"پالی" به چابکی پدال دوچرخهاش را به حرکت در آورد درحالیکه مادرش نیز با قدمهای نسبتاً سریع به موازاتش گام بر میداشت. مادرش خیلی تلاش میکرد تا همگام با "پالی" راه برود و از او عقب نماند. آنها در حال رفتن بسوی پارک شهر بودند تا به برنامه گشت و گذار هفتگی برسند و ساعاتی را در فضای آزاد تفریح کنند.
کیف بزرگ و آبی رنگ "پالی" که جیبهای صورتی رنگی داشت، بر روی شانههای مادرش آویخته بود. در داخل کیف برخی اشیاء مورد علاقهی "پالی" وجود داشتند که او از آنها برای درست کردن تصاویر تجملی گوناگون بهره میگرفت. او از این تصاویر برای زیباسازی درب یخچال و دیوارهای اتاقها استفاده میکرد. این اشیاء همواره به همراه درخشش جانبخش خورشید، نسیم ملایم، رنگارنگی محیط طبیعی و سرسره بزرگ نقره ای پارک بعنوان بخشی از این گردش محسوب میشدند.
"پالی" از فرصتی که آنروز بدست آورده بود، بسیار خوشحال و راضی مینمود. او به آرامی رکاب میزد و یک روبان صورتی رنگ از انتهای موهای بافتهی زرد رنگش در نسیم صبحگاهی در اهتزاز بود. "پالی" احساس بسیار خوبی در مقایسه با دفعات پیشین داشت زیرا امروز مادرش به او اجازه داده بود تا شلوار جدیدش را بر تن نماید. این شلوار گلهای آبی و صورتی فراوانی داشت و "پالی" قول داده بود که مواظبت کند تا شلوار تازهاش گِلی نشود.
"پالی" مادرش را خیلی دوست داشت و همواره سعی میکرد تا مایه مباهات وی گردد. او دوست داشت تا از رفتار مادرش الگو بگیرد و در آینده به زنی همچون او تبدیل گردد.
"پالی" احساس میکرد که تفریح امروزش درست مثل بودن در یک رؤیای سراسر رنگی است. وزش نسیم ملایم همراه با درخشش نور خورشید محیطی مملو از انوار زرد رنگ
را فراهم ساخته بود. تابش نور بر چهره صورتی رنگ و چشمان آبی "پالی" باعث میشد تا هر کسی را به تبسّم وادار کند.
یک اصله درخت نارون بلند با شاخهها و برگهای سبزرنگ سرش را آنگاه که آندو از جلویش عبور میکردند، به نشانهی تعظیم و احترام برایشان تکان داد.
چندین متر دورتر، دو پسر نوجوان به اتفاق دخترکی که موهای مجعد قرمز رنگ داشت، در حال پرتاب یک توپ ویژه بازیهای ساحلی با نوارهایی به رنگهای سبز و سفید به سمت
همدیگر بودند. این زمان توپ درست به بالای سر یکی از پسرها رسید و او با یک پرش سریع آن را قبل از دختر مو قرمز گرفت. جیغهای شادمانه آنها سوار بر بالهای باد به گوش "پالی" میرسیدند و به او احساس شادی و شعف زایدالوصفی میبخشیدند.
"پالی" اندکی بعد رکابزنان به یک کامیونت مخصوص فروش بستنی رسید که در حاشیه پارک توقف نموده بود. او دو نوجوان با لباسهای سفید رنگ و راکت تنیس در دست را مشاهده کرد که در حال خریدن بستنی میوه ای و نوشابه خنک بودند.
آنروز همه چیز برای "پالی" عجیب و شگفت انگیز مینمود آنچنانکه بنظرش پرندهها نیز شادمانه تر از همیشه آوازهای دل انگیز میسرودند. صداهای خوش آهنگ پرندهها از فراز درختانی که در همان حوالی بودند، بوضوح به گوش میرسیدند.
دوچرخه "پالی" هنوز کاملاً متوقف نشده بود که او از رویش بر روی زمین جهید. "پالی" و مادرش وارد بخش ویژه ای از پارک شدند که سرسرهی عظیم نقره ای رنگ را در آنجا مستقر ساخته بودند. "پالی" این سرسرة بزرگ را خیلی میداشت. او هر زمان که از قسمت سراشیب و باریک سرسره استفاده میکرد، از لرزشهای حاصله بسیار لذت میبرد. بنابراین "پالی" به طرف سرسره بزرگ دوید تا خود را به آن برساند و چون همیشه از پلههایش بالا برود.
مادرش فریاد زد: "پالی"، دخترم، یواش تر.
تبسمّی بر صورت "پالی" ظاهر شد.
"باربارا" نیز نظیر دخترش "پالی" همواره از این فرصت تفریحی لذت میبرد. او بسیار دوست میداشت تا علاوه بر آرامشی که در محیط پارک بدست میآورد با سایر زنانی که به اینجا میآیند، معاشرت نماید. آنها بدینگونه به رد و بدل کردن تجارب و خاطراتشان از محیط خانواده و بچههایشان میپرداختند. مادر "پالی" احساس خوبی پیدا میکرد آنگاه که در محل دنجی از پارک می نشست، مشغول بافتنی میشد و یا به مطالعه کتابهای داستان میپرداخت.
"باربارا" از گشت و گذاری که در حین تفرّج و گردش در پارک بعمل آورده بود، اندکی احساس خستگی مینمود لذا بر روی نزدیکترین نیمکت داخل پارک نشست و بزودی دوستش "کارول" نیز به او ملحق شد.
"پالی" مادرش و سایر زنان را از دور مشاهده میکرد. او از اینکه مادرش با سایر خانمها ملاقات میکرد و به گفتگو میپرداخت، بسیار خوشحال میشد زیرا اینکار در روحیه مادرش تأثیر مثبت میگذاشت.
"پالی" مجدداً مشغول بازی و تفریح شد.
سطح دستگاه سرسره امروز اندکی سردتر از روزهای قبل بنظر میرسید امّا این موضوع نتوانست "پالی" را از سُر خوردن بر سطح صاف آن باز دارد. سطح سرد و فلزی سرسره باعث القاء لرزشی هیجانی و مفرّح در "پالی" میشد. او هر دفعه که به انتهای شیب سرسره میرسید، مجدداً سعی میکرد تا از پلههایش بالا برود و این دفعه با سرعت بیشتری به پائین بلغزد. بیشتر، بیشتر و بیشتر.
او مشتاقانه از سرسرهی نقره ای سرد بالا و پائین میرفت. "پالی" زمانیکه سواربر سُرسُره میشد به خیالپردازی هم میپرداخت. مثلاً او چشمانش را میبست و خودش را شاهزاده ای زیبا و دوست داشتنی سوار بر اسبی سفید تصوّر میکرد. برخی روزها نیز "پالی" وانمود میکرد که تبدیل به یک توله سگ و یا بچه گربه گمشده ای شده است که در جستجوی مادرش میباشد. او حتی دلش میخواست که این زمان به میومیو و یا واق واق کردن بپردازد و بر روی زمین پارک بخزد.
"پالی" شنید که مادرش به سایرین میگوید که دخترش "پالی" از تخیلات بسیار خوبی بهره میبرد درحالیکه او حقیقتاً از قدرت تخیل خویش مطمئن نبود. "پالی" گمان میکرد که این موضوع شاید به این معنی باشد که وی بخوبی میتواند ادای دیگران را در آورد، خود را بجای آنها متصور سازد و در موقعیت آنها قرار دهد.
"پالی" مرتباً همچنان از پلههای سُرسُره بالا میرفت و از سمت مقابلش به پائین میلغزید. حدوداً دفعه دوازدهم بود که صدایی بلند و عجیب در هوا پیچید. این صدا شبیه ناله ای بود که از دَرد بر می خاست.
"پالی" بسرعت خود را به انتهای سُرسُره رسانید و به اطراف نگاه کرد امّا چیزی ندید لذا پرسید: شما کی هستید؟
صدایی از ورای شانههایش پاسخ داد: آه، متشکرم.
"پالی" مجدداً پرسید: شما کی هستید؟ او آنگاه با دقت بیشتری به اطرافش نگریست.
صدا پاسخ داد: من بودم.
"پالی" تا کمر خم شد سپس چند قدم به جلو برداشت آنگاه بدور خودش چرخید و به سُرسُره خیره ماند.
دو چشم خیلی ریز و اندوهگین به "پالی" خیره مانده بودند. دهان بزرگی که درست در زیر چشمهای غمگین و اشکبار نمایان قرار داشتند، بحرکت در آمدند:
متشکرم از اینکه از روی من پیاده شدید. امروز پشتم حقیقتاً درد گرفته است.
"پالی" چشمانش را مالید. آیا آنچه میبیند، حقیقت دارد؟ آیا میتواند به چشمهایش اطمینان کند؟
آنگاه سرش را به طرف محلی که مادرش با سایر خانمها نشسته بودند، برگردانید. دو نفر از خانمها مرتباً به گفتگو مشغول بودند و صدای خندههایشان در هوا میپیچید. همه چیز بنظر کاملاً عادی میآمد.
"پالی" مجدداً به سمت سرسره نگریست و گفت: ببخشید، شما با من بودید؟
سُرسُره نقره ای پاسخ داد: بله امّا چرا این را میپرسید؟ من بسیار متأسفم که شما را به وحشت انداختم ولی واقعاً بیش از این تحمل نداشتم. هر روز بچههای زیادی بر روی من میجهند و بر پشتم میلغزند و با یکدیگر مسابقه میدهند. البته این موضوع زمانیکه جوان تر بودم، برایم بسیار لذت بخش و سرگرم کننده بود امّا اینک من بسیار سالخورده و درماندهام. من دیگر جوان و قوی نیستم و از شکل و قیافه پیشین افتادهام و کاملاً بی حوصله شدهام. البته من تمامی بچهها از جمله شما را دوست دارم ولی وقتی که بچهها پاهایشان را بر پشت من میکشند، بخود میلرزم. من چاره ای ندارم و کاری از من ساخته نیست. شما "پالی"، آیا میتوانی به من کمک کنید؟
آنگاه سرسرهی پیر و نگونبخت بلافاصله با صدای بلند و غمناکی شروع به گریستن نمود.
پلههای سُرسُره پیر با هر قطره اشکی که بر زمین میچکید، بلرزه میافتادند.
سرسره پیر دستمال بزرگ و سفید رنگی را از زیر پلههای عقبی خود بیرون کشید و با اندوه زیاد بینیاش را پاک کرد.
او ادامه داد: اگر این روند همچنان ادامه یابد آنگاه اجباراً مرا بصورت یک تودهی فلزی زاید در میآورند و در میان آهن قراضهها میاندازند ولیکن من می دانم که شدیداً نیازمند اندکی استراحت هستم تا دوباره سرحال و شاداب بشوم.
شنیدهام که بزودی سُرسُره جدیدی در سمت دیگر پارک نصب میگردد لذا باید تا آن زمان همچنان منتظر بمانم و وضع موجود را طاقت بیاورم.
"پالی" گامی به عقب برداشت زیرا کاملاً گیج شده بود. او برای دقایق طولانی هیچگونه درک درستی از آنچه در حال وقوع بود، نداشت. این سرسرهی پیر و خسته که برای سالها به بچهها سواری داده و موجب شادی آنها شده بود، اینک از او تقاضای کمک میکرد بنابراین علاوه بر اینکه اندوهی بزرگ در قلبش رخنه کرده بود ولی برای اولین دفعه در زندگی احساس مهم بودن مینمود.
"پالی" صدا را شنید که به آهستگی میگفت: من بسیار متأسفم که باعث احساس ناخوشایندی در شما شدهام.
"پالی" با دستهای کوچک و ظریفش به آرامی به نوازش آهن دردمند پرداخت.
"پالی" برای مدتی به فکر فرو رفت و اندیشید: شاید بتوانم کاری برایش انجام بدهم.
او ابتدا چند قدم برداشت، چرخی زد و سپس متوقف شد و متعاقباً بر روی پاهایش نشست. آنگاه او برای کمک گرفتن بسوی مادرش رفت ولی مجدداً متوقف شد.
"پالی" با خودش زمزمه کرد: آیا مادرم این ماجرا را باور خواهد کرد؟
او سپس با فریادی متحیرانه صدا کرد: مادر، سُرسُره با من حرف زد!
"پالی" براستی نمیدانست که برای کمک به دوست جدیدش چه کاری باید انجام بدهد.
او همینکه بسوی مقابل سُرسُره نظر انداخت و متوجه شد که دو مرد در حال تعمیر کردن یکی از نیمکتهای پارک هستند. کارگران مذکور لباسهایی به رنگ خاکستری آرمدار به تن داشتند. آنها یک بازوی چوبی جدید برای نیمکت آسیب دیده ای که در آنجا قرار داشت، نصب کردند.
کارگر دوّم که کلاهی سفید بر سر داشت، اقدام به برداشتن برس و دو قوطی رنگ از پشت کامیونت خودشان نمود.
"پالی" همچنان به تماشای آنها ایستاده بود.
کارگر دوّم برس خود را در داخل قوطی رنگ فرو برد سپس آنرا بر بازوی چوبی نیمکت کشید. "پالی" مشاهده نمود که رنگ سبز بر روی بازوی چوبی پخش شد و سراسر آنرا پوشاند آنچنانکه آنرا کاملاً تازه و درخشان ساخت. بدینگونه مردمی که به پارک میآمدند باید برای لااقل دو روز آتی منتظر بمانند تا رنگها خشک شوند و بتوانند مجدداً روی نیمکت بنشینند.
ناگهان سیمای "پالی" شکفت و امیدی بر دلش جوانه زد لذا سوار دوچرخهاش شد و فریاد زد: حالا فهمیدم.
او کیف بزرگ آبی رنگش را که از فرمان دوچرخه آویزان بود، برداشت و سریعاً محتویات آنرا وارسی نمود. "پالی" این کیف را بسیار دوست میداشت زیرا برخی از اشیاء محبوب او را در خودش جا میداد. "پالی" مداد رنگی مومی بزرگی را از داخل کیف خارج ساخت. او سپس یک ورقه زرد رنگ مخصوص نقاشی را از میان اشیاء مزبور بیرون آورد. "پالی" خیلی سریع بر روی زمین زانو زد و در اندک زمانی توانست با خطوطی کج و معوج چیزهایی را بر روی کاغذ بنویسد.
با این وجود، او کاغذ دیگری نیز از داخل کیف انتخاب کرد و بسوی دوست خسته و منتظرش رفت."پالی" همچنان که نزدیکتر میشد، گفت: من فقط چنین چیزهایی را دارم.
سُرسُره نگاهی غمگینانه به او انداخت. قطرههای درشت اشک که از چشمانش میچکیدند، اینک چاله ای پُر از آب را در کنار پایههایش ایجاد کرده بودند.
"پالی" به سرسره تکیه زد. دستهای کوچکش سریعاً شروع به کار کردند. او کاغذها را یکی بعد از دیگری تا میکرد، میبرید و با نوار چسب بر سرتاسر بدنهی سُرسُره میچسباند تا اینکه سرانجام کارش را به اتمام رساند.
او در پایان گفت: حالا درست شد.
"پالی" آنگاه چند قدم به عقب برداشت تا حاصل تلاش خویش را بررسی نماید. کارش نه تنها خیلی بد نبود بلکه تا حدود زیادی رضایت بخش بود.
"پالی" گرما و نرمی همراه با نوازش را در کنارش احساس کرد زیرا مادرش او را در آغوش گرفته بود. او این زمان از مادرش شنید که: عزیزم موقع رفتن به خانه فرا رسیده است.
"پالی" همچنانکه به دنبال مادرش میدوید، صورتش را بسوی سُرسُره پیر چرخانید و گفت: نگران نباش، حالا دیگر میتوانی آنگونه که انتظار داشتی تا مدتی بخوبی استراحت نمایی تا حالت کاملاً بهبود یابد.
بازوان "پالی" بسوی مادرش دراز شدند. "باربارا" کیف آبی رنگ مملو از تکههای کاغذ نقاشی را برداشت و منتظر دختر جوان و بشاش خود شد. او بسیار تعجب کرد از اینکه تمام کاغذهای رنگی بر روی زمین ریخته بودند. او از دخترش پرسید: کجا رفته بودی؟
"پالی" جواب داد: برای یک کار خوب. او سپس مادرش را با خوشحالی در آغوش گرفت.
"پالی" از کارهایی که انجام داده بود، احساس غرور و شادمانی مینمود. مادرش نیز به دخترش افتخار میکرد.
"پالی" میخواست که سوار دوچرخهاش گردد تا رکابزنان به خانه بروند زیرا در آنجا میتوانست در مورد تفریح ویژهی امروزش فکر کند و اینکه چگونه سُرسُره را خوشحال کرده است. او براستی آنروز کارهای پسندیده ای انجام داده بود.
مادر و دختر درحالیکه بازو در بازوی یکدیگر داشتند، پارک را ترک میکردند. آنها از کنار یک نیمکت گذشتند و مشاهده کردند که یک مادر جوان با پسر کوچولویش بر روی آن نشستهاند. پسر کوچولو خیلی اندوهگین بنظر میرسید. او از مادرش پرسید: مامان، چرا من امروز نمیتوانم سُرسُره بازی بکنم؟
"پالی" شنید که مادر به پسرش گفت: تو باید چند روزی را برای سُرسُره بازی منتظر بمانی و صبر داشته باشی زیرا علایمی که بر روی بدنهی دستگاه سُرسُره چسباندهاند، نشان میدهند که آنجا را بتازگی رنگ زدهاند و هنوز بخوبی خشک نشده است.
"پالی" تبسمّی کرد و خوشحالی خود را با بغل کردن محکم مادرش بروز داد.
آنها شادمانه و به اتفاق راهی منزل شدند.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html