"ستارهی کوچک" به همراه سایر ستارگان و سیارات در فضای لایتناهی زندگی میکرد. در آنجا بسیاری از ستارگان میدرخشیدند و روشنایی میدادند بطوریکه الگویی زیبا و دل انگیز از نور و روشنایی را جلوه گر میساختند امّا ستاره کوچک با همهی تلاشی که به عمل میآورد نمیتوانست همانند سایرین به درخشندگی و نورافشانی بپردازد. او بسیار کوچک بود و هنوز توانایی افروزش و روشنایی را نیافته بود. او از این وضعیت بسیار اندوهگین مینمود لذا به هر طریق چاره جویی میکرد.
یک شب وقتی که سایر ستارگان در حال رقص و پایکوبی گرداگرد ماه بودند، "ستارهی کوچک" نیز بر آن شد تا به آنجا برود که شاید برخی از دوستانش را در آنجا ملاقات کند و مشکلش را به نحوی با آنها در میان بگذارد.
آن شب جملگی ستارگان بدور ماه میرقصیدند و به همدیگر چشمک میزدند و شاد و خندان بودند امّا "ستارهی کوچک" با افسوس فقط نظاره میکرد. چشمک زدن از آرزوهای بزرگ "ستارهی کوچک" بود و او همواره منتظر زمانی بود که بتواند به این آرزویش جامه عمل بپوشاند. او دوست داشت که یک زمان نورانیترین ستاره جهان گردد ولی فعلاً اصلاً بحساب نمیآمد و بدین جهت هیچگونه دلخوشی در زندگی نداشت.
"ستارهی کوچک" در میان انبوه ستارگان به دنبال یک آشنا گشت ولیکن به هر گوشه ای که سر کشید نتوانست دوستانش را ببیند. او خیلی میل داشت که دوستان قدیمیاش را در میان ستارههای "چشمک زن" بیابد امّا موفق نشد لذا احساس تنهایی تمام وجودش را انباشت و به ناگهان شروع به گریه کرد. او در دل میاندیشید:
آیا هیچگاه خواهد توانست همانند سایر ستارگان سرشار از روشنایی و درخشندگی گردد؟
آیا خواهد توانست از یک ستارهی کوچک سوت و کور به یک ستاره نورانی تبدیل گردد تا دیگر مورد بی توجهی سایرین نباشد؟
"ستارهی کوچک" به ناگهان صدای دوستانه ای را شنید که او را به اسم صدا میکرد:
"ستارهی کوچک"، "ستارهی کوچک"، دنبالهی مرا بگیر تا ترا به یک سواری مجانی ببرم.
"ستارهی کوچک" به صاحب صدا نگریست. او کسی بجز "کورکی" یکی از ستارگان دنباله دار نبود که همیشه سعی داشت تا به ستارگان و سیارات دیگر کمک کند. "کورکی" دارای یک دنبالهی بسیار بلند و نقره ای رنگ بود و با این دنباله زیبا مرتباً در میان فضای بیکران حرکت میکرد و جلوه گری مینمود.
"ستارهی کوچک" مستقیماً به سمت دنبالهی "کورکی" خیز برداشت و با دستانش محکم به آن چسبید. او اندیشید که اینک زمان ماجراجویی است.
"ستارهی کوچک" از "کورکی" پرسید: قصد داریم به کجا برویم؟
"کورکی" پاسخ داد: ما میخواهیم به ملاقات دوست قدیمم "آقای خورشید" برویم که بزرگترین و درخشانترین ستارهی تمامی کهکشان است.
"ستارهی کوچک" بسیار هیجان زده و دستپاچه شد آنچنانکه نزدیک بود از روی دنبالهی "کورکی" بیفتد و در مسیر جداگانه ای قرار گیرد.
همچنان که "کورکی" بر سرعتش میافزود و در فضا به پیش میرفت، "ستارهی کوچک" حرارتی بیش از تصوّر را تا حد گداختگی در وجود خویش احساس مینمود که آن در اثر نزدیک شدن به "آقای خورشید" بود.
"کورکی" غرش کنان گفت: ما اینک به طرف "آقای خورشید" میرویم و بعد از یکبار چرخش به دور آن بلافاصله به خانه بر میگردیم تا در کنار یکدیگر لیوانی چای بنوشیم.
"ستارهی کوچک" بی صبرانه منتظر عاقبت کار ماند.
همچنانکه آنها به خورشید نزدیک و نزدیکتر میشدند، "کورکی" آنچنانکه "ستارهی کوچک" تاکنون هیچگاه چنین صدایی را نشنیده بود، فریاد زد: سلام، سلام "آقای خورشید".
"آقای خورشید" به آرامی به دور خودش چرخید تا ببیند که چه کسی به ملاقاتش آمده است. او با صدایی گرم و دوستانه گفت: آه، آیا این دوست قدیمی من "کورکی" است؟ بگو امروز چه کسی را برای دیدن من با خودت آوردهاید؟
"کورکی" پاسخ داد: این شخص را می گویید؟ او دوست جدید من "ستارهی کوچک" است.
"ستارهی کوچک" مؤدبانه گفت: از ملاقات با شما بسیار خوشحالم "آقای خورشید". بیشترین آرزویم این است که یکروز من هم مثل شما بزرگ و درخشان بشوم و بتوانم اطرافم را تا فاصلههای بسیار دور روشن سازم.
"آقای خورشید" تبسّمی کرد و گفت: مدت زمان زیادی لازم است تا شما مثل من بزرگ بشوید امّا خیلی زودتر از آنچه انتظارش را دارید، درخشان و پُر نور خواهید شد. او سپس چشمکی به "کورکی" زد.
"آقای خورشید" لحظاتی بعد بر وسعت امواج روشنی بخشش افزود و شعلههایش را بسان بازوهایی آتشین بسوی ستارهی کوچک دراز کرد و باعث شد تا وقایع عجیبی در او ایجاد شوند.
"ستارهی کوچک" سوزش بسیار شدیدی را در درون خویش احساس کرد. چشمانش به ناگهان آغاز به درخشیدن کردند. او شروع به سرخ شدن و گداختن کرده بود و بدینگونه مرتباً نورانی تر و نورانی تر میشد.
"کورکی" نگاهی به "ستارهی کوچک" انداخت و گفت: این درست همان قولی است که "آقای خورشید" به شما داده بود.
"ستارهی کوچک" نگاهش را مشتاقانه به ستارهی دنباله دار دوخت و از رضایت لبخند زد.
آنها آنگاه چرخی به دور "آقای خورشید" زدند تا از او خداحافظی و قدردانی کرده باشند.
"ستارهی کوچک" درست زمانی که به اتفاق "کورکی" از آنجا دور میشدند، فریاد زد: متشکرم "آقای خورشید" که این چنین مرا نورانی و درخشان ساختید و به آرزویم رساندید.
"آقای خورشید" هم در پاسخ گفت: جاودان بمان "ستارهی کوچک" و حرارتی را که اینک به تو بخشیدهام، همواره در درونت نگهدار و سعی کن تا برای دیگران مفید باشی.
آنگاه صدایی چون صفیر ناگهانی وزش بادهای شدید و بنیان کن برخاست و ستارهی کوچک درحالیکه همچنان به دنبالهی "کورکی" چسبیده بود، به وسط فضای بیکران پرتاب شدند. آنها خیلی زود به مکان سابق خویش در کهکشان برگشتند تا "ستارهی کوچک" به وظیفه جدیدش یعنی پرتو افشانی و درخشندگی بپردازد و همه شب شادمان از زندگی خویش به جهانیان چشمک بزند. ■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html