داستان ترجمه «مو» نویسنده «ب.ر.هوستدر»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «مو» نویسنده «ب.ر.هوستدر»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

جیلیان آنگونه‌ی که ساخته و پرداخته‌ی ذهن اش بود، گمان می‌کرد که اوقصد ترک کردنش را دارد. نگاهی به صورت خود در آینه انداخت و سعی کرد لبخند بزند اما دهانش باز نمی‌شد. دستش را ته کیفش برده به قصد پیدا کردن رژ لب و کرم پودر، چرخاند اما بجای آن‌ها توپک‌های نفتالین و کهنه‌های تکه پاره پارچه و دستمال، گیرش آمد.

 

_گوش ات بامنه؟

مرد گفت:چی می گی؟

صدایش از اتاق مجاوری که درآن لم داده و قهوه‌ی ولرمی که زن برایش درست کرده بود می‌نوشید، می‌آمد.

زن گفت: دارم میرم، نمی‌شنوی؟

_شنیدم، کجا میری؟

_میرم موهامو رو به راه کنم!

_دوباره؟

_دوباره نه، ایندفعه جدیده...

_الانم که خوبی!

_نه, به نظر داغون میام!

_نه، هیچم اینجوری نیس...

_نه، هستم، (این را گفت و به جلو خم شد و سرش را به طرفی, چرخاند و موهای پرکلاغی‌اش را از جلوی صورت و چشم‌هایش به‌طرف بناگوشش برده و جمع اشان کرد)

مرد گفت: شاید باید کمی بخوابی، اینطور نیست؟

_نه از خواب نیست.

_شایدم از، سن و ساله، ماها داریم پیر میشیم ها..

_نه از, سن وسال هم نیست، مشکل چیز دیگه ایه!

_شایدم از کار زیادی باشه؟ از کار نیست؟

_می‌شنوی؟

_می‌شنوم!

_اگه راس میگی، بگو چی گفتم؟!

_داری میری واسه‌ی کار موهات!

_دقیقاً! این درست همون چیزیه که گفتم!(از جلوی آینه برخاسته و به اتاقی که مرد درآن جرعه جرعه قهوه‌ی یخ زده‌اش را می‌نوشید، رفت)

مرد گفت: من دلیل بزرگ شدن این مسله ارو اصلاً نمی‌فهمم!

_مسله دقیقاً همینه ادموند!... تابحال شده که از موهای من تعریف کنی؟

_تو دوس داری من از موهات تعریف کنم؟ مشکل تو اینه؟ این همون چیزیه که تو میخوای؟... خب بنظرمن موهات حرف نداره، من دوسشون دارم!

_من خسته‌ام ادموند!.. دلم یه تغییر و تحول می خواد!

_تغییر به خاطر افسردگی؟

_گوش می‌کنی چی میگم ادموند؟

_من سراپا گوش ام.بنظرمن موهای تو کاملاً روبه راهه!

_اینا ساخته‌ی ذهن منه!

_کاملاً می‌فهمم، من مشکلی نمی‌بینم، ولی خب، کوتاه‌ترش نکن!

جیلیان ادموند را که درحال جرعه جرعه نوشیدن قهوه‌ی یخ زده‌اش بود, ترک کرد.

آرایشگر پرسید: چه مدلی دوس, داری؟

_ازته بزنید!

_ازته؟

جیلیان تکرار کرد: از ته بزنید. می‌خوام دوباره نو به شم, تازه به شم.. جیلیان لبخندی زده وچانه اش را به قفسه‌ی سینه‌اش چسبانده و به آینه خیره شد و باخودش گفت: این ذهن منه که خلق میکنه.

آرایشگر سرش را تکانی داد و جیلیان فهمید که لابد اوشنیده است که زیرلب چه زمزمه کرده است.

دیدگاه‌ها   

#1 مازیار ملکوتی نیا 1396-03-06 21:54
سلام
ممنونم از نوشته زیا و کم نظیرتون،لذت بخش بود برای من بنده
خوشحال میشم در سایت شعر نو از شعرها و داستانهای من دیدن کنید
سپاسگذارم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692