داستان «اعمال زور» نویسنده «ویلیامز کارلوس ویلیامز» مترجم «زهرا کمالی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zahra kamaliتنها چیزی که از آن‌ بیمار جدید می‌دانستم فقط یک نام فامیل بود.السون.

-لطفا سریع‌تر پایین بیایید. دخترم خیلی مریضه.

 

تا رسیدم مادر جلو آمد. یک زن با نگاهی وحشت زده، بسیار تمیز و مؤدب، که آهسته پرسید:

-شما دکترید؟

راه را باز کرد تا من وارد اتاق شوم. مثل سایه پشت سرم آمد.

-باید ما رو ببخشید دکتر. آوردیمش اینجا توی آشپزخونه که گرم باشه، البته رطوبت اینجا یکم بالاست.

تا جایی که جا داشت، لباس تن بچه کرده بودند. کنار میز آشپزخانه روی پای پدرش نشسته بود. پدر سعی کرد با ورود من بلند شود اما اشاره کردم که راحت باش. پالتو را درآوردم و سعی کردم شرایط را بررسی کنم.همگی دستپاچه و عصبی بودند. با شک و تردید من را برانداز می کردند. از آدم‌هایی بودند که بدون زیر لفظی حرفی نمی زنند. به همین خاطر پرسیدم:

- چی شده که سه دلار خرج کردین منو ببینید؟

کودک داشت با چشمان خیره و سردش مرا می خورد و هیچ عکس‌العملی روی چهره اش دیده نمی شد. نه حرکتی و نه حرفی. یک موجود کوچک که به طرز عجیبی جذاب و کم نظیر بود و مثل یک گاو ماده سرسخت به نظر می رسید. صورتش سرخ شده بود و تند تند نفس می کشید. کاملاً معلوم بود که تب بالایی دارد. دختر بچه، موهای بلُند براقی داشت. درست مثل یکی از آن عکس هایی که روی مجلات تبلیغاتی چاپ می کنند.

-سه روزه تب داره.

پدرش سکوت را شکست.

-نمیدونم دلیل این تب چیه. زنم هر چی لازم بوده بهش داده تا تبش رو پایین بیاره،همه ی اون چیزایی که بقیه میدن! ولی هیچ توفیری نداشته! خب تو این شرایط که انواع مرض ها هست، ما که سر در نمیاریم چشه، به خاطر همین تصمیم گرفتیم بیاریمش پیش شما؛ تا شما هم یه نگاهی بهش بندازین و ما رو روشن کنید که تبش از چیه!

مثل بقیه دکترها یک سری سؤال‌های کوتاه پرسیدم، تا به تشخیص اولیه برسم.

-گلو درد داشت؟

پدر و مادر هم‌زمان با هم جواب دادند. نه… نه…

-می گفت که گلوش اذیتش نمی کنه.

 مادر سرش را رو به بچه خم کرد و پپرسید:

-گلوت اذیتت می کرد؟

اما بچه هیچ اهمیتی نداد. انگار با دیوار حرف می زد. همانطور با چشم‌های خیره به من نگاه می کرد.

-نگاهش کردید؟

-خواستم ببینم.اما نتونستم.

به این فکر می کردم که در یک ماه گذشته، در مدرسه ای که این کودک تحصیل می کند، چند مورد دیفتری پیدا شده بود. کاملاً مشخص بود که همه ی ما داشتیم به همین موضوع فکر می کردیم؛ اما هنوز کسی حرفی در این باره نزده بود.

- خب حالا نظرتون چیه اول یه نگاهی به گلوی این کوچولو بندازیم؟

تمام تلاشم را کردم و قشنگ‌ترین لبخندی را که می توانستم، روی صورتم نشاندم و به صورت کودک نگاه کردم. اسمش را پرسیدم.

- خب ماتیلدا! حالا دهنتو باز کن تا یه نگاه کوچولو به گلوت بندازم.

هیچ عکس‌العملی نشان نداد. هیچ!

با چرب زبانی گفتم :

-اووو یالا دختر! فقط کافیه دهنتو باز کنی و اجازه بدی یه نگاه بندازم.

 هر دو دستم را باز کردم و جلوی صورتش گرفتم.

-ببین! هیچی تو دستم ندارم. دهنتو باز کن و بذار فقط یه نگاه بندازم.

مادر گفت:

-ببین چه مرد خوبیه!  ببین چقدر مهربونه، یالا دیگه! هر کار میگن بکن. ایشون نمیخواد بهت صدمه بزنه!

دندان‌هایم را از انزجار به هم فشردم. این چه حرفی بود که این خانم زد! فقط اگر از این کلمه «صدمه» استفاده نمی کرد، شاید می‌توانستم با این بچه به یک جاهایی برسم.

اما اجازه ندادم این حس روی رفتارم تأثیر بگذارد و دلسردم کند؛ یا مرا به عجله بیندازد. دومرتبه سعی کردم که با صحبت‌های خیلی آرام و آهسته، دل کودک را بدست بیاورم. در لحظه‌ای که فکر کردم آمادگیش را دارد، تکان کوچکی به صندلی ام دادم و کمی به او نزدیک‌تر شدم؛ اما ناگهان مثل یک گربه وحشی، دستانش را در یک حرکت سریع و غریزی، به سمت چشمانم برد تا چشمانم را از کاسه درآورد. اما انگار عینکم را نشانه گرفته بود. در یک حرکت، عینک در هوا شناور شد و روی زمین افتاد.

پدر و مادر، خجالت زده و شرمنده، شروع به عذرخواهی کردند.

مادر بازوی کودک را گرفت و شروع به تکان دادن کردو گفت:

- خیلی دختر بدی هستی!ببین چکار کردی! با یه همچین مرد خوبی!

خب! روش من به عنوان یک مرد شریف، شکست‌خورده بود.

-محض رضای خدا، انقدر منو به عنوان یک مرد خوب به این بچه معرفی نکنین.من اینجام که داخل گلوشو نگاه کنم ببینم دیفتری داره یا نه! و چقدر احتمال مردنش میره؟یا شایدم اصلاً چیزیش نیست.

رو به بچه گفتم:

-اینجا رو ببین!ما میخوایم داخل گلوتو ببینیم.شما انقدر بزرگ شدی تا حرف منو بفهمی! حالا خودت دهنتو باز میکنی یا ما برات بازش کنیم.

دریغ از کوچک‌ترین حرکتی! حتی حالت چهره اش هم عوض نشد. اما به هر حال ریتم تنفسش تندتر و تندتر می شد.

نبرد آغاز شد. مجبور به شروع مبارزه شده بودم. به یک کشت از گلویش نیاز داشتم،اما قبل از هر کاری به پدر و مادرش گفتم که این مسأله به خودشان بستگی دارد.

- من احتمال خطر بیماری رو بهتون گفتم، اما با همه ی این چیزها اصراری به این آزمایش ندارم؛ مگر اینکه خودتون بخواهید و مسئولیتش رو به عهده بگیرین!

- شنیدی که! دکتر گفت اگر این کارو انجام ندی، مجبوریم ببریمت بیمارستان.

مادر کودک را با جدیت نصیحت می کرد.

 مجبور بودم به زور لبخند بزنم. گذشته از همه ی این چیزها، عاشق آن دختر بچه ی لجوج وحشی شده بودم. پدر و مادرش در مقابل من سرشکسته بودند و در حین این مبارزه‌،همینطور بیشتر و بیشتر درمانده می شدند.

همینطور که تلاش می کردیم،با وحشتی که من برایش ایجاد کرده بودم، لحظه به لحظه، درجات عصبانیت جنون آمیزش بالاتر می‌رفت و مقاومت شگفت انگیزی از خودش نشان می داد.

پدر هر کاری که از دستش برمی آمد انجام داد.حقیقتا مرد بزرگی بود، اما دقیقاً در زمان های حساس و بحرانی که من تقریباً به موفقیت رسیده بودم، به خاطر شرم از من و عذاب وجدانی که از صدمه به کودک برایش ایجاد می شد، عقب نشینی می کرد و تلاش ما بی ثمر می ماند. جوری که دوست داشتم خفه‌اش کنم.

اما ترس از دیفتری، باعث می شد دوباره به من بگوید ادامه بده! به من می‌گفت ادامه بده در حالی که نزدیک بود خودش از حال برود.

مادر، پشت سر ما، مدام از این طرف به آن طرف حرکت می‌کرد و دست‌هایش را با حالتی عصبی، ناخودآگاه بالا و پایین می آورد.

- بچه رو جلوی پای شما می گیرم،تا اشاره کردم بلافاصله هر دو دستشو محکم نگه دارین!

به محض اینکه پدر بچه را گرفت، کودک شروع به جیغ کشیدن کرد.

-نکنین! دارین بهم صدمه می زنین! دستامو ول کن! دارم بهت میگم ولشون کن!

به طرز هیستریک و وحشتناکی جیغ می کشید

 – بسه! ولم کنین! دارین منو می کشین!

مادر با اضطراب عجیبی گفت:

فکر می کنین میتونه این شرایطو تحمل کنه؟

مرد به زنش گفت:

-تو برو بیرون! میخوای از دیفتری بمیره؟

-یالا دستاشو بگیر! همین الان!

به پدرش گفتم و سپس سر بچه را با دست چپم محکم در آغوش گرفتم و آبسلانگ چوبی را بین دندان‌هایش فرو کردم. او با دندان‌های به هم فشرده، با تمام توان مبارزه می کرد. اما حالا، من وحشی شده بودم، آن هم در مقابل یک کودک! تلاش کردم خودم را آرام کنم، اما نتوانستم. من خوب می دانم که چطور می توان دهان را برای معاینه باز کرد و آن روز، تمیزترین حرکتی که می توانستم را انجام دادم. سپر چوبی را پشت دندان‌های آخرش قرار آدم و چرخاندم. فقط یک گوشه ی کوچک از آن، داخل حفره ی دهاش رفته بود. برای یک لحظه دهانش را باز کرد؛ اما قبل از این که چیزی ببینم دوباره دهانش را بست و پره ی چوبی را بین دندان‌های آسیابش خرد کرد.

مادر گفت:

-خجالت نمی کشی؟! خجالت نمی کشی در برابر دکتر اینطور رفتار میکنی؟

به مادر گفتم:

- یکی از اون قاشق های صافی که اونجاست رو به من بدین. حالا با این، امتحان می کنیم.

دهان کودک در حال خونریزی بود.زبانش بریده بود و داشت با حالتی وحشتناک جیغ می کشید.

شاید بهتر بود برای یکی دو ساعت دست نگه می داشتم و بعد از آن، دوباره تلاش می کردم. قطعا این کار، عاقلانه تر بود. اما همین اواخر بود که دو کودک بی‌گناه را دیده بودم که دراز به دراز، کنار هم افتاده بودند و به خاطر بی توجهی در همین مورد، مرده بودند. احساس می کردم که من، همین الان باید به تشخیص درست برسم و الا دیگر این فرصت در زمان مناسبش برای این بچه ی لجوج بدست نخواهد آمد.

اما راستش بدتر از آن مسئله، این بود که دلیل اشتیاقم به ادامه ی کار، چیزی بیشتر از آن منطق بود؛ راستش دلیل آن، عصبانیتم بود. دوست داشتم دهان آن بچه ی جسور را تکه پاره کنم. از این حس که بر او غلبه کنم لذت می بردم. دوست داشتم حالش را حسابی جا بیاورم. از این احساس، پوست صورتم ملتهب شده بود.

به هر حال به کارم ادامه دادم. با یک حرکت ناجوانمردانه، گردن و فک کودک را سفت گرفتم و با زور، قاشق نقره ای سنگین را از لای دندان‌هایش پایین بردم و سریعاً قاشق را بالا آوردم تا دهانش باز شود،به طوری که دیگر نتوانست مقاومت کند. گلو دیده می شد.

هر دو لوزه ی او با غشاء پوشانده شده بود. او با شجاعت تمام جنگید تا من از رازش سر در نیاورم. این گلو درد را حداقل سه روز مخفی کرده بود و برای اینکه از چنین اتفاقی جلوگیری کند، مدام به پدر و ماردش دروغ گفته بود.

حالا دیگر او وحشتناک عصبانی بود. اگر تا الان حالت دفاعی داشت، حالا دیگر تهاجمی شده بود.خودش را به زور از لای پای پدرش درآورد. در حالی که اشک شکست، جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، با تمام توان به سمت من حمله کرد.

دیدگاه‌ها   

#1 رهگذر 1396-10-07 10:02
داستان جالبی بود
موفق باشید و پیروز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692