داستان «دالبر» نویسنده «پرل باک» مترجم «لعیا متین پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leila matinparsaa"تنها راه مهار کردن این خیاطهای محلی جدی بودن است عزیزم "

خانم لو- همسر رئیس پستخانه – به سختی روی صندلی ننوی حصیری که در ایوان بزرگ خانه اش قرار داشت ، نشست. او زن  چاقی بود که در اثر زیاده روی در غذا خوردن و ورزش نکردن صورتی سرخ داشت و حدودا ده سال و اندی می شد که در شهر بندری در ساحل چین زندگی می کرد.

در این هنگام که به مهمانش نگاه می کرد و حرف می زد، صورت چهارگوش گوشتی اش کمی قرمزتر شد . کنار او پیشخدمت چینی ایستاده بود که همین چند لحظه قبل با صدای آرامی اعلام کرده بود: "خیاط آمده  ، خانم" خانم نیومن که زن کوچک اندامی بود با تحسین به میزبانش نگریست .او در حالیکه به آرامی خود را با بادبزنی از جنس برگ درخت  نخل باد می زد، زمزمه کرد . "مطمئنم ، کاش من هم مثل تو با آنها رفتار می کردم آدلین" و با صدایی شکوه آمیز شروع کرد به شکایت کردن و گفت: "گاهی وقتا فکر می کنم که اصلا نمی ارزه که بخواهی به خاطر لباس جدید خودت رو به دردسر بندازی ، گرچه اینجا خیلی ارز,ن در میاد  مخصوصا وقتیکه ابریشم محلی بخری اما خوب برای دوختنش خیلی دردسر باید بکشی و وای امان از این خیاطها ، عزیزم، می دونی خیاط من صادقانه قول داد که یه پیراهن رو ظرف سه روز تمام کنه اما رفت و یه هفته دو هفته ای پیداش نشد. "صدای ضعیفش آرام و آرامتر شد و سرانجام با آهی خاموش شد و کمی سریعتر خود را باد زد.   

خانم لو با لحنی آمرانه گفت: "حالا منو تماشا کن " صدایش بم و جدی بود . چشمهای گرد و خشن و خاکستری اش کمی نزدیک هم قرار  داشتند و موهای مجعد قهوه ای تیره ای داشت که در هم فر خورده بودند. او چشمانش را به طرف پیشخدمت چینی چرخاند که مودبانه ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد و کمی سرش خم شده بود . خانم لو گفت: "پسر ، به خیاط بگو بیاد اینجا" پیشخدمت زمزمه کرد: "بله خانم" و از نظر دور شد. تقریبا بلافاصله صدای قدمهایی پیوسته و آرام از میان درهای باز شنیده شد و از قسمت عقبی خانه از میان راهرو خیاط در حالیکه به دنبال پیشخدمت می آمد دیده شد. او مرد قد بلندی بود، حتی  بلند قدتر از پیش خدمت ، میانسال بود. و در صورتش آرامش خاطر زیادی دیده شد. او لباس بلند و گشادی پوشیده بود که از جنس گیاه بود و رنگ آبی آن رنگ باخته بود. لباسش بسیار تمییز به نظر می رسید و خیلی مرتب آرنجهای آن وصله خورده بود. او بسته ای را که در پارچه سفیدی پیچیده شده بود ، زیر بازویش حمل می کرد . به دو زن سفید پوست تعظیم کرد و در حالیکه روی زمین چمپاته زده بود، بسته را زمین گذاشت و شروع کرد به باز کردن گره های آن . درون بسته یک کتاب درب و داغان و کهنه ی مد لباس یک شرکت آمریکایی و یک پیراهن نیمه تمام ابریشمی با خالهای آبی و سفید بود. او پیراهن را به دقت تکاند و آن را بالا نگه داشت تا خانم او ببیند . از اندازه بسیار بزرگش می شد فهمید که برای خانم لو دوخته شده است. او با دشمنی و به سردی لباس و جزئیاتش را بررسی کرد. ناگهان با صدای بلندی گفت: " من اون یقه رو نمی خوام خیاط ! به تو گفته بودم که دالبر می خوام. نگاه کن ! این مده. " و تند تند صفحات کتاب را ورق زد تا رسید  به بخشی که مخصوص لباسهای زنان چاق بود. و گفت: " نگاه کن ! درست مثل لباس این خانم. چرا این یقه رودوختی ؟ نمی خوامش ، نمی خوامش .برش دار!"  از صورت آرام و صبور خیاط عرق بیرون زد . با ناتوانی گفت: " بله خانم ." و بعد لبهایش را کمی روی هم فشرد ، نفسی  بیرون داد و ادامه داد: " خانم ، شما اول گفتین که دالبر می خواهین ، بعد گفتین که نمی خواهین . روزبعد گفتین که یقه پهن می خواهین ، دالبر زیادی چاق نشان می ده." او ملتمسانه به زن سفید پوست نگاه کرد. اما خانم لو در حالیکه اشاره می کرد دور شود دست چاقش را که در آن حلقه بود به شدت تکان داد.  عبوسانه فریاد زد: " نه ، تو دروغ می گی خیاط من می دونم چی گفتم . من هرگز نمی گم که یقه ی پهن می خوام . هرگز ! هیج خانمی الآن یقه ی پهن نداره. این چه حرفیه که می زنی؟" خیاط گفت: "بله خانم " سپس گویی که چیزی به فکرش رسیده و خوشحال شده گفت: " اگر پارچه اضافی داشته باشین خانم فکر کنم می تونم دالبر رو بدوزم ،اصلا مسئله ای نیست."  اما خانم لو قصد نداشت به این راحتی راضی شود. او گفت: " بله ، برای تو اصلا مسئله ای نیست ، اما می دونی چقدر از پارچه ی منوحروم کردی ؟ چی فکر می کنی ؟ فکر می کنی برای خرید این پارچه پولی ندادم؟ تو باعث شدی کلی از پول من حروم شه" به طرف مهمانش برگشت و گفت: " من روی این پیراهن فکر کرده بودم مینی ،  حالا ببینش ! می خواستم پس فردا اونو در درگاردن پارتی کنسولگری بپوشم . من بهش گفتم دالبر، حالا این یقه مزخرف رو ببین!"  خانم نیومن با صدایی که از آن بوی خستگی و کج خلقی می آمد، گفت: " بله می دونم . دقیقا همون وضعیه که من گفتم . چیزی که می خوام بدونم اینه که حالا چطور از عهداه اش بر می آیی؟ حالا چکار می خواهی بکنی؟" خانم لو خیلی جدی جواب داد:" من از پسش بر می یام "

او چندی خیاط را نادیده انگاشت و به باغ مرتبش خیره شد. در زیر آفتاب  داغ کارگری که کتی آبی به تن داشت کنار گیاه زیبایش چمپاته زده بود . باریکه راهی که با ماسه پوشیده شده بود از محوطه ای مربعی شکل عبور می کرد که در ظهر ماه سپتامبر می درخشید و با چمن سبز پوشیده شده بود. خانم لو چیزی نگفت و خیاط همان طور که پیراهن را با دقت از قسمت شانه هایش بالا نگه داشته بود ، در وضعیتی به شدت ناراحت ایستاده بود. از هر گوشه ی صورتش قطرات عرق جاری بود . لبش را تر کرد و با صدای لرزانی گفت: " خانم ، می خواهین امتحان کنین؟" خانم لو با لحنی عصیانی گفت: " نخیر ، نمی خوام . برای چی باید امتحانش کنم؟ همه اش اشتباهه . کل یقه رواشتباه دوختی. دیگه امتحان برای چی ؟" و دوباره به باغ که در زیر نور آفتاب می درخشید ، خیره شد. خیاط مشتاقانه و با لحنی متقاعد کننده گفت: " می تونم همون دالبر رو بدوزم بله، بله خانم. همون چیزی که شما می گین رو می دوزم . کی می خواهیدش ؟" زن سفید پوست جوب داد: " فردا می خوامش . فردا سر ساعت دوازده میاریش . حالا اگر نیاوردی ، من هم پولی نمی دم . قبوله ؟ همیشه می گی کی بیارم و هیچ وقت سر موقع نمیاری." خیاط به آرامی گفت: " می تونم انجام بدم خانم." موقرانه سرپا نشست .لباس را تا کرد و دوباره درون پارچه قرار داد و در حالیکه مراقب بود صدمه نبیند، با ظرافت آن را گره زد . سپس بلند شد و منتظر ایستاد در حالیکه در صورتش نشانه هایی از درد و رنج والتماس کردن به چشم می خورد.تمام روحش با این التماس در سکوت برانگیخته شده بود گوئیکه این التماس بر روی صورتش با آن گونه های برجسته و لبهای به هم فشرده اش حک شده بود . دوباره عرق از صورتش جاری شد . حتی خانم لو هم می توانست به نحوی مبهم حس کند که روح او در حال التماس کردن است. صندلی  ننوئی اش را ثابت نگه داشت و به بالا نگریست. به تندی پرسید: " چیه ؟ چیز دیگه ای هم هست؟" خیاط دوباره لبهایش را تر کرد و با صدایی ضعیف گفت:" خانم ، می تونید کمی به من پول بدین؟... یک دلار ، دو دلار ...." در برابر نگاه خشمگین خانم لو ، صدای او آرامتر شد: " پسر برادرم امروز می میره ، البته فکر می کنم. اون سه تا بچه کوچولو داره و یک زن وما پولی نداریم که تابوت بخریم . هیچی .اون ....امروز خیلی مریض و بدحال بود...." خانم لو به مهمانش نگاه کرد و گفت: " واقعن که ، کمال وقاحته." و در حالیکه حقیقتا مات و مبهوت شده بود ، نفسی کشید . خانم نیومن به نگاه او پاسخ دادوگفت: " دقیقا همون وضعیه که من گفتم. بیشتر از اونی که می ارزه دردسر دارن. تازه دوخت و دوزشون رو بگو و به هیچ چیزی هم غیر از پول فکر نمی کنن!" خانم لو چشمان خاکستری گردش را به روی خیاط انداخت. او به آنها نگاه نمی کرد اما مخفیانه لبهایش را با آستینش پاک می کرد .دوباره به خیاط نگریست و با عصبانیتی حق به جانب گفت: " نه ، نه هر وقت کاملا درست پیراهن و دالبرو دوختی اون وقت به تو پول می دم. اگه پیراهن رو تموم نکنی پولی در کار نخواهد بود .هرگز .فهمیدی خیاط ؟" خیاط آهی کشید و گفت: "بله خانم." در آن لحظه آن سر سوزن امیدواری هم به کل از صورتش پاک شده بود. از آن حال و هوای تضرع و التماس دیگر چیزی باقی نمانده بود ناامیدی سرد نگاهش مثل پرده ای صورتش را پوشاند." تا فردا ساعت دوازده تمومش می کنم خانم." این را گفت و دور شد.

خانم لو پیروزمندانه از پشت سرش فریاد زد: " ببینم می تونی یا نه ." و با رضایت هیکل او را که در راهرو ناپدید می شد، نگاه کرد. سپس به طرف مهمانش برگشت . گلایه کنان گفت: "اگه بگم فردا احتمالا روز بعدش آماده می شه." گویی که چیزی به فکرش رسیده باشد در صندلیش جلو رفت و قاطعانه زنگی را فشار داد. پیشخدمت آمد. گفت: "پسر، برو مواظب خیاط باش چیزی بر نداره." صدای بلندش به داخل خانه رسید و هیکل خیاط که هنوز در دید بود ، صاف شد و بعد از نظر ناپدید شد.

خانم لو گفت:  هیچ وقت نمی تونی بگی، نمی تونی بگی که اونا دارن قصه سر هم می کنن یا نه. تازه اگر واقعا به پول احتیاج داشته باشن که البته همیشه هم احتیاج دارن. هرگز چنینی مردمانی ندیده بودم. به نظر می رسه که لباس این همه خارجی رو که اینجا در بندر زندگی می کنن این خیاطها می دوزن. باید حسابی پول درآرن. این خیاط  از همه شون بدتره . او همیشه قبل از اینکه کارش رو انجام بده پول می خواد . سه بار جدا جدا اومده و گفته  که بچه ای، کسی داره می میره . حتی یه کلمه اش روهم باور نمی کنم . شاید تریاک می کشه یا قمار می کنه. همه شون قمار می کنن . حتی نمی تونی یه کلمه از حرفهاشون رو باور کنی!" خانم نیومن آهی کشید و گفت:"اوه ، می دونم " و بلند شد که برود . خانم لو هم بلند شد. دوباره گفت:" با اینهمه در برخورد با اینها خیلی ساده باید جدی باشی."

بیرون خانه بزرگ و سفید آن زن خارجی ، خیاط در سکوت و با سرعت خیابان داغ را طی کرد.خوب، او از خانم لو تقاضا کرده بود و خانم لو هم چیزی به او نداده بود. عاقبت بعد از آنهمه ترس و وحشت از نپذیرفتن خانم لو و بعد از اینکه همه شهامتش را جمع کرده بود، خانم لو به او چیزی نداده بود. به غیر از کار دالبر ، تقریبا بیشتر از نصف کار دوخت و دوز پیراهن تمام شده بود.خانم لو پارچه ابریشمی را دو روز پیش به او داده بود و چقدر او خوشحال شده بود. چرا که به این ترتیب چند دلاری برای برادرزاده اش گیرش می آمد. برادرزاده ای که حالا که خداوند سه فرزندش را از او گرفته بود، درست مثل پسر خودش بود. بنابراین او حالا دو دستی به تنها پسر برادر کوچک مرحومش چسبیده بود. مرد جوانی که پیش آهنگری شاگردی می کرد و حالا خودش هم سه بچه کوچک داشت. کی فکر می کرد که مرگ بر چنین مرد جوان و قوی این چنین چیره شود؟  دو ماه پیش قطعه آهن داغ سرخی که او مشغول ضربه زدن به آن بود تا به شکل یک خیش برای شخم زدن درآید، ناگهان از گاز انبر رها شده بود و روی ران پایش افتاده بود و تقریبا گوشت را تا استخوان سوزانده بود. از آنجائیکه تابستان بود و مغازه کوچک آهنگری هم گرم بود او تنها شلوار کتانی نازکش را که تا بالای ران آن را بالا زده بود، در برداشت و به همین دلیل هم آهن داغ روی گوشت عریانش افتاد. خوب آنها هر نوع مرهمی را برای او امتحان کردند اما کدام مرهم است که بتواند گوشت صحیح و سالم را دوباره بر روی استخوان بیاورد و چه پمادی برای چنین زخمی وجود داشت؟ همه ی پایش متورم شده بود و در آن روز گرم ماه نهم سال ، مرد جوان در بستر مرگ خوابیده بود . روی پایش از کفل تا نوک پا پلاستیکهای سیاه کشیده بودند اما بی نتیجه بود.  بله ،صبح ، هنگامی که خیاط به دیدار برادرزاده اش رفته بود این وضع را دیده بود . او خودش مرگ را به وضوح در آن خانه دیده بود. همسر جوان او در چارچوب در اتاقی که خانه شان محسوب می شد نشسته بود و می گریست و دو کودک بزرگتر هم به مادرشان خیره شده بودند و بهت زده تر از آن بودند که بازی کنند. سومین بچه کودکی بود که مادر در آغوشش گرفته بود.

خیاط از کوچه سرازیر شد و به پشت دری که در دیواری قرار داشت رسید. او از حیاطی گذشت که پر بود از بچه های عریانی که جیغ می کشیدند و هنگام بازی دعوا و دادو بیداد می کردند. بالای سرش تیرهایی از جنس نی از این سو به آن سو کشیده شده بود و بر روی آنها لباسهای کهنه ای که با آب بسیار کم و صابون شسته شده بود ، آویزان بودند. آنجا در گوشه حیاط یک خانواده در هر اتاق زندگی می کرد که آبهای زائد خود را به حیاط  می ریختند به همین دلیل حتی آن روز که روز بسیار خشکی بود و البته حتی یک ماه یا بیشتر می شد که روزها بدون بارندگی سپری شده بود ، حیاط لیز بود و آب زائد در آن جریان داشت. اما خیاط به این مساله هیچ توجهی نکرد. او از سه حیاط  دیگر هم که شبیه اولین حیاط بودند گذشت و به طرف در بازی در سمت راست پیچید و وارد اتاق تاریک بدون پنجره شد.

آنجا بویی متفاوت از بوی حیاط می آمد. بوی گوشت گندیده شده. صدای زاری زنی از پشت پرده های  تختخواب بلند شد و خیاط  همان طور که به آن نزدیک می شد ، نگاهش درست حالت زمانی را داشت که خانه زن سفید پوست را ترک کرده بود. زن جوان با آمدن او نگاهش را بلند نکرد. او کنار تخت روی زمین چمپاته زده بود و صورتش از اشک خیس بود.گیسوان بلند سیاهش باز بود و بر روی شانه هایش پریشان شده بود و تا روی زمین آویزان شده بود .پشت سر هم می نالید :"آه شوهرم ...آه مرد من ، دیگر تنها ماندم ،آه شوهرم ...." نوزاد کنار او روی زمین خوابیده بود و گاهی با صدای ضعیفی می گریست . دو کودک بزرگتر نزدیک مادرشان روی زمین نشسته بودند و هر کدامشان کنار کت مادرشان را محکم گرفته بودند. آنها هم گریسته بودند اما در آن هنگام ساکت شده بودند و صورتهایشان که رگه های اشک در آن خشکیده بود برای دیدن عمویشان به بالا چرخید .اما خیاط هیچ توجهی به آنها نکرد .او به درون پرده های کنفی تخت نگاهی کردو آرام گفت:"هنوز زنده ای پسرم؟"مرد محتضر چشمانش را به سختی چرخاند. او به طور وحشتناکی باد کرده بود ،دستهایش، بالاتنه عریانش ،گردنش و صورتش . اما همه اینها در برابر تورم عظیم پای سوخته اش که شبیه کنده درخت شده بود،چیزی نبود. پایش آنقدر بزرگ شده بود که به نظر می رسید مرد جوان به آن متصل شده تا اینکه آن پایی است که مال مرد جوان است. چشمان بی فروغش را به عمویش دوخت. لبهای پف کرده اش را گشود و پس از زمان زیادی که سخت کوشید تمرکز یابد، صدایش همچون زمزمه ای بلند شد. " این بچه ها..."بی درنگ صورت خیاط زیر بار درد متشنج شد .او لب تخت نشست  و به طور جدی شروع به صحبت کرد: "نیازی نیست برای بچه هایت غصه بخوری . با آرامش بمیر . همسر و بچه هایت به خانه من خواهند آمد و جای سه تا بچه های مرا پر می کنند .زنت مثل دختر من و همسرم خواهد بود و بچه هایت نوه های  ما . مگر تو پسر برادر من نیستی ؟ او هم مرده و حالا دیگر فقط من مانده ام."

خیاط آرام گریست و می شد رگه هایی را در صورتش دید که از ساعتها گریه سرکوب شده ی ساکت در صورتش به وجود آمده بود چرا که هنگامی که صورتش را خشک کرد ، این رگه ها تغییری نکردند تنها اشک از گونه هایش فرو می غلتید. بعد از مدتی صدای مرد محتضر دوباره با همان تلاش سخت شنیده شد گوئیکه او خود را از میان بیهوشی عمیقی پاره پاره می کرد تا بتواند گفتنی ها را بگوید. "تو هم خیلی فقیری ...." خیاط به طرف مرد محتضر خم شد چرا که چشمان متورم او حالا دیگر بسته شده بود و خیاط مطمئن نبود که حرفهایش شنیده شود. او سریع جواب داد:"لازم نیست نگران باشی .نگرانی و نارحتی را از قلبت بیرون کن .من کار خوبی دارم. این زنهای سفید پوست همیشه لباسهای جدید می خوان .همین الان یه پیراهن ابریشمی رو تقریبا کامل برای زن رئیس پستخانه دوختم. تقریبا همه اش تکمیل شده به جز دالبراون ،خوب به من پول می ده به خاطر لباسش و شاید باز هم کار به من داد. ما خیلی خوب از پس خودمون برمی آییم ..." اما مرد جوان دیگر پاسخی نداد. او برای همیشه بیهوش شده بود و دیگر نمی توانست از آن بیهوشی به در آید. با این وجودهنوز هم در آن روز گرم به آرامی نفس می کشید . خیاط یکبار بلند شد تا بسته اش را گوشه ای بگذارد و لباسش را درآوردو سپس دوباره کنار کنار بستر مرد محتضر نشست و ساعتها همان جا بی حرکت ماند. زن جوان همچنان می گریست اما سرانجام خسته شد و در حالیکه چشمانش بسته بود هر چند وقت یکبار به آرامی هق هق می کرد. اما بچه ها به این وضعیت عادت کردند . آنها حتی به پدر محتضرشان هم عادت کردند و برای بازی کردن به حیاط دویدند. یکی دوبار یکی از زنان مهربان همسایه آمد و سرش را از در داخل اتاق کرد و دفعه آخر نوزاد را برداشت و او را با خود بیرون برد و او را به سینه پّر خود گرفت تا آرامش کند. از بیرون صدای فریاد شاد او شنیده می شد که با ترحم می گفت: "خوب، حالا دیگه نوبت او رسیده و تا همین الان چنان بویی گرفته که انگار یه ماهه مرده."

بنابراین آن روز گرم این چنین به انتهای خود نزدیک شد و هنگام شامگاه تنفس مرد جوان بند آمدو مرد. فقط آن زمان بود که خیاط بلند شد. او بلند شد و لباسش را پوشید و بسته اش را برداشت و به زن که روی زمین چمپاته زده بود گفت: "او مرد.چیزی پول داری؟"

سپس زن جوان هم ایستاد و در حالیکه گیسوانش را از روی صورتش کنار می زد با نگرانی به او نگاه کرد. فقط آن زمان بود که می شد متوجه شد او هنوز خیلی جوان است ، بیش از بیست سال نداشت، موجود جوان معمولی که می توان هر روز هر جا و در هر خیابانی مثل آن را دید ، نه زشت بود و نه زیبا ، لاغر بود و حتی در مواقع معمولی هم ژولیده بود و آن زمان معلوم بود که مدتهاست شستشو نکرده . صورت چرکش گرد بود .لبان گرد و برجسته داشت و چشمانش کمی بیروح بود . کاملا آشکار بود که او روز به روز زندگی کرده و هرگز مصیبتی را که حالا دچارش شده بود را پیش بینی نکرده است. عاجزانه و با نگرانی به خیاط نگاه کرد. او گفت : " دیگر چیزی باقی نمانده من لباسهای او و لباسهای زمستانی خودم و میز و عسلی ها را گرو گذاشتم و ما الآن فقط همان تختی را داریم که او روی آن خوابیده ." نا امیدی عمیقی در صورت مرد موج زد. او پرسید:   " کسی هست که بتوانی کمی از او قرض بگیری؟ " زن سرش را تکان داد و گفت :" من هیچ کس را به غیر از مردمی که در حیاط زندگی می کنند نمی شناسم و تازه آنها چه دارند؟ " سپس گویی که وحشت موقعیت بدش به او هجوم می آورد با صدایی گوشخراش فریاد کشید: " عمو ، ما غیر از تو کسی رو تو این دنیا نداریم." او به سادگی گفت: " می دونم. " و بار دیگر به تخت نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: روی اونو بپوشون تا از دست مگسها در امان باشه." سپس به سرعت از حیاطها گذشت و زن همسایه که هنوز نوزاد را در آغوش داشت ، همان طور که خیاط رد می شد به طرفش فریاد کشید:"دیگه مُرد؟" خیاط گفت: "او مرده " و از در وارد خیابان شد و به غرب جاییکه خانه خودش قرار داشت ،پیچید. به نظرش می رسید که آن روز گرمترین روز تمام تابستان است. گاهی اوقات ماه نهم سال گرم است و تابستان همینطور داغ و سوزان به پاییز می پیوندد. عصر هم هوا خنک نشد و ابرهای رعد آسا بر فراز شهر قد برافراشتند . خیابانها پر بود از مردان نیمه برهنه و زنانی که لباسهای بسیار نازک پوشیده بودند و روی نیمکت های خیزرانی کوتاه و کوچکی که از خانه های خود بیرون آورده بودند نشسته بودند. بعضی از آنها روی زیراندازهای نئین یا تکه هایی از زیراندازهای پشمین دراز کشیده بودند. صدای گریه بچه ها از هر طرف شنیده می شد و مادرها از روی خستگی و با بیزاری نوزاد هایشان را باد می زدند. خیاط در حالیکه سرش را پایین انداخته بود از میان این جمعیت مثل برق گذشت. حالا دیگر بسیار خسته بود اما با اینکه تمام روز چیزی نخورده بود احساس گرسنگی نمی کرد. او نمی توانست غذا بخورد ، نه .حتی زمانی که به تک اتاق ، خود در حیاط رسید باز هم نتوانست چیزی بخورد و حتی زمانی که همسر پیر و ابله اش که نتوانسته بود، بچه هایش را زنده نگه دارد از کوچه نفس زنان و پای کشان رسید و یک کاسه سوپ رقیق برنج برای او روی میز گذاشت باز هم چیزی نخورد . آن بو هنوز از لباسهایش به مشام می رسید و هنوز سوراخهای بینیش پر از آن بو بود. ناگهان به یاد پیراهن ابریشمی افتاد. فکر کرد مبادا زن سفید پوست بو را بر روی آن حس کند. او ناگهان بلند شد و بسته را باز کرد و پیراهن را تکاند و به دقت آن را بیرون آورد و آن را به مدل لباس زنانه ای که کنار تخت ایستاده بود آویزان کرد.اما پیراهن نباید مدت زیادی آنجا آویزان می ماند. باید تمامش  می کرد و پول را می گرفت. او پیراهن و زیر پیراهنی و کفش و جورابهایش را در آورد و با شلوار نشست . می بایست در این گرما مواظب باشد تا مبادا عرقش پیراهن را لک کند. حوله خاکستری پیدا کرد و آن را دور سرش پیچید تا جلوی ریزش قطرات عرق را بگیرد و کهنه پارچه ای بر روی  میز قرارداد تا هرازگاهی دستانش را با آن خشک کند.زمانیکه سریع مشغول دوخت و دوز بود و البته جرات نمی کرد بیشتراز حد توانائیش زیاد سریع کار کند مبادا جایی را اشتباه بدوزد و خانم لو خوشش نیاید ، غرق در فکر این بود که چه کار می توانست بکند. او سال پیش یک شاگرد داشت اما روزگار آن قدر بد گذشته بود که مجبور شده بود پسرک را مرخص کند بنابراین الان به جز ده انگشتش کمک دیگری نداشت. اما این وضعیت روی هم رفته زیاد هم بد نبود چرا که پسرک زیاد اشتباه می کرد و زن سفید پوست پیوسته می گفت: " تو خودت باید بدوزی خیاط ،به پسرک نده .پارچه رو حرام می کنه." بله و او امیدوار بود که با همین ده انگشتش بتواند پیراهن دیگری ظرف سه روز بدوزد – فکر می کرد که خانم لو شاید پیراهن ابریشمی دیگری بخواهد- و این دو پیراهن ده دلار را نصیبش کند. می توانست با آن ده دلار یک تابوت بخرد و برای باقیش هم قول بعد را بدهد.اما فکر کن خانم لو دیگر کار دیگری نداشته باشد تا به او بدهد، آن موقع چه باید بکند؟ آیا راه دیگری غیر از رفتن پیش یک نزول خوار می ماند؟ وبا این حال جرات انجام چنین کاری را هم ندارد. هر مردی که پیش نزول خوار برود ضرر می کند چرا که بهره پول سریعتر از یک ببر بر روی او می جهد و ظرف چند ماه آن مقداری که قرض کرده دو برابر و سه برابر می شود. بعد از اینکه تابوت را به خاک سپردند او باید زن جوان و سه بچه را اینجا بیاورد و فقط همین یک اتاق برای همه آنها بود .فکر بچه ها قلبش را گرم کرد اما همینکه به یاد آورد او باید آنها را تغذیه کند قلبش از وحشت ایستاد.

نیمه شب نزدیک می شد و او هنوز کار را تمام نکرده بود. بدترین قسمت دوخت و دوز مانده بود و آن هم دالبر بود. او رفت و کتاب مد لباسش را اورد  و زیر نور چراغ کوچک حلبی نفتی که سوسو می زد شروع به مطالعه دقیق آن کرد و کم کم دالبر را آماده کرد ، دالبربزرگ و پهنی که به دقت پیلی خورده بود بالاخره دوخته شد. در حالیکه دستانش از خستگی می لرزید ، پیلی های کوچک را تا زد. همسرش خرناس کشان در تخت دراز کشیده بود. دیگر هیچ چیز نمی توانست او را بیدار کند ، حتی چرخ خیاطی پر سر و صدایی که او برای سرعت بخشیدن به دوخت دالبر کوک زده شده از آن استفاده می کرد هم او را بیدار نکرد. سپیده که زد دیگر به غیر از لبه دالبر که باید با دست سر دوزی می شد و اتو زدن کار چیز دیگری باقی نمانده بود. اتو را باید روی منقل زغالی گرم می کرد. خوب حالا دیگر می توانست کمی بخوابد و چشمهای دردناکش را آرام کند و سپس دوباره برای تمام کردن کار بلند شود.وقتی پیراهن را به مدل لباس آویزان کرد و بعد کنار همسرش دراز کشید ، فورا به خواب عمیقی فرو رفت. زیاد نتوانست بخوابد . ساعت هفت بلند شد و دوباره سر کارش رفت و تقریبا تا نزدیکی ظهر کار کرد و فقط وقتی دست از کار کشید که می خواست لقمه ای ازغذای دیشبش را بخورد ؛غذایی که همانطور از دیشب دست نخورده مانده بود. بعد کار تمام شد. بیشتر از آنچه که فکر می کرد وقتش را گرفت. زیر چشمی به خورشید نگاه کرد ، بله درست سر ظهر می توانست کار را به دست صاحبش برساند.باید عجله می کرد و خانم لو را عصبانی نمی کرد. ممکن بود او دیگر پیراهن بعدی را برای دوخت به او ندهد.نه ، هرطور شده باید پیراهن بعدی را هم می گرفت و اگر همان بعد از ظهر و شب کار می کرد تا روز بعد تمامش می کرد.با نگرانی لباس کامل شده را بویید. شاید کمی بو می داد. یعنی خانم لو متوجه می شد؟

اما خوشبختانه او متوجه نشد. او روی صندلی متحرک عجیبی که در ایوان داشت نشسته بود و با حالتی ایرادگیر به پیراهن نگاه می کرد. با همان لحن ناگهانی و بلندش پرسید:" همه اش تموم شد؟"
متواضعانه جواب داد:"بله خانم."
-"بسیارخوب میرم امتحانش کنم."
بعد به اتاقش رفت و خیاط در حالیکه نفسش را در سینه حبس کرده بود منتظر شد. شاید هنوز کمی بو می داد. به هرحال خانم لو در حالیکه لباس را بر تن داشت برگشت و در صورتش نگاهی حاکی از رضایت دیده می شد، اما نه، خیلی هم راضی نبود!
بی مقدمه گفت :"چقدر؟" خیاط تامل کرد و گفت:"پنج دلار خانم ،...لطفا ! " و هنگامیکه چشمان خشمگین او را دید با عجله اضافه کرد:"پیراهن ابریشمی پنج دلاره خانم ... لطفا ... همه خیاطها پنج دلار می گیرن." خانم لو گفت :"خیلی زیاده خیلی زیاد. تو پارچه ی منو حروم هم کردی." سرانجام از روی ناچاری پول را پرداخت کرد و خیاط با حساسیت بسیار مراقب بود که هنگام گرفتن پول دست او را لمس نکند. با متانت گفت :" متشکرم خانم." بر روی پاشنه ی پایش نشست و در حالیکه انگشتانش می لرزید شروع کرد به گره زدن بسته اش.باید الان از او می پرسید اما چطور می توانست؟ و اگر خانم لو قبول نمی کرد آن وقت چه؟ ناامیدانه دل و جراتش را جمع کرد و در حالیکه با فروتنی به بالا نگاه می کرد و مواظب بود که نگاهش به چشمان او نیفتد گفت:" خانم ، ... پیراهن دیگه ای دارید که بتونم بدوزمش؟"حس می کرد به جواب خانم لو آویزان شده ... منتظر بود و به باغ درخشان چشم دوخت ، اما خانم لو دیگر تقریبا وارد خانه شده بود تا پیراهن را درآورد. با بی دقتی گفت:" نه ، نه دیگه ! تو خیلی دردسر درست می کنی. پارچه ی منو حروم کردی. خیاطهای زیادی هستن که هم ارزونتر می گیرن و هم اینقدر دردسر درست نمی کنن."

روز بعد در گاردن پارتی خانم نیومن ریز نقش را ملاقات کرد که با بی حالی روی صندلی حصیری نشسته بود و سفیدپوستانی را تماشا می کرد که دور چمن حرکت می کردند و سخت غرق در بازی کریکت بودند . چشمان آبی کمرنگ خانم نیومن با دیدن پیراهن جدید درخشید ، اما با بی علاقگی گفت :" بعد از اونهمه ماجرا بالاخره پیراهنت رو گرفتی ؟فکر نمی کردم که بتونی. خیاطه دالبر رو خوب درآورده. درسته؟" خانم لو به پایین و روی سینه ی بزرگش نگاه کرد. آنجا دالبری که به زیبایی چین خورده بود و کاملا اتو شده بود قرار داشت. با رضایت گفت :" بله ، خیلی قشنگه اینطور نیست؟خوشحالم که سرانجام تصمیم گرفتم پیراهن دالبر هم داشته باشه و هم اینقدر ارزون دربیاد.می دونی عزیزم با همه ی این دالبر دوختن کل پیراهن پنج دلار تموم شد. یعنی دو دلار هم ارزونتر از وطن خودمون. دیگه چی ؟؟ آهان ، بله خیاطه درست سر وقت راس ساعت دوازده که بهش گفته بودم پیراهن رو آورد.درست همونطور که بهت گفتم خیلی ساده  است باید با این خیاطهای محلی جدی برخورد کنی !"

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692