در یک صبح آفتابی، پری کوچولوی غمگینی زیر سایهی بوتهی گل لیلیوم نشسته بود. او یک پری معمولی نبود. موهایش هویجی و مثل خارهای جوجه تیغی سیخ سیخی بود. او خیلی ناراحت بود چون اسمی نداشت.
کرم کوچولویی به او نزدیک شد و گفت: "سلام پری کوچولو. چرا ناراحتی؟ اسمت چیست؟"
پری کوچولو گفت: "من اسمی ندارم."
کرم کوچولو گفت: "وا! مگر میشود؟ خب اینکه غصه ندارد. اسم من قشنگ است. میتوانیم ازین به بعد کرم صدایت کنیم."
پری کوچولو گفت: "نه. من این اسم را دوست ندارم. نمیخواهم کسی مرا کرم صدا کند."
کرم کوچولو گفت: باشد و به خانهاش رفت.
سپس عنکبوتی از تارش پایین آمد و کنار پری نشست.
عنکبوت گفت: "سلام پری کوچولو. اسمت چیست؟"
پری کوچولو آهی کشید و گفت:"من اسمی ندارم."
عنکبوت گفت: "پری کوچولوی عزیزم. عنکبوت اسم قشنگی است. میتوانیم از این به بعد عنکبوت صدایت کنیم."
پری کوچولو گفت: "نه! من دوست ندارم کسی عنکبوت صدایم کند. عنکبوت اسم من نیست."
عنکبوت گفت: باشد و به خانهاش برگشت.
کرم ابریشم که از آنجا رد میشد با دیدن پری کوچولوی غمگین کنارش ایستاد و گفت: "آهای پری کوچولو! چرا غمگینی؟"
پری کوچولو سرش را پایین آورد و کرم ابریشم را دید و گفت:"من اسمی ندارم."
کرم ابریشم گفت: "اسم من کرم ابریشم است. اسم قشنگی هم هست. دوست داری کرم ابریشم صدایت کنیم؟"
پری کوچولو گفت: "نه! من این اسم را دوست ندارم. "
کرم ابریشم گفت: باشد و سپس به راهش ادامه داد.
تا اینکه ناگهان موجود عجیب و ریزِمیزهای به او نزدیک شد و گفت: "سلام من یک کوتولهام. تو یک پری جدید هستی درست است؟ فکر نکنم هنوز اسمی داشته باشی!"
پری کوچولو اخمی کرد و گفت: "نه هنوز اسمی ندارم و اصلا هم دوست ندارم اسمم کوتوله باشد."
کوتوله خندید و گفت: "اسم من کوتوله نیست. اسم من همه چیز دان است و میدانم پریها چطور اسم پیدا میکنند. اسم آنها اسم گلی است که زیرش برای اولین بار خوابیدهاند و فامیلی آنها نام گیاهی است که در اطراف آنهاست."
پری کوچولو گفت: "پس اسم من چیست؟"
همه چیز دان گفت: "خب. تو زیر بوتهی گل لیلیوم خوابیده بودی و کنارت سبزی ریحان است. پس اسم و فامیلیات "لیلیوم ریحان" است.
پری به ریحان نزدیک شد و گفت: "به به، چقدر خوش بو است. ممنونم آقای همه چیز دان. من اسمم را خیلی دوست دارم. اما میشود من را لیلی صدا کنید؟"
همه چیز دان لبخندی زد و گفت: "آره. لیلی بیشتر بهت میآید."
سپس پری لیلیوم چرخید و چرخید و با خوشحالی آواز خواند و رقصید.
او از خوشحالی آنقدر دور خودش چرخید که سرش گیج رفت. تا اینکه همه چیز دان گفت: "من نمیتوانم اینجا تنهایت بگذارم. با من بیا تا به بقیهی پریها معرفیات کنم."
همه چیز دان و لیلی رفتند و رفتند تا به یک پل چوبی رسیدند. کنار رودخانه یک عالمه پری بود!
همه چیز دان گفت: "سلام دوستان! معرفی میکنم "لیلی ریحان" دوست جدید ماست.
پری کوچولوی دیگری به سمت لیلی آمد و گفت:"سلام من سنبلم. با من دوست میشوی؟"
لیلی با خوشحالی سنبل را بغل کرد و گفت: "آره!"
سنبل گفت: "امروز قرار است باهم به گردش برویم."
لیلی گفت: "هورا"
بنابراین لیلی، همه چیز دان، سنبل و یک عالمه پری دیگر به گردش رفتند.
اینطوری شد که پری قصهی ما اسم قشنگی پیدا کرد و با دوستانش با شادی در جنگل زندگی کرد.