نشست. مورگ به خنده افتاد. او به اولویگ گفت :

«بیا،»

 بچه ها توی کارشان استاد بودند. شروع کردند به جمع کردن گله.

            این کاری زمستانی بود. همه گوسفندهای روستاییان در تابستان بیرون می ماندند، اما حالا شبها تاریکتر و طولانی تر بود، و گوسفندان شکارهای آسانی بودند. برای همین هر شب بچه ها به نوبت آنها را داخل می آوردند، و دوباره هر صبح برای چریدن در دشتها بیرون می بردند. امروز، گوسفندها عصبی و چموش بودند، شاید به علت احساس هیجان مردان شکارچی و سگها بود. این همه مهارت مورگ و اولویگ را نیازداشت تا آنها را آرام­کنند و از راه باریک به طرف دروازه برانند. همانطور که آخرین میش می گذشت، مورگ چند بار با کف دست به پشمهای ضخیم و پرپشت او زد. در بهار، همینکه گوسفنداان شروع می کردند به پشم ریختن، رشته های باریک و بلند و تارهای قهوه ای از آنها آویزان می شد. بچه ها باید پشمها را می چیدند تا از آنها پارچه بافته شود-البته اگر ابتدا می توانستند گوسفندان را بگیرند. تنها کسی که تند می دوید می توانست با گوسفندان مسابقه بدهد و آنها را گیربیندازد. مورگ به یادآورد که بیشترین گوسفندان را گیرانداخته بود، و بزرگترین بسته پشم را چیده بود. پدر و مادرش به او افتخار کرده بودند.

<5>

            آنها دوباره به او افتخارمی کنند، مورگ با اطمینان فکرکرد، و لگدی حواله میشی کرد، میشی که باچابکی و با لگد تندی که با سمهایش پراند از جاده بیرون پرید. اولویگ به طرف مورگ فریادکرد:

«شاید الهه آلوس[5] به شکار برکت بده، درسته؟»

همینکه اولویگ این را گفت، همانطور که صد بار گفته بود، فکری به ذهن مورگ آمد. الهه ممکن بود که به شکار برکت بدهد. او همچنین ممکن بود که به مورگ کمک کند. الهه ممکن بود نفرینهای بدی که مورگ احمقانه اجازه داده بود به زبانش بیاید، از بین ببرد. مورگ گوسفندان را از دروازه بزرگ به بیرون دژ راند. او عمیق در فکر بود.

            زمین از دروازه به طرف پایین شیب تند  داشت و راه خطرناک بود. او باید نگاه می کرد کجا قدم برمی دارد تا زمین نخورد. قبیله راه را ناهموار نگه داشته بود تا از ورود هر ناخوانده ای جلوگیری کند. گله آرام به پایین جست. گوسفندان راهشان را به دشتهایی که این روزها برداشت شده بود می دانستند. آنها باید برای خودشان غذا پیدامی کردند، و همزمان دشت را برای فصل کشت و کار بعدی حاصلخیزمی کردند. وقتی که دیگر گوسفندان چرامی کردند و آرام گرفتند، مورگ باچرب زبانی گفت:

.           «اولیوگ؟»

            اولیوگ این لحن  را می شناخت و خوشحال نشد.

            «چی؟»

            «من دوست توام، درسته؟»

            اولیوگ محتاط بود، اما سرش را به علامت تایید تکان داد.

            «ممکنه کاری برای من بکنی؟ برای من، دوستت. همیشه مدیونت می شم.» مورگ فروتنانه به اولیوگ تعظیم کرد. اولیوگ آهی کشید.

            «چه کاری؟»

            «من باید برم. تو باید مواظب گوسفندها باشی.»

            «تنهایی؟»

 اولیوگ تعجب کرده بود.

            «زودی برمی گرم.»

            «کجا می خوای بری؟»

            «باید به بیشه زار برم.»

 چشمهای اولیوگ گشادشد. تنهایی رفتن به بیشه زار مقدس بوی ترس می داد.  در آخر او، پرسید :

«چی به خدایان پیشکش می کنی؟»

مورگ خیلی ساده گفت: «این،»

 و به سنجاقی که شنل ضخیم قهوه ای او را زیر گلویش نگه داشته بود اشاره کرد. سنجاق برنز چکش کاری شده با نقشهایی از مدلهای رقص روی آن بود. پدرش آن را وقتی که چند ماه پیش به سفر دوری رفته بود برایش خریده بود. مورگ او را به یاد آورد که از اسبش به پایین خم شد، موهایش صورت مورگ را قلقلک داد.

«و این از دختر کوچک من مورگه،»

پدر خندیده بود و سنجاق را به پیراهن او زده بود. مورگ سنجاق را بیشتر از همه دنیا دوست داشت.

اولویگ نفسش تند شد. او می دانست که مورگ جدی است .

او گفت: «برو، خدایان همراهت.»

مورگ برگشت و به سوی جنگل دورشد. اولویگ مدت طولانی بعد اینکه مورگ ناپدید شد به داخل درختها خیره شد.

*

مورگ جنگل را دوست داشت، و از آن می ترسید. مردم برای زنده ماندن به آن نیاز داشتند، اما بعضی وقتها آنها را می بلعید. مورگ حد و مرز جنگل را می دانست. او را اغلب با اولویگ در پاییز می فرستادند تا دانه های فندق و راش را جمع کند.  قبیله ، دانه ها را در چاله هایی ذخیره می کرد، مانند سنجابها، و آنها را در طول ماههای بی محصول زمستان نگه می داشت. مورگ چیدن تمشکها را که در آخرهای تابستان ظاهر می شدند دوست داشت. هنوز لکه صورتی آب آنها به پیراهنش بود. پدرش خندیده و پرسیده بود چندتا از تمشکهایی که آنها چیده بودند سرانجام به روستا رسیده بود. مورگ می دانست کجا برگهای سبزی را که خانواده دوست داشتند با گوشت بخورند بچیند، و کجا طلای شادی[6] را پیداکند، گیاهی که آنها می فشردند تا روغن بگیرند.

عملا مورگ بود که برای اولین بار میسلتو[7] پیداکرد، گیاه مقدس همه گیاهان شفابخش. او به کاهن نشان داده بود که گیاه کجا آویزان است و کاهن از او تشکرکرده بود. کاهن دست رنگ پریده اش را روی سر مورگ گذاشته و عمیق توی چشمهای او نگاه کرده بود و گفته بود که خدایان به او برکت بدهند و نگهدارش باشند. آن روز مورگ به اندازه ای به خودش بالید که فکرکرد بیهوش شده است. میسلتو در شش روز ماه جمع شده بود، و کاهن به نیت آوردن بخت و سرنوشت خوب، سه پرنده برای الهه مادر قربانی کرد. او میسلتو را به کلبه اش برد، و مورگ تصورمی کرد که کاهن در آنجا دارد معجون درمانگر برای قبیله می سازد.

<7>

آن ماجرا سه فصل قبل در بهار بود، . حالا مورگ احساس نمی کرد که خدایان نگهدارش هستند. از زمانی که بچه جدید به دنیا آمده بود، از چشمان مادرش افتاده بود. مادرش همیشه خسته و عصبانی بود. با قدمهای سنگین راه می رفت و مورگ دو بار او را دیده بود که خم شده و شکمش را محکم چسبیده بود، با درد گریه می کرد. مورگ نمی دانست که آیا میسلتو می تواند آنچه مادر را تصاحب کرده بود بیرون براند یا نه.

مورگ همینطور که شمرده در جنگل قدم برمی داشت، به مادرش فکرکرد. راه طولانی بود، و او احتمالا باید به بخشهایی می رفت که نمی شناخت. همینطور که راه می رفت، راه باریکتر وناهموارتر شد. درختان نزدیکتر به هم بود، و مورگ بندرت می توانست آسمان خاکستری را از میان شاخه های برهنه و درهم پیچده آنها ببیند. او می دانست اگر به این راه ادامه دهد، به بیشه زار می رسد، اما دلواپس بود. به خودش یادآوری کرد که آخرین باری که کسی گرگ دیده بود وقتی بود که بره جوان همسایه، داروک[8]، دزدیده شده بود و این درست سه ماه پیش بود. گرگها احتمالا در روشنایی روز حمله نمی کردند، او فکرکرد. شاخه ای به پشتش  خورد و شروع کرد به دویدن. دوید و دوید، تا نفسش گرفت و حس کرد که خنجری به پهلویش فرورفت و مجبورشد بایستد. هراسان به پشت سرش نگاه کرد. چیزی نبود. به خودش گفت؛ « آرام باش، آرام باش تو در امن و امانی.» هنوز، سعی کرد که بی صدا راه برود و انگشتانش را صلیب وار در برابر چشم نیروی اهریمنی نگهداشت.

راه سربالایی شروع شد. خیلی زود شیبدارشد. حتی درختها به سمت تپه خمیده بودند تا از سریدن به پایین خودشان را نگهدارند. راه خطرناک بود، با تخته سنگهای لق پوشیده بود. مورگ مجبور بود تقلای زیادی کند تا تعادلش را نگهدارد و از دستهایش استفاده می کرد تا خودش را بالا بکشد. بعد او صدای پایین ریختن آب را شنید و دانست که نزدیک آنجا است. چند دقیقه بعد او چهار دست و پا به بالای لبه آخرین صخره رسید و از درختها بیرون آمد. او رسیده بود. علفزار شفاف، تازه و سبز بود، سبزتر از آنی که در این ماهها دیده بود. در برابر صورت او دو تا صخره بزرگ بود که روی هم افتاده بودند. از شیار بین آنها جویباری دایمی از آب سرد و زلال جاری بود. از جایی که آب جاری بود، صخره های خاکستری به رنگ قرمز و سیاه می درخشید. درخت بلوطی از چشمه آویزان بود، به اندازه ای بزرگ که حتی اگر اولویگ و مورگ دستهایشان را بهم می دادند و تا آنجا که می توانستند باز می کردند، بازوهای آنها به دور تنه آن نمی رسید. این بیشه زار مقدس آلوس، الهه جنگل بود.

<8>

مورگ مکث کرد. ناگهان ترسید. چی می شد اگر الهه نتیجه می گرفت که مورگ گستاخ است؟ زیرا او، تنها و آنهم بچه، بدون زن یا مرد کاهن جرات پیداکرده بود که به الهه نزدیک شود. مورگ روی زانو نشست، و بعد سرش را به سمت زمین خم کرد، در حالی که دستانش را به سمت چشمه درازکرده بود. او زمزمه کرد: «ای الهه، نگهدار و حافظ من باش، پوزش می خوام که فقط من اینجایم. منظورم اینه که، کاهن یا کس دیگه  رو نیاوردم. وقت نبود خودت می بینی.»

مورگ سرش را بلندکرد. امیدواربود که آلوس فهمیده باشد. «برای تو این را آوردم،»

و سنجاقش را بازکرد. شنلش از شانه هایش به پایین سرید. سنجاق را محکم توی مشتش نگهداشت.

«این چیزیه که بهش علاقه مندم. می دمش به تو.»

 مشتش را زیر آب چشمه گرفت و آرام بازش کرد. آب از بین شبکه های برنزی جاری شد. خیلی زیبا به نظرمی رسید، انگشتانش بالای آن بهم آمده بود. شاید او می توانست چیز دیگری پیشکش کند. لرزش باد از میان برگهای بلوط گذشت. این جواب بود. هدیه او باید سنجاق می بود.

«از نفرینم پوزش می خوام. خواهش می کنم، مادرمو بهتر کن. روحهایی که در وجودش خانه کردن بیرون کن. کاری کن که به من افتخارکنه. کاری کن که منو دوباره دوست داشته باشه.»

سپس، نتوانست حرفش را نگهدارد، و از دهانش بیرون پرید،

 «می خوام که به شکار برم. کول می تونه بره، چرا من نتونم؟»

مورگ گذاشت تا سنجاق از دستانش بیرون توی استخر زیر آبشار بلغزد.

«این چیز زیادیه که بخوای؟»

و به عقب قدم برداشت. همینطور که می رفت، ابرهای خاکستری درخشید، و خورشید کم نور بیرون آمد. این باعث شد که سنجاق در زیر آب بدرخشد و شعاعهای نور در روی آب برقصند. الهه پیشکش او را پذیرفته بود.

مورگ از جویبار قدمی به عقب برداشت و به اطراف نگاه کرد. بیشه ساکت و آرام بود. مورگ احساس سردی کرد. نمی دانست چکارکند. حالا شاید فقط بایستی به خانه می رفت. 

<9>

همینطور که سعی می کرد تصمیم بگیرد صدای ترسناک برخورد و گرپ گرپ شنید. بیرون درختان در طرف دیگر جویبار گراز قهوه ای برزگی نمایان شد. با شگفتی خرناس کشید و نیم قدمی سرید. روبروی مورگ ایستاد، دندان نیشش چنان تیز بود که می توانست مردی را پاره کند و بکشد. چشمان مصمم و کوچکش به مورگ خیره شده بود.

مورگ به گراز خیره شد.

*

گراز به بلندی او اما پهن تر، سنگین تر بود. چشمها در برابر هم بود اما پوزه اش دراز و با موهای کوتاه زبر پوشیده بود. گوشهایش به طرف مورگ تیزشده بود. مورگ خیسی بینی گراز را می دید و اینکه چطور بسختی می توانست دهنش را با دندانهای بلند تیز خود ببندد. عاجهای دراز گراز را دید که از فکش بیرون زده بود. مورگ صدای نفس کشیدنهای کوتاه و ریتمیک گراز را شنید و بوی تند عرق و ترس آن به دماغش خورد.

الهه او را محافظت نکرده بود. او مورگ را در خطری مرگ آور گذاشته بود. پوست جلوی سر مورگ سوزن سوزن شد، طوری که موهای سرش سیخ شد. صدای ضربان قلبش را در سینه اش می شنید. می خواست بدود، اما صدای پدرش در سرش طنین انداخت، :

«هرگز ندو، هرگز نشون نده که ترسیدی.»

گراز سرش را پایینتر برد. باد در بینی اش انداخت. مورگ فهمید که نزدیک حمله است. فکرش به گفته های پدرش برگشت،:

 «وانمود کن که تو گرازی.»

 با تمام قوا جیغ کشید. مورگ دستانش را بالا برد و تهدید آمیز بر گراز زد. دوباره جیغ کشید. جیغ از سر ترس نبود، بلکه برای تهدید بود. گراز ترسید. مکث کرد، بعد برگشت و به داخل جنگل  گریخت.

مورگ از ترس نفس عمیقی کشید. شروع کرد به لرزیدن،  بازوهایش را محکم گرفت که لرزیدن آنها را متوقف کند. احساس سردی کرد، برگشت تا شنلش را که هنگام مناجات با الهه افتاده بود بردارد. وقتی به عقب برگشت، آرلن، سگ شکاری، از بین درختها ظاهرشد، بینی روی زمین می کشید، رد پای گراز را تعقیب می کرد. بوی مورگ را تشخیص داد و با خوشحالی واق واق کرد. به بغل مورگ پرید و همه صورتش را لیس زد. مورگ خندید و او را به کنارهل داد.

<10>

او گفت: « بس کن، آرلن. ولم کن،»

آنجا برای لحظه ای فقط آرلن بود، بعد بیشه پر از سگهای شکاری ای شد که از راه رسیدند. آنها زمین را بو می کشیدند، گراز را ردیابی می کردند. بعد یکی از سگها زوزه کشید. بوی گراز را تشخیص داده بود. به عقب برگشت و در پی جای پای گراز به داخل جنگل رفت. بقیه سگها هم رفتند. آرلن هم، نگاهی از عقب به مورگ کرد، رفت.

بیشه خالی شد. مورگ صدای بوق شکار را در دوردست شنید و فریادهای مردان شکارچی را، انگار سگهای شکاری بو را پیداکرده بودند. اما هیچکس به بیشه نیامد. هیچکس پیروزی او را بر گراز ندید.

مورگ جای صافی نشست. لحظه ای فکرکرد که به پدرش بگوید چه اتفاقی افتاده بود و جای شکار را به او نشان دهد. اما او نمی توانست به آنها برسد و به هرشکل آنها حرف او را باورنمی کردند. وقتی گراز برگشته بود و توی جنگل رفته بود او فکر کرده  بود که الهه جواب مناجات او را داده است، آن گرازنشانه بود. از همه چیز گذشته، گراز حیوان مقدسی بود. شاید الهه به شکل آن درآمده بود. آرزوکرد که آن علامتی باشد که اجازه می یافت تا به شکاربرود. اما حالا شکار ادامه داشت و او می دانست که کسی نشنیده بود. صدای او خیلی ضعیف بود، خیلی بی اهمیت. شاید هم الهه از او ناراحت بود.

مورگ گرسنه بود. فراموش کرده بود که غذا با خودش بیاورد. او حتی تکه ای نان لواش نداشت که مادرش معمولا وقتی او به دشتها می رفت برایش می گذاشت. دستانش را پیاله کرد و از الهه جویبار مقداری آب نوشید. شاید این برایش خوش شانسی می آورد. فکرکرد به آن احتیاج دارد.

 ناگهان لرزید. سردتر شده بود. همه گرمای خورشید رفته بود و خورشید مدت زیادی در آسمان نمی ماند. در این موقع سال شبها روزها را بسختی فشرده می کردند. مورگ شنلش را دور شانه هایش انداخت و شروع کرد با کمک دستهایش از کنار جویبار به پایین برگشتن.

<11>

مورگ خسته بود. پاهایش به سنگینی تنه درخت بود. معده اش غرید، گرسنه بود و درد داشت. خودش را به جلو کشید، چشمانش به زمین بود. قبیله معمولا از راه بیشه مقدس استفاده می کرد، اما برای مدتی در آنجا مراسمی برگزارنشده بود. در جاهایی همیشه راه مشخص نبود. بنابراین مورگ متوجه نشد که از راه منحرف شده است و حالا تنهایی در راه جدیدی قدم می زد.

مورگ به یخزدگی انگشتان پاهایش فکرمی­کرد و همانطور که راه می رفت آنها را می جنباند که صدای خش خش از بین علفهای سمت راستش شنید. مکث کرد. باید راهش را ادامه می داد. دیرشده بود. نمی خواست که در تاریکی در جنگل باشد.

مورگ دوباره صدای خش خش را شنید. کنجکاوی بر او چیره شد. باید می دانست که  چه چیزی در علفهاست. صدا از دسته ای بوته های خاردار می آمد. دور بوته ها گشت و فضایی پیداکرد که می توانست از میان آن سینه خیز بگذرد.  همانطور که روی شکم به جلو می سرید، خرناس ضعیف شنید. چیزی متوجه شده بود که او دارد می آید.

بوته های خاردار بازشد و مورگ به فضایی روشن در مرکز بوته ها و علفها وارد شد. زمین به شکل کاسه ای کم عمق تراشیده و با برگها مشخص شده بود. روی برگها چهار بچه گراز وحشی بود. هرکدام از آنها به اندازه سه تا دست مورگ بود و جیغ می کشیدند و روی همدیگر جست­و­خیزمی­کردند تا به مورگ برسند. باید چند روزه می بودند، مورگ فکرکرد. نوارهای قهوه ای روشن و کرم از نوک پوزه­هایشان تا دمشان کشیده شده بود که خیلی جالب موج برمی داشت. مثل خرمگس بودند، مورگ لبخند زد. اما برای بچه دارشدن گراز دیرشده بود. او می دانست که آنها معمولا در فصل برف بچه دارمی شوند؛ این وقتی بود که گرازها خیلی خطرناک می شوند. شاید این زایمان دوم بود.

بعد او اخم کرد. مادر بچه گرازها کجا بود؟ گرازهای ماده کنار بچه هایشان می ماندند تا از آنها محافظت کنند. این یعنی اینکه مادر بچه گرازها دور نبود، اینکه مورگ بایستی زود از علفزار بیرون می رفت. مکث کرد. فکری داشت. وقتی که به روستا برمی گشت بایستی همه از دست او عصبانی باشند. اما اگر او با تعدای بچه گراز می رفت...

<12>

برای گرفتن نزدیکترین آنها دست درازکرد، از لای انگشتانش سرید. آهسته به سمت یکی دیگر سینه خیز رفت و سعی کرد تا دمش را بقاپد، اما بچه گراز چرخید و از او دورشد، بعد از روی شانه اش به عقب نگاه کرد. به نظر رسید که او می گوید:

_بازی خوبی است.

مورگ دندانهایش را بهم فشارداد. خودش را روی سومی انداخت، اما به هرشکل بچه گراز از زیر او با فشار بیرون زد. مثل این بود که سعی کنی آب را بگیری. بعد شنلش به تیغی گیرکرد و فکری به ذهنش آمد. از دو لبه شنل گرفت، آن را روی نزدیکترین بچه گراز انداخت و بعد خودش را روی آن انداخت. بچه گراز زیر پارچه پشمی قهوه ای وول وول خورد و خطهای درهم و برهمی درست کرد. مورگ با پاهایش روی دو گوشه شنل ایستاد، لبه های دیگر شنل را مثل قاشق بزرگی از زیر بچه گراز ردکرد و یکدفعه هر چهار گوشه را در دستانش گرفت. او بقچه ای پشمی قهوه ای داشت که بچه گراز داخل آن وول می خورد. پیروزی!

به اطراف نگاه کرد. سه تای دیگر نبودند، زیر علفها پنهان شده بودند. سنگینی بچه گراز را حس کرد. توله، اما سنگین بود. یکی کاملا کافی بود. بهتر بود که حرکت کند قبل اینکه گراز برای پیداکردن توله هایش بیاید.

وقتی داشت با سینه خیز از تونل دیگر، از بین خارها، خارج می شد به چیزی نرم خورد.

گرازی مرده بود. احتمالا مادر بچه گرازها بود. فهمید که چرا توانسته بچه گراز را –که بی رمق و گرسنه بود- بگیرد. مورگ نیم خیز از روی گراز رد شد. دو سه روزی بود که کشته شده بود، مورگ تخمین زد. سردی ای به ستون مهره هایش دوید. دید که گراز را گرگ کشته است.

مورگ هر چقدر می توانست تند بدود از علفزار بیرون دوید. دوید و دوید تا زمانی که به جاده برگشت و سرعتش را کم کرد. و این زمانی بود که فهمید نمی داند کجاست. جاده به سرازیری افتاد، سرازیری دره ای که او قبلا ندیده بود.  گلویش بهم آمد، گم شده بود.

برای لحظه ای وحشت کرد. تقریبا تاریک شده بود و او در جنگلی گم شده بود که پر از گرگ بود و کسی نمی دانست او آنجاست. بعد نفس عمیقی کشید، بعد یکی دیگر. او به این نتیجه رسید که دو راه دارد؛ می توانست برگردد، و امیدوارباشدکه به راه قدیم برگردد، یا می توانست ادامه بدهد و امیدوارباشد که چیزی بفهمد.

<13>

سخت فکرکرد. شاید خورشید کمکش می کرد. نمی توانست آن را ببیند، اما می توانست بگوید که آسمان روبرویش روشنتر از آسمان پشت سرش است. اگر روشنتر بود، باید جایی بود که خورشید غروب می کرد. صبح که روستا را ترک کرد به سمت خورشید حرکت کرده بود. خورشید در این مدت آسمان را طی کرده و حالا داشت پایین می رفت. به سمت غروب خورشید برو، او فکرکرد. امیدوار بود که درست تصمیم گرفته باشد. همینطور که تصمیم می گرفت، صدایی شنید، خیلی بلند نبود، دورِ دور بود. مطمئن نبود، اما کمی مانند صدای گرگ بود.

مورگ تند دوید. دست به دامان سرانوس[9]، خدای پستانداران وحشی، شد، اما پشیمان شد. او بایستی به آلوس وفادارمی ماند، کسی که خیلی کمکش کرده بود. گراز نمونه اش بود و بچه گرازها، به هرشکل جوابی به دعای او بود. آلوس او را برای خودش انتخاب کرده بود. آیا حالا الهه به او کمک می کرد که ایمن به خانه برسد؟

صدای گرگها را دوباره نشنید. به این نتیجه رسید که تصورکرده صدا را شنیده، یا آنها در قسمت دیگر جنگل در حال شکاربودند. اما گوشهایش را تیز نگهداشت، و موهای پس گردنش سیخ شده بود.

جاده گلی شد. مورگ چلپ چلپ قدم برداشت، سعی می کرد روی کپه علفها به راهش ادامه دهد، از دسته ای علف به دسته دیگر می پرید. کفشهایش از چرم نازک بود و زود خیس خورد. جاده توی لنجنزار ناپدید شده بود. مورگ مکث کرد و به اطراف نگاه کرد. درختها کم پشت شده بود. او توانست ابتدای جویباری را ببیند و شاید محوطه بازی. قدمی برداشت و تا زانویش فرورفت. نزدیک بود که بچه گراز بیفتد. پایش را بیرون کشید. پایش از لجن بدبوی ضخیمی پوشیده شده بود.

نباید جراتم را از دست بدهم. مورگ فکرکرد. اگر بدهم، به خانه نمی رسم. با اطمینان دوباره بچه گراز را نگهداشت، روی لکه ای علف جست زد. چیزی نگذشت که او در میان درختان و در جاده درست بود. محوطه بازی آنجا بود. از همه بهتر، از محوطه توانست تپه شان را ببیند، بلند و سیاه از بالای جنگل دیده می شد. مورگ بغض کرد و نفس راحتی کشید.

<14>

 هنوز نفس راحتی نکشیده بود که زوزه ای شنید، زوزه دردمندانه گرگی گرسنه. جوشهای عصبی روی بازوهای مورگ بیرون زد. صدای زوزه دوباره آمد، بر غروب جنگل سایه انداخت. نزدیکتر بود ، او فکرکرد، مطمئن بود که نزدیکتر است. مورگ شروع کرد به دویدن. تپه را می دید، اما هنوز فاصله زیادی تا جای امن و امان داشت. او به کناره دشتی رسید که صبح گوسفندان را درست آنجا گذاشته بود. حالا دشت خالی بود، گوسفندان در امنیت، در قلعه بودند. صدای زوزه دوباره بلندشد، و بعد دومی و سومی. بیشتر از یک گرگ هست، همینطور که سکندری می خورد و جلومی رفت، فکرکرد. گرگها یک گله تمام اند. دارند من را تعقیب می کنند، مطمئنا دارند من را تعقیب می کنند.

بعد او مطمئن شد. البته که او را تعقیب می کردند. او مانند گرازی بو می داد، چون بچه گرازی را در شنلش حمل می کرد. چقدر احمقم من، او فکرکرد. وقتی تردیدکرد، نزدیک بود شنل را بیندازد و بگذارد که بچه گراز فرارکند. نه، راه درازی آوردمش، فکرکرد. حالا نمی توانم رهایش کنم. به هیچ وجه. شروع کرد با تلاش و تقلا راه صخره ای را به سمت دروازه بالارفتن. من نزدیکم، نزدیکم، او فکرکرد. زوزه­ها به قدری نزدیک بود که مورگ فکرکرد صدای بهم خوردن فک گرگها را می شنود و گرمی نفسهای آنها را روی پشت پاهایش حس می کند. دروازه های قلعه بسته بود. مورگ همه انرژی اش را جمع کرد. فریاد کرد:

«بازکن! زود!»

صورت گرد رنگ پریده ای بالای دیوارها ظاهرشد و به پایین نگاه کرد؛ نگهبان صدا کرد؛

«کی اونجاست؟»

«منم. مورگ. گرگها...»

نگهبان ناپدیدشد و مورگ صدای هشدار او را از داخل شنید. صدای دویدن پاهایی را  در گذرگاه به سمت دروازه شنید. مرد دروازه را بازکرد.

«بذار بیام داخل!»

مورگ نفس نفس می زد. برگشت تا پشت سرش را ببیند. مطمئن بود که نور چشمان زردی را در تاریکی می بیند. نگهبان دروازه را محکم و با صدا پشت سر او بهم زد.

<15>

*

نگهبان سعی کرد بقچه را بگیرد اما انگشتان مورگ دور آن قفل شده بود، نگهبان او را از گذرگاه پیچ در پیچ میانِ دیوارها برد. همینکه مورگ از گذرگاه بیرون آمد پدرش پرید و او را بغل کرد.

_«مورگ، مورگ،»

پدر در بین موهای او نجواکرد.

«عزیزترین دخترم، دختر شجاعم.»

 چیزی در بازوی مورگ وول خورد.

«این چیه؟»

پدر گفت، نزدیک بود که مورگ را کناربزند.

«توله اس، گرازه، فکرکردم که این شما رو خوشحال می کنه، و مادر رو.»

پدر سر بزرگش را به عقب انداخت و  از شادی فریاد کرد و بلند خندید، همه بدنش تکان می خورد.

«مورگ، تو وقت شکار گراز بیرون بودی؟ شک نکن که این جایزته.» و دوباره خندید.

«پدر،»

مورگ زمزمه کرد.:

 «سردمه.» مورگ از سرما  لرزید. پدر یکدفعه خندیدن را قطع کرد. شنل ضخیم قرمز رنگش را درآورد و مورگ و بچه گراز را در آن پیچید، هر دو را بغل کرد و با قدمهای بلند از محوطه کلبه گذشت. با لگد در را بازکرد.

«بریج[10]. مورگ برگشته،» 

در نهایت شگفتی مورگ ، مادرش قابلمه آبی را که دستش بود انداخت و به طرف مورگ دوید.

«مورگ! مورگ قشنگم،»

مادرش در حالی که صورتش را می بوسید او را محکم بغل کرد.

«فکر کردم از دستم رفتی.»

پدرش گفت:

 «سردشه. شنلش رو دور بچه گراز پیچیده،»

 همینطور که پدرش حرف می زد انگشتان مورگ که با شنل او گرم شده بود، بازشد. بچه گراز از بقچه اش وول خورد و در  حالی که جیغ می کشید توی کلبه دوید. پدر مورگ بچه گراز را به طرف در، که با لگد آن را بست، راند و بعد سعی کرد که بگیردش. اما بچه گراز سریع بود و از کسانی که اسیرش کرده بودند ترسیده بود. پدر و بچه گراز دور آتش مسابقه دادند و گردیدند و گردیدند. کول هم به آنها ملحق شد، سعی کرد بچه گراز را به گوشه ای براند. دو کاسه آب افتاد. دستگاه بافندگی صدمه دید. بچه گراز زوزه کشید. مادر مورگ بچه را برداشت. پدر مورگ خودش را روی بچه گراز انداخت، ولی فقط توانست کاری کند که خودش روی پتوها فرود بیاید. کول حصیری را برداشت و دیواری ساخت و پدر مورگ چند چوب و لبه دستگاه بافندگی را بکارگرفت تا زندانی ساخته شود و بچه گراز به تله افتاد. پدر مورگ و کول خسته شدند و مورگ و مادرش از خنده دل ضعفه گرفته بودند.

<16>

پدر مورگ نفس زنان گفت: «چه شیطونی برای ما آوردی، دختر،»

مورگ لبخندزد.

« اما حالا که گیر افتاده خوبه. می تونه با خوکهامون زندگی کنه تا نژادشون قوی بشه. گراز برای ما خوشبختی می یاره. کار خوبی کردی.» او برگشت و کلبه را ترک کرد.

مادرش گفت : «بیا نزدیک آتش، بچه، یه کم از این بخور،» و فنجانی نوشیدنی داغ و خوشمزه به مورگ تعارف کرد.

«شربت عسله، گرمت می کنه.»

 مورگ جرعه ای از نوشیدنی شیرین خورد و احساس کرد که یخ وجودش آب شد.

-«مامان،» او مکث کرد.

«برادرم چطوره؟»

_«کاهن با گیاهان دارویی سوختگی رو درمان کرد، بستش. امروز کمتر سرفه کرد. ببین، خوابیده.»

مورگ به مادرش نگاه کرد. فرق کرده بود.

«مامان؟ بهتری؟»

«شاید. کاهن به من دمنوش داد. مقداری میسلتو سوزاند تا روح شیطانی رو از من خارج کنه. الان خودم رو بهتراحساس می کنم.»

مورگ لبخندزد. می دانست که آلوس بود که مادرش را درمان کرده بود. مورگ خوشحال بود.

در با شدت بازشد.

_«حالا گرمی، بچه؟» پدرش گفت.

_ «چون وقت سور شده.»

مادرمورگ در صندق چوبی را که بالای تشک پوشالی او بود برداشت. داخل آن بهترین شنلها بود که خانواده در روزهای سور و جشن می پوشید. مادر با دقت آنها را بیرون آورد، یکی یکی. شنل کول زرد آلاله ای بود. از مادر سبز برگهای نورسته کاج بود و از مورگ به رنگ غروب آسمان بود، خاکستری- ، آبی مهی. مورگ نوازشش کرد و انتخاب رنگ و رنگ کردن پشم ها به یادش آمد. آنها میخک زرد در جنگل پیداکرده بودند و گیاه را در آب  داغ خیسانده بودند. بعد پشم هایی را که در رنگ خوابانیده و چرخانده بودند، درآوردند. او به خودش خندید وقتی به گفته مادرش فکرکرد که گفت چمباته بزند و در آن جیش کند.

<17>

_«این رنگو ثابت می کنه،» مادرش گفته بود.

آنها پشم را روزها در رنگ رهاکردند، فقط گاهی آن رابهم می زدند تا اینکه پشم رنگ گرفت. بعد او به مادر کمک کرده بود دستگاه بافندگی را راه بیندازد و خودش نخها را که جلو و عقب می رفتند و پارچه ای را که قراربود شنل او بشود می بافتند تماشاکرد. او این شنل را دوست داشت. نرم و ظریف بود و آبی با چشمهایش همخوانی داشت.

شنل را روی شانه اش انداخت. پدرش گفت: «سنجاقش کن،»

مورگ سرش را پایین انداخت.

«من سنجاقو به الهه دادم،» مورگ زمزمه کرد. پدرش خم شد و توی چشمان او نگاه کرد. عصبانی بود؟ او نمی دانست.

به آرامی گفت: «چی خواستی؟» 

« خواستم مادر خوب بشه. و دوباره منو دوست داشته باشه.»

«مادرت تو رو خیلی دوست داره، و فکرمی کنم که او حالا دیگه خوبه.» او سنجاقی که شنلش را نگهداشته بود بازکرد.

«فقط برای امشب،» و با سنجاق شنل مورگ را بست.

سپس مورگ جرات پیداکرد.

«من همینطور دعاکردم که بتونم به شکاربرم،» و به پدرش نگاه کرد، چشمان مورگ پر از شیطنت بود. لحظه ای طول کشید تا پدرش خندید.

«الهه نمی تونه هرکاری کنه،» 

وقتی که آنها بیرون رفتند آتش بزرگ و درخشان در وسط  دایره کلبه ها می سوخت. یکی از گرازهایی که شکارچیان آن روز صبح شکارکرده بودند  روی آتش گردانده می شد. آتش صدا می داد و وقتی روغن گوشت روی شعله ها می چکید آتش به اطراف پخش می شد. بوی کباب بینی مورگ را پرکرد و دهانش آب افتاد. به خودش آمد که از صبح چیزی نخورده است.

روستاییان دور آتش جمع شده بودند و پدر اولویگ تیکه های بزرگ گوشت از حیوان می برید. مورگ با آرنج راهش را به جلو بازکرد.

<18>

_«مورگ کوچولو، اینم از تو،» پدر اولویگ گفت و مورگ آن را گرفت و دندانهایش را در گوشت فروکرد، زبان و لبهایش از روغن داغ سوخت. خوشمزه بود. معده مورگ هنوز خالی و گرسنه بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که او آخرین تکه را هم بلعید و برای گرفتن سهم بیشتر برگشت. او تکه دیگری گرفت. الویگ و پریداک را در سمت دیگر اجاق دید که همسایه ها گرد آن را گرفته بودند، انگشتان و دهانها از روغن برق می زد، در روشنی آتش می خندیدند. هرچند روستاییان گاهی خوکها و گوسفندانشان را می کشتند، ماهها بود که آنها به این اندازه گوشت نداشتند.  بیشتر از خوراک همه گوشت بود، کمی هم زیادآمد. استخوانها بایستی تمییزمی شد و قبل اینکه به شکل قاشقها و شانه ها تراش بخورد، برای خاصیتی که داشت در آب جوشانده می شد. هیچ بخشی از این نعمت نباید دورریخته می شد.

کم کم معده ها پرشد. پتوها و عدلهای کاه و پوشال اطراف آتش بود و اهالی قبیله خوشحال به آنها تکیه دادند. حالا وقت خنده بود. نوشیدنی ریخته شد. طبلها را آوردند و طبل نوازان ضربه های موزونشان را شروع کردند. رقصنده ها شروع به نوسان کردند. بعد پدر مورگ همه را به سکوت فراخواند.

_«می خوام براتون قصه ای از الهه آلوس بگم، الهه جنگل ما.»

 مردم ساکت شدند. پدرمورگ قصه گوی خوبی بود. او قصه جدیدی گفت، قصه مورگ و آلوس، قصه دختر کوچکی که جرات کرد و از الهه درخواست کرد و آرزوهایش به او داده شد. جمعیت از خوشحالی و تحسین فریاد کشید و مورگ لبخندزد.  او اهمیت نمی داد، او فکرکرد، که همه آرزوها برآورده نشده­است. اما واقعا این نبود. او مجبور شد که لبهایش را محکم بهم فشاردهد تا جلوی گریه کردنش را بگیرد.

وقتی طبلها دوباره شروع کردند به نواختن، پدرش نزدیک او روی تشک پوشالی نشست. پدر به او نگاه نکرد.

« می خوام که آرلن رو بزودی به جنگل ببرم، او احتیاج داره که تمرین شکارکنه.» مورگ خیلی آرام بود.

_«اما خودم نمی تونم این کار رو بکنم.» او به مورگ نگاه کرد. چشمهای مورگ پر از امیدبود.

<19>

مورگ گفت: «من؟»

«تو،»

 پدر گفت و لبخندزد. مورگ بازوهایش را دور گردن پدر انداخت.

«مطمئنی؟» 

«مطئنم، شکارچی کوچولوی من.»

 

[1] Olwig

[2] Col

[3] Branrin

[4] Pridoc

[5] Alos

[6] Gold of Pleasure

[7] Mistletoe

[8] Darok

[9] Cerunnos

[10] Brigd

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مورگ» نویسنده «کلر رداوی» مترجم «رمضان یاحقی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692