قصه برادران خین بو و نور بو (از افسانه‌های مردمان کره) نویسنده «سینا عباسی هولاسو »

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

قصه برادران خین بو و نور بو (از افسانه‌های مردمان کره) نویسنده «سینا عباسی دالاهو»

دو برادر بودند. برادر بزرگ‌تر به نام" نور بو" فرد ثروتنمد و سنگ دلی بود. آنچنان ظالم بود که در چاه آب همسایه‌ها تف می‌کرد تا باعث سیاهی خون آن‌ها شود. هر کسی که گذرش به کوچه او می‌افتاد، سگی که داشت را تحریک می‌کرد تا آن شخص را بگیرد. ولی برادر کوچک‌تر " خین بو " در دخمه ای تنگ و تاریک در کنار خانوادهٔ بزرگی که داشت هر چقدر هم که لباس‌هایش مندرس باشد باز هم با آن‌ها به بهترین صورت ممکن خوش رفتاری می‌کرد. می‌دانست که با هر کسی باید به چه زبانی حرف بزند. حتی حاضر بود که آخرین لقمه ای که داشت را با یکی دیگر قسمت بکند.

 

یکبار اتفاق ناگواری رخ داد. سیل تمام حاصل " خین بو " را به کلی از بین برد. برای همین خواست که به نزد برادرش برود تا از او کمی ارزن برای کشت بگیرد. وقتی " نور بو " از روزنه‌های در برادرش را دید شروع به فحاشی کرد و او را از خانه‌اش راند. "خین بو " بی آنکه حتی یک کلمه ای هم بگوید به طرف خانه‌اش برگشت. همسرش وقتی او را با آن حال و اوضاع دید متوجه شد که دست خالی برگشته است. سعی کرد که به او دلداری بدهد. برای همین گفت:

-یک روزی می‌رسد که ما هم، زندگی خوبی د اشته باشیم. هی مرد! اصلاً خودت را ناراحت نکن.

بهار از راه رسید. اول از همه پرستوها بازگشتند. یکی از پرستوها در خانه فقیرانه " خین بو " و زیر سقف حصیری آن برای خودش آشیانه ای ساخت. وقتی " خین بو " با این صحنه مواجه شد گفت:

-تو به چه علتی زیر این سقف سوراخ و کهنه و فرسوده برای خودت لانه درست کرده ای؟! این حصیرهای کهنه و پوسیده جوجه‌هایت را از کولاک محافظت نخواهد کرد. حتی اینجا یک دانه ارزن و هم یک تکه نان خشک هم پیدا نخواهی کرد.

روزها و ماه‌ها گذشت تا اینکه زیر سقف خانه " خین بو " جوجه‌های پرستو سر از تخم درآوردند. او تمام روز را برای گرفتن پشه‌ها پرواز می‌کرد تا آن‌ها را بگیرد و به جوجه‌هایش بدهد.

"خین بو‌" بدون آنکه به تنگ دستی‌اش فکر بکند گاهی وقت‌ها تکه‌های نان خشک را روی زمین می‌ریخت.

یک روز ماری خودش را به لانهٔ پرستو رساند. وقتی که "خین بو‌" این صحنه را دید به سرعت جوب دستی‌اش را برداشت و شروع کرد به داد و هوار کشیدن. مار ترسید و به عقب برگشت. در همین حین یکی از جوجه‌ها از لانه به روی زمین افتاد و پایش شکست. " خین بو " جوجه را از روی زمین برداشت تا که آن را مداوایش کند."خین بو " در دخمه‌اش لانه ای برای جوجه پرستو ساخت.

زمانی که جوجه پرستو بزرگ شد و پرهایش درآمد،"خین بو " همین که خواست او را پرواز بدهد گفت:

-پرواز کن و برو به سرزمین خودتان. آنجا که دیار پرستوهاست! پرواز کن برو تا بتوانی روزهای خوب و خوشی برای خودت به دست بیاوری.

پرستو بال‌هایش را باز کرد و سریع خودش را به پشت بام خانه رساند. پرستوها برای اینکه بتوانند زمستان را سر کنند به سرزمین گرم خودشان کوچ کردند.

...دوباره فصل بهار شد. پرستوها به جای کهنه و قدیمی‌شان بازگشتند. و پرستویی که "خین بو " از آن نگهداری کرده بود و هم به اینجا آمد. "خین بو" جلوی دخمه خودش نشسته بود. آه می‌کشید و افسوس می‌خورد چرا که فصل کشت وکار رسیده بود و باز هم او نه ارزنی داشت و نه زمینی! ماموران حکومتی هر چیزی که داشت را به نام خراج از او گرفته بودند.

پرستو روی پشت بام خانه " خین بو " دائم در حرکت بود و سر و صدا می‌کرد. چیزی از دهانش روی زمین افتاد. "خین بو " خم شد و آن را برداشت. تخم کدو حلوایی بود. پرستو گفت:

-به خاطر همین سعی کن که همیشه خوب باشی! برای کاشتن چیزی جز این نداریم. الان هر چیزی هم که نداشته باشیم باز هم تخم کدو حلوایی می‌کاریم.

"خین بو " تخم کدو حلوایی را درست جلوی در دخمه‌اش کاشت.

تخم کدو حلوایی از زیر خاک درآمد. شروع به بزرگ شدن کرد. خانواده "خین بو‌" به بهترین شکل ممکن به کدو حلوایی می‌رسیدند. کدو به خوبی رشد کرد و بسیار بزرگ شد. به طوری که ساقه و برگ‌هایش تمام دخمه را گرفته بود. به شکوفه نشست و سپس شروع به آوردن کدو کرد. پاییز که از راه رسید "‌خین بو‌" در خانه‌اش سه تا کدوحلوایی بزرگ داشت. کدوها آنقدر بزرگ بودند که کسی تا به حال کدویی به آن اندازه ندیده بود.

"خین بو‌" شروع به چیدن کدوها کرد و بعد خواست که آن‌ها را با اره نصف کند.

وقتی که اولین کدو حلوایی را با اره نصف کرد، از درون آن انواع خوردنی‌ها بیرون ریختند. خوردنی‌هایی که تا به دهانش می‌گذاشت هر نوع بیماری که داشت را از بین می‌برد. این خوردنی‌ها صد جور مریضی که وجود داشت را خوب می‌کرد. همین باعث شد که کبکش خروس بخواند. برای اینکه دائم در این دخمه تاریک و مرطوبش مریض بود.

شروع کرد تا کدوی دومی را با اره نصف کند. همین که خواست تا آن را نصفش کند، خود به خود از وسط دو نیم شد. داخل کدو هر جور لباسی که می‌خواستی وجود داشت. این باعث خوشحالی "خین بو " شد. آخر همیشه در حسرت اینطور لباس‌ها بود.

خین بو آماده شد تا آخرین کدو را هم با اره نصف کند. این بار از داخل آن کلی چیزهای قیمتی بیرون ریختند. طلا، نقره و سنگ‌های قیمتی و تزئینی...خین بو بیش از حد خوشحال شد. چون که می‌دانست وقتی ماموران حکومتی برای خراج می‌آیند یک پول سیاه آن موقع چه ارزشی پیدا می‌کند.

حال روز خین بو به کلی فرق کرده بود. برای خودش خانه ای از سنگ و کاشی ساخت. از همه چیز به بیشترین مقدار ممکن وجود داشت. هم اتاق هم لباس و هم خورد و خوراک. خین بو هرگز آن پرستو را فراموش نکرد. سایه بانی از آجر و سیمان بالای پنجره‌ها ساخت تا پرستوها بتوانند به راحتی برای خودشان آشیانه درست کنند. از آن روز به بعد بود که کره ای‌ها در خانه‌هایشان از اینطور قرنیزها استفاده می‌کنند.

حالا این برادر خیرخواه صاحب هر چیزی که می‌خواست شده بود. به هرکسی که راهش به سمت خانه‌اش می‌افتاد هز هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد. خین بو مثل آن اوایل هر کسی که دستش تنگ بود به هر صورتی که می‌توانست کمک می‌کرد.

برادر حریصش یک روز شنید که خین بو خوشبخت شده است. پولش از پارو بالا می‌رود. از حسادت حتی نمی‌توانست شب‌ها هم بخوابد. زن بی رحمش نیز بیشتر از او به خین بو حسادت می‌کرد.

زن "نور بو‌" نتوانست که بیشتر از این تحمل کند برای همین به همراه برادر کوچکش به طرف خانه "‌خین بو‌" رفت. می‌خواست که هر طور شده بداند او چطور این همه ثروت را توانسته که جمع کند. وقتی که خانه جدید خین بو را دید کم مانده بود که از حسادتش دق کند.

خین بو وقتی که دید زن برادرش همانطور مات و مبهوت به خانه‌اش نگاه می‌کند، فوراً او را به داخل دعوت کرد و در بهترین جای خانه او را نشاند. به خوردنی‌های متفاوتی از او پذیرایی کرد. زن "‌نور بو‌" چیز زیادی نخورد. دائم سرش را می‌جنباند تا چیزهای دیگر خانه را که ندیده بود را ببیند. دیگر بیش از این نتوانست که تحمل کند برای همین از خین بو پرسید: که این همه مال و مکنت از کجا به دستش رسیده؟! "خین بو" لزومی نمی‌دید که چیزی را پنهان کند. تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد.

زن ثروتمند با سرعت به طرف خانه‌اش رفت. از هر چیزی که در خانه خین بو دیده بود با چیزهایی که خودش سر هم کرده بود را به شوهرش گفت. بعد از اینکه خیلی درباره خوشبختی "خین بو" با هم حرف زدند نگاهان "نور بو‌" شروع به توهین کردن به خین بو کرد. "نوبو " گفت:

-هیچ عیبی ندارد. تا وقتی که بهار بیاید منتظر می‌مانیم...آن وقت من هم کاری می‌کنم تا پرستو هم برای ما خوشبختی بیاورد. اگر آن خین بو احمق، فقیر توانسته که این همه ثروت به دست بیاورد. من چند برابر او می‌توانم که به دست بیاورم.

دوباره فصل بهار شد. پرستوها از سرزمین‌های گرمی که داشتند به اینجا آمدند تا برای خودشان آشیانه ای درست کنند. در خانه " نور بو " هم پرستویی برای خودش خانه ای ساخت. جوجه‌های پرستو سر از تخم در آوردند. نور بو وقتی جوجه پرستوها را دید، به کلی یادش رفته بود که باید مواظب آمدن مار باشد. خودش را به لانه پرستو رساند. یکی از جوجه‌ها را برداشت. و ما بقی آن‌ها را با دست خودش خفه کرد. آن جوجه پرستو را به خانه‌اش آورد. پایش را شسکت و خودش شروع کرد تا معالجه‌اش کند. از او مراقبت کرد تا حالش بهتر شد. آن را برداشت تا پرواز کند و خودش هم گفت:

- مبادا که فراموش کنی من از تو نگهداری کردم تا حالت خوب شود! اگر من نبودم تو با این پای شکسته و علیل چطوری می‌توانستی که زندگی کنی؟ من بودم که تو را معالجه کردم تا بهتر شوی...نگاه کن که چقدر بابت خوب شدنت دارو مصرف کرده‌ام.

پرستو به پرواز در آمد و به سمت سرزمین خودشان کوچ کرد.

دوباره باز فصل بهار شد. پرستوها برگشتند.

"نوبو" روی پشت بام نشسته بود و به آسمان نگاه می‌کرد. وقتب پرستوها را دید، با صدای بلندی گفت:

-پس پرستویی که به من بدهکار بودش، کجاست؟! آن هم با شماپرواز کرده و آمده؟!

نوبو که کلاه سیاهش را به عقب داده و آنطور نشسته بود. در چهره گوشتی‌اش چشمان طمع کارش برق می‌زدند.

پرستو هم از راه رسید. وقتی که به خانه نور بو رسید، تخم کدویی را که با خودش آورده بود را روی او انداخت و رفت.

نوبو به سرعت تخم را برداشت و جلوی خانه‌اش در زمین کاشت. هیچ کس به آن تخم کدویی که کاشته بود رسیدگی نمی‌کرد. خودش هم به آن یکبار بیشتر آب نداد. چرا که شکم بزرگی داشت و مانع می‌شد که بتواند به راحتی خم شود. کدو شروع به بیرون آمدن از خاک کرد. ساقه و برگ‌هایش روز به روز بزرگ می‌شدند. نور بو از نگاه کردن به آ«سیر نمی‌شد. می‌گفت که: "زود باش پس که به بار می‌نشینی؟!"

ساقه و برگ‌های کدو تمام خانه نور بو را گرفتند. وقتی که پاییز شد سه کدوی بزرگی به عمل آمده بودند. نوبو شروع کرد که آن‌ها را با اره از وسط دو نیم کند. دست‌هایش می‌لرزیدند و از شدت حرصی که در چشمانش بود آب دهانش راه افتاده بود...

یکی از کدوحلوایی‌ها را از وسط نصف کرد-اما چیزی که می‌دید باعث تعجبش شده بود- داخل آن پر بود از کرم پروانه! به سرعت از داخل کدو بیرون آمدند و از رشته‌ها بالا رفتند و تمام ذرت‌ها را که نوبو انبار کرده بود را خوردند.

مرد ثروتمند همین که دستش را به طرف کدوی دومی برد دید که از داخل آن دزدی بیرون جهید و تمام طلاهایی که در خانه داشت جمع کرد و با خودش برد. نوربو دست برد تا کدوی سومی را نصف کند و همین که می‌خواست با اره آن را به دو نیم کند از درونش شعله ای بیرون جهید و خانه سلطنتی و مجلل نوربو در آتش سوخت و خاکستر شد. نور بو به همراه زن طمع کارش در آتش سوختند. واینگونه بود که آخرین ثروتمندان نیز زندگی‌شان را از دست دادند.

وقتی که ماجرا به اینجا رسید، قصه ما نیز تمام شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692