یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود جزیره ای بود که توش شادی خانم، آقای ناراحتی و افراد دیگه مثل خاله عشق با هم زندگی میکردند. یه روز خبر اینکه جزیره قراره غرق بشه رو همه شنیدند و با عجله هر کس برای خودش قایقی ساخت. اما خاله عشق نتونست کاری بکنه چون خیلی ضعیف بود و تصمیم گرفت از دوستاش کمک بگیره.
آقای ثروت که یه قایق پر از پول و طلا داشت از کنارش عبور کرد. خاله عشق بهش گفت: من رو هم با خودت میبری؟ آقای ثروت خیلی جدی جواب داد: نه نمی تونم.
خاله عشق از آقای غرور هم کمک خواست، ولی آقای غرور هم کمکی نکرد.
خاله عشق خیلی ناراحت بود و منتظر کسی بود که کمکش کنه. ناگهان خانم غم رو دید که تو قایقش نشسته و داره گریه می کنه، بهش گفت: لطفاً اجازه بده که منم سوار قایقت بشم خیلی سردمه، خانم غمکه درحال گریه کردن بود جواب داد: برو من حوصلهی کسی رو ندارم. بعد از چند لحظه شادی خانم رو دید که داره با صدای بلند آواز میخونه و تو قایقش بازی می کنه، انقدر صدای شادی خانم بلند بود که حتی صدای خاله عشق رو نشنید و بی توجه از کنارش گذشت. خاله عشق کم کم داشت مریض میشد که یهو یکی دستاشو گرفت و سوار قایقش کرد، خاله عشق خیلی خوشحال بود، انقدر که فراموش کرد اسم کسی که بهش کمک کرده رو بپرسه، بعد از چند دقیقه که به خشکی رسیدن، هرکس راه خودشو رفت .... خاله عشق هی فکر کرد، اما نتونست جوابی برای سوالش که اون شخص کی بود، پیدا کنه! بعد رفت پیش پدر بزرگ که اسمش دانایی بود، ازش پرسید: پدر بزرگ کی به من کمک کرد؟ پدربزرگ اول لبخند شیرینی به خاله عشق زد و بعدش گفت: دخترم اون کسی که بهت کمک کرد، دعای مادرت بود.