در زمانهای قدیم، در سرزمینی خیلی دور، پادشاه مهربانی همراه با ملکه دوست داشتنیاش زندگی میکرد. ملکه و پادشاه بیشتر از هر چیزی در این دنیا یک بچه میخواستند. سرانجام، وقتی شاهزاده کوچولو متولد شد شادی عظیمی سراسر قلمرو پادشاهی را فراگرفت. پادشاه گفت: ما جشن سلطنتی برپا خواهیم کرد.
ملکه گفت: ما مردم را از سرتاسر قلمرو پادشاهی دعوت خواهیم کرد.
روز برگزاری جشن، همه با هدایایی که برای شاهزاده کوچولو به همراه داشتند، آمدند.
پریها برای او با ارزشترین هدایا را آوردند.
اولین پری به شاهزاده کوچولو «زیبایی» هدیه داد. دومین پری «خرد»؛ سومی، مهربانی؛ چهارمی، شادی؛ پنجمین پری به شاهزاده کوچولو استعداد موسیقی هدیه داد. و وقتی پری ششم میخواست هدیهاش را به شاهزاده کوچولو بدهد که صاعقه وار در کاخ کوبیده شد. یک پری بدجنس از اعماق جنگل آمده بود.
او جز دعوت شدگان نبود چون پادشاه فکر کرده بود او خیلی وقت پیش مرده است.
پری بدجنس جیغ کشان از پادشاه پرسید: «پس تو میخواستی من رو به مهمانیات دعوت نکنی؟ درسته؟ خب، من در هر صورت برای شاهزاده کوچولو یک هدیه دارم.» او انگشت درازش را روی شاهزاده کوچولو گذاشت. «تو در شانزده سالگی انگشت خود را با چرخ نخ ریسی خراش میدهی و میمیری.»
و پری بدجنس بعد از گفتن آن آرزو در میان مه سیاهی ناپدید شد. شاه و ملکه قلبشان شکست. اما بعد از آن پری ششم با هدیهاش جلو آمد.
- نترسید شاهنشاهان، این درست است که ممکنِ دختر شما در تولد شانزده سالگیاش انگشت خود را خراش دهد و من هم نمیتوانم آن را تغییر دهم اما او نمیمیرد. او به خواب عمیقی فرو میرود. به یک خواب عمیق صد ساله. سپس با بوسه شاهزادهای نجیب دوباره بیدار میشود. اما شاه و ملکه هنوز نگران دخترشان بودند. بنابراین آنها یک پیغام رسان به قلمرو پادشاهی فرستادند که داشتن چرخ نخ ریسی ممنوع
است. پیغامرسان فریاد زنان گفت: «از امروز به بعد، هیچکس اجازه داشتن چرخ نخ ریسی را نخواهد داشت.»
همانطور که شاهزاده کوچولو بزرگ میشد، تمام هدایایی که پریها به او تقدیم کرده بودند نمایان میشد. او زیبا و عاقل، مهربان و خوب بود. او آواز میخواند و شادمان میرقصید.
اما شاهزاده کوچک خیلی هم کنجکاو بود.
او در شانزدهمین سال تولدش در برج پشت کاخ سرگردان بود. شاهزاده کوچولو تمام راه را تا بالای برج رفت، او داخل یک اتاق کوچک شد. در بالای پلهها صدای یک ماشین نخ ریسی شنید. خیلی کنجکاو شده بود.
او با متعجب با خودش فکر میکرد این ممکن است صدای چه باشد؟
شاهزاده کوچولو در اتاق را هل داد و باز کرد. او به خانم خیلی پیری برخورد که نخ ریسی میکرد.
خب البته، او کسی نبود جز پری بدجنس.
شاهزاده که تا حالا چرخ نخ ریسی ندیده بود پرسید: «چی کار دارید میکنید؟»
پری بدجنس گفت: «من دارم نخ ریسی میکنم، کوچولو قشنگم»
شاهزاده پرسید: «منم می تونم امتحان کنم؟»
پری بدجنس در جوابش گفت: «البته که می تونی»
شاهزاده در حال نشستن پشت چرخ نخ ریسی بود که انگشتش را برید و قبل از این که وقت کند حتی «آخ» بگوید به یک خواب بسیار عمیق فرو رفت.
وقتی شاه و ملکه شنیدند که چه اتفاقی افتاده، حرفهای پری بدجنس را به یاد آوردند. آنها پر از غم و اندوه شدند. اما بعد یادشان آمد که پری ششم چه به آنها گفته بود.
پادشاه گفت: «ما باید یادمان باشد که بچهمان نمرده است. اون فقط خوابیده است.»
و خب درست بود. شاهزاده وقتی در تخت خوابش دراز کشیده بود زیباتر از هر زمان دیگری بود. گونههایش به رنگ سرخ و لبهایش قرمز آلبالویی بود. تنها به نظر میآمد که شاهزاده در حال چرت زدن است اما او به یک خواب صد ساله فرو رفته بود.
حالا بزرگترین غم روی زمین سایه انداخته بود. هیچکس آواز نمیخواند و نمیخندید. بچهها دیگر بازی نمیکردند. سگها دیگر پارس نمیکردند. همه دلشان برای شاهزاده خوشحال تنگ شده بود.
یک روز پادشاه به دیدن پری ششم رفت؛ او التماس کنان از او خواست تا به آنها کمک کند. «اگر شاهزاده ما بعد از صد سال بیدار شود ما همه مردهایم و او در آن کاخ به آن بزرگی تنها خواهد ماند.»
پری مهربان گفت: «من قدرت بیدار کردن او را ندارم اما سعی میکنم تا برای کمک کردن به تو راهی پیدا کنم.»
پری مهربان به بالای قلهای در گوشهای از قلمرو پادشاهی رفت. سپس چوب جادوییاش را تکان داد.
به سرعت، همه موجودات زنده در آن قلمرو پادشاهی به یک خواب عمیق جادویی رفتند. ملکه و پادشاه، شوالیههای نجیب، ساقدوشها، ندیمههای ملکه و نگهبانان کاخ همه و همه به خواب رفتند. حتی اسبهای داخل اصطبل ها، پرندگان روی شاخهها، ماهیهای داخل دریاچهها و حتی کوچکترین موجودات قلمرو پادشاهی هم به خواب عمیقی رفتند.
دقیقاً صد سال بعد شاهزادهای از یک قلمرو پادشاهی دیگرکنار جنگل مسحور کنندهای ایستاد. او نوک برج قصر را دید.
شاهزاده جوان از یک کشاورز سر زمین پرسید: «چه رازی در پس انبوه این خارو گلها نهفته است؟»
کشاورز افسانه قدیمی را برای شاهزاده تعریف کرد، در زمانهای قدیم، شاهزاده خانمی بوسیله یک پری بدجنس طلسم شده است.
شاهزاده که بسیار ناراحت شده بود از او خواست تا بقیه ماجرا را برای او تعریف کند.
کشاورز پیر به او گفت که شاهزاده خانم زیبا چطور برای صد سال به خواب رفته است.
شاهزاده اظهار کرد: «من باید خودم این شاهزاده خانم را ببینم.»
جنگل مسحور کننده پر از خارهایی بود که شاهزاده جوان باید قدم به قدم آنها را میبرید. درختهای مو و گیاهان همه جا بودند. اما چیزی که شاهزاده جوان را بیش از هر چیزی متعجب کرد سکوت جنگل بود. او حتی صدای آواز یک پرنده را هم نشنید. همانطور که شاهزاده به در قصر نزدیک شد درختها آنقدر تنومند بودند که او نمیتوانست آنها را ببرد. اگر به خاطر پری ششم نبود، شاهزاده ممکن بود از خستگی غش کند. پری پشت یک بوته مخفی شده بود، پری مهربان راه باریک را باز کرد تا شاهزاده بتواند از آن عبور کند. شاهزاده به حیاط راه پیدا کرد. به نظر میآمد همه خواب هستند. نه زمزمهای، نه جم خوردنی، نه جیرجیری، نه صدای گربهای.همه جا ساکت بود.
شاهزاده با عجله از پلهها بالا رفت و به تالارهای قصر راه پیدا کرد. سرانجام او به یک اتاق که تخت زیبایی در وسط آن بود، رسید. زیبای خفتهای روی آن به خواب رفته بود، به یک خواب عمیق.
وقتی او، شاهزاده خانم را دید عمیقاً عاشقش شد. زانو زد و به آرامی شاهزاده خفته را بوسید.
ناگهان طلسم شکست و کل قلمرو پادشاهی از خواب برخواستند. شاهزاده خانم به آرامی چشمانش را باز کرد و به شاهزاده خوشتیپ لبخند زد.
-شاهزاده خانم گفت: «تو شاهزاده من هستی. من خواب تو رو خیلی وقت بود که میدیدم و منتظر عشق تو بودم.»
شاهزاده بسیار خوشحال شد، چون خودش هم تمام عمرش منتظر چنین شاهزاده خانمی بود.
شاه و ملکه با عجله به دیدن دخترشان و شاهزادهاش رفتند.
آشپزها دوان دوان به آشپزخانه رفتند تا جشن عروسی را برپا کنند. طولی نکشید که همه جا مملو از صدا شد. نوازندگان ویلن نواختند. اسبها شیهه کشیدند. سگها پارس کردند. موشها جیر جیر کردند. پرندهها آواز خواندند.
همه یک بار دیگر در قلمرو پادشاهی خوشحال بودند. ■
از سری مجموعه داستانهای کلاسیک
بازگو شده توسط: JaneBelk Moncure
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا