داستان «زندگی و عشق» نویسنده «قهرمان تازه اؤغلو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زندگی و عشق» نویسنده «قهرمان تازه اؤغلو»" اگر یک روز زندگی ما را از هم جدا کند. آرزو می کنم چیزی که جدا می شود و می رود تو باشی. چرا که بی من اگر بمانی ،خوشبخت خواهی شد."

و اینگونه قصه آغاز شد. زندگی هر آن چیزی را که از دست می دهیم را روی هم انباشته می کند. هر آنچه که نباید از دست می رفت از دست می رود و هر آنکه نباید می رفت،میرود. از داخل آزادی همیشه یک اسارتی شروع می شود. و سرانجامش یک تنهایی می شود. و تنهایی هایمان شروع می کنند که به همدیگر شباهت داشته باشند. در حالی که این تنهایی ها فقط آدمی را زخمی می کنند. در حقیقت چیزی که مرا از پای در می آورد بی کسی هاست. قلب آدم های بی کس همیشه کوچک است. به آدمی طوری تلقین می کنند که ": چه کسی بودم که هیچ کسی آخر سر نشدم؟!" تمام سکوت ها از سر شروع می شوند. دیگر هیچ فایده ای ندارد مادامی که می خواهی بروی دادن نشانه هایی برای اینکه دوباره عاشقت شوم! از دست می رود هر آنچه که نباید از دست می رفت و راهی می شود هر آنکه نباید می رفت.

اگر چیزی را برای از دست دادن نداشته باشی ،زندگی دوباره چیزهایی را برای از دست دادن به تو می دهد. و تو چیزی را که زندگی از تو می خواهد را می کشی بی آنکه توانای پاک کردنش را داشته باشی. نگاه کن که چگونه می سوزد هر آنکه جدایی را فقط یک فاصله تصور می کند. سعی نکن تنهایی ها را در حصاری بکشی که آنها در هر جدایی روی هم انباشته شده اند. برای همین خودت را برای یک عشق دیگری نگه دار،زندگی برای از دست دادن یک تلخی زیاد طول می کشد و برای اینکه عشق را بیاموزی خیلی کوتاه است.تا رسیدن مرگ زندگی آدمی را سرگرم می کند. و زندگی در یک لحظه از دست می رود. از دست می رود هر آنچه که نباید از دست می رفت و راهی می شود هر آنکه نباید می رفت. اگر آنگونه بمانید ،خواهید سوخت.این زندگی نیست بلکه زندگی های ماست که از دست می رود!

چه کسی می تواند که تصور کند که در وسط یک تنهایی می توان مثل یک انسان زندگی کرد. آدمی در آن صورت زندگی نمی کند بلکه فقط در زندگی می ماند. طوری که مرگ را نمی خواهد و از زندگی هم بیزار می شود. گم می شود وسط فاصله ای که بین دو هیچ ایجاد شده است. برای چه تلاش می کنیم هر آنچه را که فهمیده ایم را به دیگری بفهمانیم. همیشه چیزهایی هستند که آدمی را به زندگی ببندند. خیلی زمان می برد تا بفهمیم در صحنه ای که اسمش زندگی است زیستن مان را داریم بازی می کنیم یا که بازی هایمان را داریم زندگی می کنیم.

درک کردن زندگی به اندازه ی نگاه کردن به عقب ساده است. اما این زندگی کردن به اندازه ی رسیدن به آینده سخت است. از دست می رود هر آنچه که نباید از دست می رفت و راهی می شود هر آنکه نباید می رفت. و حقیقت هایی که ما را زنده گیر می اندازند اسم شان عشق است. چرا که عشق بیشتر از آن زمانی که باید طول بکشد،ادامه پیدا می کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692