داستان «بلیط بخت آزمایی» نویسنده «انتوان چخوف» مترجم «محدثه محمدعلی پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «بلیط بخت آزمایی» نویسنده «انتوان چخوف» مترجم «محدثه محمدعلی پور»

ایوان دمیتریچ، مردی از طبقه ی متوسط جامعه، که همراه خانواده ی خود با درآمدی سالیانه 1200 تا زندگی می­گذراند، از وضع خود بسیار راضی بود. بعد از صرف شام روی مبل نشست و شروع به خواندن روز­نامه کرد.

همسرش ، درحالی که میز را پاک می­کرد به او گفت: " یادم رفت امروز روزنامه رو نگاه کنم، ببین لیست قرعه­کشی ها اونجا هست یا نه ".

ایوان دمیتریچ گفت: " اره هست، ولی مگه بلیط تو باطل نشده؟ ".

" نه، من بلیط سه شنبه رو گرفتم".

" چه شماره ایه؟ "

" ردیف 9،499 ، شماره­ی 26 "

" خیلی خب... بذا ببینم... 9،499 و 26 "

ایوان دمیتریچ به شانس در قرعه­کشی هیچ اعتقادی نداشت و قاعدتاً دوست نداشت به لیست شماره­های برندگان نگاهی بیاندازد، اما اکنون، از آنجایی که کار دیگری برای انجام دادن نداشت و روزنامه جلوی چشمانش بود، انگشتش را کنار ستون شماره­ها به سمت پایین برد و بلافاصله، در کمال ناباوری، بدون اینکه از خط دوم از بالا پایینتر برود، چشمش به شماره­ی 9،499 افتاد. باورش نمی­شد، با عجله و بدون اینکه نگاهی به شماره­ی بلیط بیاندازد، روزنامه را روی پاهایش انداخت و درست انگار کسی پارچ آب یخی رویش ریخته باشد، احساس خنکی خوشایندی ته دلش احساس کرد؛ سوزشی خفیف، هولناک و مطبوع!

با صدایی توخالی گفت:" ماشا، شماره­ی 9،499 اینجاست!"

همسرش به چهره ی بهت­زده و هراسان او نگاه کرد و فهمید شوخی نمی­کند. درحالی که رنگ از چهره­اش پرید، رومیزی تاخورده را روی میز انداخت و پرسید:" 9،499؟ "

" اره، اره ... واقعاً اینجا زده! "

" شماره­ی بلیط چی؟ "

" وای، اره! شماره­ی بلیط هم هست! ولی بمون...! میگم ، نه! به هرحال، شماره­ی ردیف ما اینجاست! به هرحال، میفهمی ... "

ایوان دمیتریچ، درحالی که به همسرش نگاه میکرد، لبخند پهن و بی­معنی­ای زد، مثل کودکی که شیئی براق به او داده باشند. همسرش هم لبخند زد؛ برای او هم به همان اندازه خوشایند بود که تنها شماره­ی ردیف را ذکر کرد وسعی نکرد شماره­ی بلیط برنده را بداند. آزاردادن و سردواندن کسی که به شانس امید دارد، خیلی شیرین و هیجان انگیز است!

ایوان دمیتریچ بعد از مکثی طولانی گفت: " این ردیف ماست، پس ممکنه ما برده باشیم. با اینکه فقط یه احتماله ولی ممکنه!

"خب، حالا ببین"

" یکم صبر کن. حالا یه عالمه وقت داریم تا نا امید بشیم. شماره تو خط دوم از بالاست. جایزه 75000 تاس. این پول نیس، قدرته، ریاسته! یه دقیقه دیگه لیستو میبینم و بفرما... 26! ها؟ من میگم چی میشه اگه واقعا برده باشیم؟"

زن­وشوهر در سکوت به هم خیره شده­ بودند و می­خندیدند. احتمال برنده شدن حسابی آنها را گیج کرده بود. آنها می­توانستند حرف نزنند یا رویاپردازی نکنند که 75000 تا را برای چه می­خواستند، چه می­خواستند بخرند، کجا می­خواستند بروند. آنها فقط به فکر شماره­ی 9،499 و جایزه­ی 75000 تایی بودند و خودشان را در خیال­هایشان تصور می­کردند، درحالی که می­توانستند به شادی آن لحظه فکرکنند که خیلی ساده و مقدور بود.

ایوان دمیتریچ، روزنامه به دست، چندین بار از این گوشه به آن گوشه راه رفت، و وقتی که کمی به حال خودش آمد شروع کرد به خیالبافی کردن.

گفت: "اگه ببریم، زندگیمون عوض می­شه، یه تغییروتحول اساسی! بلیط واسه توئه، ولی اگه مال من بود باید اول از همه 25هزار تاشو روی یه ملک درست وحسابی سرمایه گذاری کنم. 10هزار تاشم صرف خرج و مخارج ضروری، اثاثیه­­ی جدید و گشت­وگذار... بدهکاری­­ها رو صاف­ می­کنم و اینجور چیزا... 40هزار تای دیگه رو هم میذارم تو بانک و سودشو می­گیرم".

همسرش درحالی که می­نشست، دست­هاشو روی دامنش انداخت و گفت: "اره، ملک فکر خوبیه".

" جایی در ایالت­های تولا یا اوریول... اول از همه، دیگه به ویلای تابستونی نیازی نداریم، به­علاوه، درآمدمون همیشه تامینه".

انبوهی از تصاویر به ذهنش هجوم آوردند؛ یکی از دیگری دلپذیرتر و شاعرانه­ تر. در همه­ی آنها، خودش را خوش مشرب، متین، سلامت و خونگرم دید. احساس گرما و داغی وجودش را گرفت! اینجا، بعد از صرف سوپ تابستانه، به سردی یخ، به پشت روی شن­های داغ نزدیک یک رود یا در باغی زیر یک درخت لیمو دراز کشید... هوا گرمه... دختر و پسر کوچولوش کنارش سینه خیز می­رن، شن­ها رو می­کنن یا توی علفها کفش­دوزک می­گیرن. اون چرت نرمی می­زنه و به هیچی فکر نمی­کنه و سراسر حس می­کنه که نیاز نداره امروز یا فردا یا پس­فردا سرکار بره. یا بعد از اینکه از دراز کشیدن خسته می­شه، به علفزار یا جنگل می­ره قارچ بچینه، یا روستایی­هایی که با تور ماهیگیری می­کنن رو تماشا می­کنه. وقتی خورشید غروب می­کنه، حوله و صابون برمی­داره و به رخکتن حموم می­ره. اونجا، لباس­هاش رو با لذت درمیاره و با آسودگی سینه ی لختش رو با دست­هاش می­مالونه و داخل آب می­­ره. توی آب، کنار دایره­های صابونی مات، ماهی کوچولوها تندتند این­طرف و اون­طرف می­پلکن و علف­های سبز دریایی سرشونو تکون میدن. بعد از حموم، چای با رولت شیر و خامه... هنگام عصر، قدم­زنی یا شراب خوری با همسایه­ها.

همسرش، درحالی که او هم رویاپردازی می­کرد، گفت: " بله خوب میشه یه ملک بخریم" ، و از چهره اش معلوم بود که محو خیالاتش شده بود.

ایوان دمیتریچ برای خودش پاییز رو تصور کرد با اون باروناش، با اون غروبای خنکش. و تابستون سنت مارتین. توی اون فصل، داخل باغ یا کنار رود بیشتر قدم می­زنه تا کاملا خنک بشه، وبعد، یه لیوان بزرگ ودکا سر می­کشه و قارچ شور یا خیارترش میخوره، و دوباره یه لیوان دیگه شراب... بچه­ها دوان دوان از باغچه میان طرفش، درحالی که هویج و تربچه به دست دارن، بوی خاک تازه میاد... و بعد، تمام­قد خودش رو روی مبل میندازه و با فراغت خاطر صفحات یه مجله ی معروف رو ورق می­زنه ، یا صورتش رو باهاش می­پوشونه و دکمه­های جلیقه­اش رو باز می­کنه و خودش رو ول می­کنه تا خوابش ببره.

بعد از تابستون سنت مارتین، آب وهوا ابری وتیره می­شه. اونجا شب و روز بارون می­باره، درختای برهنه ناله می­کنن، هوا سرد و خفه­اس! سگ­ها، اسب­ها و پرنده­ها، همه خیس و افسرده­ان. هیچ­­جا برای قدم زدن نیس؛ یکی چند روز نمی­تونه بیرون بره، و یکی مجبوره سرتاسر خونه راه بره و با ناامیدی به پنجره ی مه آلود نگاه کنه. افسرده کننده­اس!

ایوان دمیتریچ مکث کرد و به همسرش نگاهی انداخت.

گفت: "من باید برم خارج، می­­دونی ماشا!"

و شروع کرد به فکرکردن درباره­ی اینکه چقدر خوب می­شه آخرای پاییز رو بره خارج، یه جا تو جنوب فرانسه... ایتالیا... هند!

همسرش گفت: "من هم حتما باید برم خارج، ولی شماره­ی بلیط رو ببین!"

"صبرکن، صبرکن!..."

دور اتاق قدم زد و به فکر فرورفت. براش اتفاق افتاد: اگه همسرش واقعا می­رفت خارج چی؟ تنهایی سفرکردن لذت بخشه؛ همینطور سفر کردن توی جامعه­ای که زنهای بی­خیال و سبک­سر تو حال زندگی می­کنن، نه مثه اونایی که از اول تا آخر سفر فقط درباره­ی بچه­ها و حسرت­هاشون فکرمی­کنن و وراجی می­کنن و سر هر پول خرد به ترس و لرز می­افتن. ایوان دمیتریچ زنش رو توی قطار تصور کرد با یه عالمه بسته و سبد و کیف! اون سر هرچیزی آه و ناله می­کرد و از این شاکی می­شد که قطار سرش رو درد آورده یا اینکه کلی پول خرج کرده... توی ایستگاه­ها مدام مجبور بود دنبال آب جوش و نون و کره بدوئه... شام هم نمی­خورد چون براش گرون تموم می­شد...

درحالی که زنش را ورانداز می­کرد، با خودش فکرکرد: "سر هر پول خرد، سرم غرغر می­کنه، بلیط قرعه کشی مال اونه نه من! از طرف دیگه، خارج رفتن براش چه فایده­ای داره؟ اونجا چی می­خواد؟ اون خودش رو تو هتل حبس می­کنه و نمی­ذاره من از جلوی چشاش جم بخورم.. میدونم!"

و برای اولین بار در زندگی­اش به این حقیقت فکر کرد که همسرش پیر و بدقیافه شده بود، و مدام بوی غذا می­داد، درحالی که خودش هنوز جوان، شاداب و سلامت بود و می­توانست دوباره ازدواج کند.

با خودش فکرکرد: "البته همش مزخرفه! ولی... چرا اون باید بره خارج؟ به چه دردش می­خوره؟ بااین حال اون میره... من میتونم تصور کنم... تو واقعیت همه جا واسه اون یه جوره، چه نپلس باشه یا کلین . اون فقط به راه منه. من باید محتاج اون باشم. میتونم تصور کنم چطور مثه ی زن عادی، همین­که پول به دستش برسه قفل­وزنجیرش می­کنه... از من قایمش می­کنه... اون از فک و فامیلاش مراقبت می­کنه و سر هر پول خرد پدر منو درمیاره!"

ایوان دمیتریچ به فامیلای زنش فکر کرد. همه­ی اون برادر خواهرا و فک و فامیل بدبخت بیچارش به محض اینکه بشنون برنده شده می­ریزن سرش و مثه گداها شروع می­کنن به آه­وناله کردن و با لبخندای چرب و چیلی و ریاکارانشون به لابه کردن می­افتن. آدم­های بدبخت نفرت انگیز! اگه بهشون چیزی بدی، بیشتر حریص می­شن؛ اگه هم ردشون کنی، فحش میدن و تهمت می­زنن وبرات آرزوی بدبختی و بیچارگی میکنن.

ایوان دمیتریچ فامیلای خودش و قیافه هاشون رو به یاد آورد، قبلاً همیشه بی­غرضانه بهشون نگاه می­کرد ولی اکنون به نظرش منفور و زننده اومدند.

فکرکرد: "چه آدم­های رذلی!"

قیافه­ی زنش هم به نظرش نفرت بار و منزجرکننده آمد. خشم در سینه­اش موج زد و کینه­جویانه اندیشید.

" اون هیچی از پول سرش نمی­شه و خسیسم هس. اگه برنده شه به من 100 تا میده و بقیه رو قفل و زنجیر می­بنده".

و اکنون به همسرش نگاه کرد، اما نه با لبخند بلکه با تنفر! همسرش هم با خشم و تنفر او را ورانداز کرد. او هم خیالبافی­ها و نقشه­های خودش را داشت؛ خوب فهمید که خیالبافی­های شوهرش چه بودند. می­دانست چه کسی اول از همه سعی می­کند پولهایش را بقاپد.

چشم­هایش این حس را ادا می­کرد که "خیلی خوبه آدم با پول بقیه خیال­پردازی کنه! نه، جرات نداری!"

شوهرش نگاهش را فهمید؛ دوباره خشم در سینه­اش به جوش آمد و برای اینکه زنش را آزار بدهد، از سر لج نگاه سریعی روی صفحه­ی چهارم روزنامه انداخت و فاتحانه خواند: "ردیف 9،499 شماره­ی 46! نه 26!"

تنفر و امید هردو به یکباره محو شدند و فورا به نظرشان آمد که اتاق­هایشان تاریک و کوچک و سقفشان کوتاه است، یا غذایی که می­خوردند بهشان نساخته بود بلکه روی معده­شان سنگینی کرده بود و ظهرشان خیلی طولانی و کسل کننده بود.

ایوان دمیتریچ اخلاق گندش رو شروع کرد و گفت: " این دیگه چه کوفتی می­گه! تو این خونه­ی لعنتی هرجا آدم پا می­ذاره نون خرده­اس، انگار این خونه هیچ­وقت جارو نشده. یه نفر باید گورشو گم کنه بیرون. لعنت به روح ذلیل شده­­ی من! باید لشمو ببرم بیرون و خودمو روی اولین درخت کوفتی دار بزنم!"

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692